خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

کابوس - قسمت دوم

خیلی خوشحال بودم، دکتر یه میز نشونم داد و گفت اینم میز کارت شروع کن ببینیم چند مرده حلاجی، گفتم قبل اینکه کارم رو شروع کنم اجازه میخوام به خانوادم زنگ بزنم و اونا رو از این خبر خوش مطلع کنم و زنگ زدم خونه

من: سلام

بهاره: سلام علی ، تو کجائی؟ چیکار کردی؟

من: فعلا بدون که سالمم، کار گیر آوردم، جام هم راحته، مشکلی نیست، تا یک هفته دیگه خودم دوباره تماس میگیرم

بهاره: علی، محمد دوست داره باهات حرف بزنه، میگه دلم برای بابا یه ذره شده،

من: قربونش برم، ولی الان نمیشه، بگذار بعد، وقتی خودم تماس گرفتم حسابی با هم صحبت میکنیم، خداحافظ

بهاره: مراقب خودت باش، خداحافظ

طرفای عصر بود که دکتر گفت من میرم برمیگردم، اگر مهندس هاراطونیان آمد یا با اون برو خوابگاه، یا صبر کن تا من برگردم

من: بسیار خوب

فرصت خوبی بود تا مدارک دورو برم رو یه نگاهی بندازم، در یکی از قفسه ها قفل بود، بقیه در ها رو امتحان کردم و یکی یکی زونکن ها رو در میاوردم و یه نگاهی بهشون مینداختم، قرار دادهای کاری مربوط به پروژه....، بیمه، مالیات، اداره کار، حساب جاری ...، مطالبات معوقعه و .....

نفهمیدم این دوساعت چطور گذشت، با اومدن هاراطونیان به دفتر متوجه شدم که هوا غروب کرده،

هاراطونیان: خوب آقای معصومی، به کجا رسیدی؟

من: والا داشتم با فرم ها و مدارک دورو برم آشنا میشدم

هاراطونیان: خوب چی دستگیرت شد؟

من: الان خیلی زوده که حرفی بزنم

هاراطونیان: برعکس سنت که خیلی جوونی، ولی مثل یه آدم پخته عمل میکنی، اگر بتونی کارهای اینجا رو خودت به تنهائی راه بندازی، مطمعن باش ما هم ندید نمیگیریم و جبران میکنیم

من: امیدوارم که بتونم با کارم لطف شما رو جبران کنم

هاراطونیان: اگر بخوای میتونی، ولی به شرطی که خودت هم بخوای، حالا هم کولر رو خاموش کن و راه بیفت بریم طرف خوابگاه که فردا خیلی جاها باید بریم،

من: بسیار خوب، وقتی همه چی رو خاموش کردم، دیدم هاراطونیان یه سوئیچ بهم داد و گفت گواهینامه که داری؟ گفتم بله، پس خوب دنبال من بیا باید بریم دنبال دکتر، از اونجا به بعد رو با خود دکتر میری خوابگاه

رفتیم و دکتر رو هم از جلوی یکی از پتروشیمی ها سوار کردیم و رفتیم خوابگاه، یه اطاق مجزا بهم نشون دادن و گفتن اینجا محل خواب شماست ، چه جای راحتی بود، یه یخچال کوچیک، یه تلویزیون 14 اینچ رنگی و .... ،  بعد از سه روز له له زدن تو اون گرما حالا یه حمام میچسبید، منتظر شدم تا اونا اول حمامشون رو بکنن، بعد از اینکه دوش گرفتم، رفتم طرف سالن پذیرائی، دیدم کسی نیست، ولی از اطاقهای دیگه صدای موسیقی میامد، رفتم طرف صدا، دیدم دکتر تو اطاق خودش مشغول تریاک کشی بود و هاراطونیان هم مشغول مشروب خوری، وقتی من رو دیدن

دکتر: بفرما

من: ممنون، من نیستم، راحت باشین

هاراطونیان: از اون یکی اطاق صداش اومد که خوب اگر دودی نیستی، مشروب که دیگه میخوری

من: والا نه، دوستام هم همیشه من رو به خاطر این قضایا مسخره میکردن، همیشه میگفتن وقتی بمیری مادرت نمیگه پسرم مرد، میگه گاوم مرد

هاراطونیان با زبان ارمنی باز یه چیزی گفت و صدای قهقه جفتشون رفت بالا، حدس میزدم اون هم حرف دوستانم رو تائید کرده بود،

من: البته نه اینکه تا حالا لب نزدم ولی خوشم نیومده .

دکتر: آقای معصومی

من: میتونید من رو به اسم کوچیکم صدا بزنید، همون علی

دکتر: علی آقا آفرین، داری از همه امتحانات با نمره خوب قبول میشی، اگر میامدی و میشستی ، باید ساکت رو میبستی و راه برگشت رو پیش میگرفتی، خوبه که آدم سالم باشه مخصوصا تو این محیط،

من: خوشحالم که نظر مثبت شما رو تونستم جلب کنم، اگر اجازه بدین من برم استراحت کنم

دکتر: برو جونم، راحت باش، ما اینجا هم خونه هستیم، نه همکار، متوجه هستی که؟ راستی شام مگه نمیخوری؟

من: نه، ممنون، قضیه سه روز علافیم تو عسلویه رو براشون شرح دادم و گفتم الان به تنها چیزی که خیلی احتیاج دارم و اونجوری میتونم برای فردا انرژی داشته باشم یه خواب راحت هست

هاراطونیان: به سرایدار میگم شامت رو بزاره رو میز، اگر نصفه شب بیدار شدی و گرسنه بودی، بی غذا نمونی

من: لطف میکنید و رفتم طرف اطاق خودم، یه سیگار روشن کردم و چشمام رو بستم

وقتی چشمام رو وا کردم دیدم دکتر دم اطاقم واستاده، با دیدن من گفت : تو که گفتی دودی نیستم،

من: منظورم دودهای نا متعارف هست، ولی سیگار و قلیون رو میکشم

دکتر: من عاشق قلیون هستم، اگر تونستی ، بند و بساطش رو پیدا کن تا با هم قلیون بکشیم

من: چشم، دکتر رفت و منم سیگارم رو خاموش کردم و خوابیدم

خیلی زود خوابم برد، ولی نمیدونم چرا همش از خواب میپریدم، همش حس میکردم یه شبه مات که مشخص هم نبود، میگفت پاشو همین الان از اینجا برو، پاشو برو، اینجا جای تو نیست، سوال میکردم چرا؟ چرا باید برم؟ میگفت فقط برو، تو نباید بمونی، برو، میگفتم چرا خودت رو نشون نمیدی؟ میگفت برو، برو

نمیدونم چند بار از خواب پریدم، ولی دیگه نزدیکی های صبح بود، ساعت 4 صبح بود، گفتم یه چائی درست کنم، موقع درست کردن چائی یه کم سر و صدا شد، دکتر اومد تو آشپزخونه و گفت چیکار میکنی؟

من: میخواستم چائی آماده کنم

دکتر: نمیخواد، سرایدار میاد درست میکنه

من: خوب الان تشنمه

دکتر: چائی تو فلاکس هست، برای خودت بریز و کمتر سر و صدا کن بزار ما بخوابیم

من: باشه، معذرت میخوام بی خوابت کردم

بعد خوردن چائی یه سیگار روشن کردم و بعد اتمام سیگارم گفتم بزار ببینم بازم خوابم میبره ؟ رفتم سر جام، باز خواب میدیدم، همون شبه میامد و میگفت برو، از اینجا برو

دیدن اینجور خواب رو ناشی از خستگی میدونستم و فکر میکردم یه جور کابوس هست که موقعی که آدم خیلی خسته هست، اینجور خوابهارو میبینه و اهمیت ندادم

فردای اون روز من و مهندس رفتیم چند تا پروژه و من رو به عنوان نماینده شرکت معرفی کرد، توی این چند جائی که رفتیم برای معارفه یکی از دوستان دوران دانشگاه رو دیدم و بعد از کلی احوال پرسی و اینجا چیکار میکنی، بعد از اینکه گفتم تو این جند روزه چی بهم گذشته و الان کجا مشغول شدم گفت کاشکی من خبر داشتم دنبال کار بودی، حتما برات یه کار پیدا میکردم که اینقدر اینجا علاف نشی، میفهمم سخته بدون ماشین و بدون آدرس اینجا دنبال کار باشی، ولی شانس آوردی که با اینا آشنا شدی، چون شرکت فعالی هست و تو منطقه به عنوان یه شرکت تامین نیرو که هرگونه تخصصی رو داره ، اسم در کرده، کارشون هم حالا حالاها تمومی نداره، و گفت به من سر بزن، گفت حتما و خداحافظ

هاراطونیان: آقای معصومی شما ایشون رو میشناسی؟

من: بله، چطور مگه؟

هاراطونیان، این بابا رئیس امور مالی این پتروشیمی هست و بیشتر کارهامون باید توسط ایشون چکش صادر بشه، حالا که دوستت در اومد حتما تو دادن چکهای مطالباتمون رعایت دوستی رو میکنه و زود تر کار شما رو راه میندازه

من: کار من رو شاید، ولی کار شرکت رو هیچ قولی نمیدم،

هاراطونیان: چرا؟

من: من هیچ وقت به دوستم نمیگم رفیق این کار رو به خاطر رفاقت انجام بده، به همین صورت هم اگر حالت عکسش صادق باشه، من هیچ وقت مسائل شرکت رو با رفاقتم قاطی نمیکنم

هاراطونیان: این از اون محاسنی هست که گاهی مثل تیغ دو لبه عمل میکنه، اوکی، بریم

باز راه افتادیم طرف یه پروژه دیگه، اونجا دکتر دم در پتروشیمی ایستاده بود و تا هاراطونیان رو دید شروع کردن با هم ارمنی صحبت کردن و بعد از 5 دقیقه مکالمه با زبان ارمنی ، دکتر رو به من کرد و گفت امروز شما هم معرفی میشی و هم اینکه اینجا یکی دوتا مشکل داریم که هم باید با نوع مشکلات آشنا بشی و هم اینکه دفعه های بعدی خودت به تنهائی مسئول نقد کردن اینجور مطالبات میشی

من: بسیار خوب، قبل از اینکه بریم داخل میشه یه کم راجع به این تیپ مشکلات صحبت بشه؟

دکتر: مختصر مفید بگم، یه نفر با ما قرارداد کاری داره، طبق قرارداد باید هرماه 30درصد از حقوق و مزایای این بابا رو به حساب ما میریختن، ولی طرف داره جینگولک بازی در میاره و شرکتی رو که توش کار میکنه تهدید کرده اگر از حقوقم چیزی کم بشه من میرم و از اینجور حرفا،

من: ولی آقای دکتر من فقط یک حسابدارم، این کارهائی که شما میگین یه جورائی قضائی هست و باید یه وکیل بره دنبال این کارا

هاراطونیان: آقای معصومی شما الان هم مسئول امور مالی شرکت کوچیکمون هستین ، هم زمان با حفظ سمت، وکیل شرکت هم هستید

من: والا نمیدونم از پس این تیپ کارا بتونم بر بیام یا نه، چون قلبا" دل رحمم، راحت بگم ، برای انجام اینجور کارا آدم باید یه جورائی شر خر هم باشه

دکتر: یه نگاه بی روح و تحقیر آمیز بهم انداخت، خیلی از این نوع نگاهش بدم میامد، یه جورائی انگار با نگاهش آدم رو تحقیر میکرد و می خواست حالیم کنه که هنوز خیلی مونده این چیزا رو بفهمی، ولی موضوع این بود که میتونستم انجام بدم، ولی دلم نمی آمد، همونجا بود که برای اولین بار از دکتر مکدر شدم، گفت : ببین آقای معصومی، شرط ادامه کار با این شرکت این هست که   " نمیگم و نمیکنم و نمیخورم و نمیخوام " و این حرفا رو نمیخوام بشنوم، موضوع مشخص و شفافه؟

من: یه نگاه بله، کاملا

هاراطونیان: خوب حالا راه بیفت بریم سر کلاس نقد کردن مطالبات، ببین من چیکار میکنم تو هم بعدا باید این کار رو ادامه بدی

دکتر: قبل از هر کاری یه چیزی رو میخوام گوشزد کنم، من وقتی دستوری میدم ، نمیخوام نه و نو توش ببینم، دیگه هم من رو اینجوری نگاه نکن، حله؟

هاراطونیان: با حالت گلایه آمیز ، انگار داره دعواش میکنه و میخواد بگه بسه دیگه داری زیاده روی به زبان ارمنی یه چیزائی به دکتر گفت و دکتر یه نگاه به من انداخت و ساکت شد

دکتر: باید منتظر مامور نیروی انتظامی بشیم

من: چرا؟

هاراطونیان: از آدم با هوشی مثل تو پرسیدن این چرا یه کم مشکوکه، خوب معلومه که چرا مامور میخوایم، اگر با حرف میشد حلش کرد که نیازی به حضور مامور قانون نبود

من: اجازه میدین من باهاش صحبت کنم؟ شاید بتونم این موضوع رو به صورت مسالمت آمیز حلش کنم، درست نیست یک آدمی که تو پروژه برای خودش یه آبروئی جمع کرده رو با بردن یه مامور بالا سرش بی آبرو کنیم

دکتر: درست بودن یا نبودنش دست خودش بود، میخواست یا قرارداد رو امضاء نکنه، اگر اینقدر به کارش اطمینان داشت اصلا چرا اومد دفتر ما دنبال کار؟ میخواست به تعهداتش عمل کنه که ما هم براش مامور قانون نیاریم

من: شما خودتون باهاش صحبتی داشتین؟

دکتر: صحبتی ما با هم نداریم، هر صحبتی که لازم بوده بین ما رد و بدل بشه تو قرارداد همکاری ما قید شده، به بهشت و جهنمش هم کاری نداریم،

من: شما میخواین مشکل حل بشه یا نه؟  زندانی کردن این بابا که برای شما پول نمیشه، میشه؟

هاراطونیان: خوب معلومه که میخوایم هر چی راحت تر مطالبات شرکت وصول بشه، ما هم دوست نداریم با داشتن هزار جور کار، بیایم اینجا و منتظر مامور بشیم و بریم ، تو راه حلت چیه؟

من: اول بزارین باهاش یه صحبت ده دقیقه ای داشته باشم، فقط من رو باهاش آشنا کنید، تا شما هم منتظر مامور هستید، من ببینم چه کاری ازم بر میاد

دکتر دست من رو گرفت و یکی رو نشونم داد، گفت اون خودشه، برو باهاش صحبتها تو بکن، ولی دارم میگم که هیچ امتیازی ما نمیدیم و حتی یک ذره هم از حقمون کوتاه نمیایم

من: دکتر جان بهتره یه کم نیم من بشیم، اگر میخوایم با آرامش کارمون انجام بشه، باید یه فرجهی به طرف بدیم

هاراطونیان : حالا علی جون تو یه صحبتی بکن ببین موضوع چیه

رفتم سراغ شخص مورد نظر و خودم رو معرفی کردم ، اولش طرف وقتی شنید از اون شرکت اومدم میخواست برخورد فیزیکی انجام بده، ولی با دیدن لحن آرومم، سعی کرد خوددار باشه

من: میشه به من بگی مشکلت چی هست و چرا بر خلاف قرارداد کاریت داری عمل میکنی؟

مهندس پارسا: ازدواج کردی؟

من: بله، 17 ساله ازدواج کردم

مهندس پارسا: میدونی مشکل جراحی بچه یعنی چی؟ میدونی الان یه ماشین بهت بزنه چقدر باید خرج بیمارستان و دوا و دکتر کنی؟

من: خرج بیمارستان بین 5 تا 7 میلیون میشه، 10 تومن هم حق العمل  دکتر، 2 ماهی هم باید تو خونه استراحت کرد تا تجدید قوا بشه

مهندس پارسا: درحالی که از تعجب دهنش وا مونده بود گفت، قربون آدم چیز فهم، شما شغلتون چیه که اینقدر دقیق دارید رقم ها رو ارائه میدین؟

من: شغل من مهم نیست، من خودم چند وقت پیش قبل عید تصادف کردم و تقریبا همین هزینه ها رو پرداخت کردم ، پس فکر نکن من نمیفهمم، میدونم که آدم زیر بار اینجور هزینه های پیش بینی نشده خورد میشه، حالا چرا نمیخوای سهمت رو پرداخت کنی؟

مهندس پارسا: قرار من با این شرکت حقوق یک و دویست بود که از این حقوق 30 درصد باید کسر میشد و به حساب آقایون واریز میکردن

من: خوب

مهندس پارسا: ماه اول که به جای یک و دویست بهم صد تومن کم دادن و گفتن اشتباه شده، ماه دیگه پرداخت میشه، سه ماه من رو اینجوری دوندند، بعدش گفتن تو بیشتر از این نمی ارزی، اضافه کاری هام رو پرداخت نکردن و میگن این حقوق برای مدت 23 روزی هست که تو کارگاه هستی، من به طور متوسط شبی سه ساعت اضافه کار داشتم، اون هم تائید شده، حالا اینا از پرداخت این بخش حقوقم هم طفره میرن، با تمام این حرفا، من بازم میگم این درصد رو میدم، ولی الان به خاطر تصادفی که بچم کرده نیاز به پول دارم، سه ماه مهلت بدین، همه رو یک جا ازم کسر کنید، ولی انگار اینا متوجه نیستن، عوض اینکه کمک کنن ...

من: ببین داداش، این شرکت که مسئول مشکلات من و شما که نیست، حالا شما صبر کن ببینم میشه یه کاریش کرد یا نه وگرنه اینا با مامور میان تو کارگاه و شاید برات دردسر ساز بشه

رفتم طرف هاراطونیان و دکتر

من: آقا موضوع از این قرار هست و ماجرا رو تعریف کردم، گفتم امکانش هست یه فرصت به این بابا بدیم ؟

دکتر: پسر جان خام نشو، اینا حتما یه کار نون آب دار دیگه پیدا کردن میخوان از اینجا به این بهانه برن یه جای دیگه، چقدر تو ساده ای، و باز همون نگاه بی روح و نگاه عاقل اندر سفیه

با اون جور نگاه کردن دکتر باز بهم برخورد ، ولی جلوی خودم رو میگرفتم ، نمیخواستم کاری رو که با هزار زحمت بدست آورده بودم از دست بدم،

من: بالاخره بفرمائید ببینیم میشه یه فرجهی به این بابا داد؟ یا اینکه منتظر مامور بشیم، در ضمن مگه اضافه کاری این بابا چقدره که بهش پرداخت نمیشه؟

هاراطونیان و دکتربا هم گفتن: ما که مسئول مشکلات مردم نیستیم، ما مسئول پیدا کردن کار برای ایشون بودیم و به وظیفمون عمل کردیم، اگر قرار باشه دلمون برای هرکس که اینجوری میکنه بسوزه دیگه سنگ رو سنگ بند نمیشه و همه میان اینجوری آه و ناله میکنن تا بلکه بتونن از زیر بار این درصد ها در برن، نه ما نمیتونیم از حق خودمون گذشت کنیم،

یه لحظه خودم رو جای اون پارسای بیچاره گذاشتم، خدائیش مشکل بود، البته اونا هم حق داشتن به مطلب شک کنن ولی راه داشت، آدم میتونست بپرسه بچت کدوم بیمارستانه و با یه زنگ میشد از صحت و سقم ماجرا مطلع شد،ولی شرطش خواستن بود، همین ،  وقتی اونا اینقدر با خونسردی دم از این حرفا میزدن، میخواستم خرخره هاراطونیان رو  بکشم بیرون از گلوش و چشمای دکتر رو از کاسه بکشم بیرون که اینقدر از اون نگاههای بی روح انجام نده

دردسرتون ندم، مامور اومد و با بد وضعی پارسای بیچاره رو از کارگاه بردن بیرون، هی داد میزد و بقیه فقط نگاهش میکردن، سرم رو انداختم پائین، برای یک لحظه میخواستم بزنم زیر همه چیز و بگم گور بابای اینجور پول درآوردن، ولی من این وسط نقشی نداشتم، نباید هم نپخته عمل میکردم، خوب اون هم یه قرارداد امضاء کرده بود، باید فکر اینجور جاهاش رو هم میکرد،  به قول اونا من که مسئول شر و خیرش نبودم، میخواست به تعهدش عمل کنه

اون روز خیلی از هممون انرژی گرفت و وقتی شب رفتیم خوابگاه اونا رفتن تو خلوت خودشون و مشغول کارهای خودشون شدن و من هم دائم فکر پارسا و حرفاش تو ذهنم بود، جسما خسته نبودم، ولی روحا هم خسته بودم و هم کلافه، زود خوابم برد، باز همون خوابهای دیشبی داشت تکرار میشد، یه شبه مات که دائم یه در رو نشون میداد و میگفت از اینجا برو ، از اینجا برو، یک دفعه از اون شبه پرسیدم اگر بخوام بمونم چیکار باید بکنم که تو مزاحمم نشی، از وقتی اومدم اینجا مزاحم خوابم میشی،        نمی خوام ببینمت،  اون یه چیزی شبیه دست انسان نشونم داد و انگشت اشاره خودش رو به سمت  یه شبه ناواضح دکتر نشانه گرفت و دائم با اون یکی دستش یه داس رو هی بالا و پائین میبرد

شبه مرگ یادم افتاد، شبهی که حتما اکثر شماها تو فیلم های ترسناک دیدین، از خواب پریدم، نمیدونستم چیکار باید بکنم، دیدم یه عرق سرد رو پیشونیم نشسته ، با اینکه زیر کولر گازی خوابیده بودم، ولی صورتم خیس بود،

یاد یکی از بچه ها افتادم که قبل از اومدن به عسلویه میگفت اونجاها شبح و روح زیاد دیدن، من هم حرف اون بابارو به شوخی گرفتم و گفتم داره از سادگی یه سریا استفاده میکنه و تقریبا داره سرکار میزاره ملت رو، ولی مثل اینکه حرفاش داشت رنگ و بوی حقیقت به خودش میگرفت، گفتم اگر روح باشه یا جن باشه با گفتن بسمه الله باید بره، تازه من همیشه اون رو توی خواب میبینم نه تو بیداری،  بلند شدم و یه وضو گرفتم و بعد از 15 سال دورکعت نماز برای روح پدرم خوندم، حالا راستش نمیدونم، این نماز برای تسلی خودم بود یا برای روح پدرم، ولی متوجه شدم که با خوندن اون دو رکعت نماز آروم شدم، باز خوابیدم، ولی انگاری اون شبه دست بردار نبود، این دفعه فقط داس رو واضح میدیدم و یه شبحه شبه از دکتر که صورتش هم کمی رنگ پریده به نظر میامد، خیره به اون شبه نگاه میکردم که یک دفعه تو عالم خواب دیدم داس از پشت به گردن دکتر خورد و خون بیرون پاشید، بلند شدم، گفتم خوب خون اگر ببینیم خواب باطل هست پس بازم چرت و پرت دیدم، گفتم یه کم بشینم و همونطوری نشسته خوابم برد، فردا صبح دیدم سرایدار بیدارم کرد و گفت صبح شده، چرا تو تختتون نخوابیدین، گفتم هیچ چی خوابم نمی برد، گفتم کمی بشینم که نفهمیدم کی خوابم برد، رفتم طرف حمام تا با یه دوش حالم سر جاش بیاد و بد خوابی دیشب روی کارای امروزم اثری نداشته باشه

نظرات 2 + ارسال نظر
رز یکشنبه 23 اسفند 1388 ساعت 22:52

خسته نباشین
پاراگراف آخر وحشتناک بود
حسابی به هم ریختم

سلام
خسته نباشین
والا خواستم با داستانهای قبلی کمی فرق داشته باشه
شاد باشی

باقری دوشنبه 24 اسفند 1388 ساعت 09:30

دوست عزیز با اجازه شما , داستان کابوس رو در سایت نود و هشتیا گذاشتم
اما در مورد اینکه به جای اون کلمات چی بنویسی پیشنهاد میکنم هیچ چیز ننویس و جای اون چند تا نقطه چین( ... )قرار بده

البته دیگه نباید کمی یا حرفی از اون کلمات رو بنویسی و چند تا نقطه بلکه اصلا هیچ چیز از اون کلمات ننویس و نقطه چین بذار

امیدوارم که این مورد رعایت بشه که من پیش دوستان نود و هشتی شرمنده نشم
موفق باشی

اوکی
سعی میشه لحاظ بشه
شاد باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد