خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

کابوس - قسمت سوم

فردا صبح وقتی رفتیم سرکار، باز شروع کردم به خوندن مدارکی که اونجا بود و ظرف مدت 3 روز تونستم تمام چم و خم کار اونها رو بفهمم، در واقع کار اونها نیازی به حسابدار نداشت بلکه به یک نفر هماهنگ کننده و پیگیر مطالبات نیاز داشتن، دوره یک هفته ای آزمایشی من تموم شد و شب که میخواستیم برگردیم خوابگاه به جفتشون گفتم

من: آقای دکتر ، آقای مهندس یک لحظه لطفا

دکتر و هاراطونیان جفتشون انگار یه چیز عجیب شنیدن با چشمای گرد من رو نگاه کردن و اینجوری یعنی بگو چی میخواستی بگی

من: خاطرتون باشه ، قرار بود من یک هفته آزمایشی مشغول بکار باشم و بعد اتمام دوره آزمایشی نظر نهائیتون رو در مورد من میگین، الان دوره آزمایشی من تموم شده و منتظر نظر نهائیتون هستم

هاراطونیان به ارمنی یه چیزی به دکتر گفت و اونهم به علامت موافق بودن سرش رو تکون میداد، برگشتن تو کانتینر و هرکدوم نشستن پشت میز خودشون

هارطونیان: میدونم که آدم با جنبه ای هستی و میشه جلوی روت ازت تعریف کرد، من به نوبه خودم از کارکردت راضی هستم و تو کارهائی که انجام دادی اشکالی و یا ایرادی ندیدم، دقتت هم خوبه، نظر شما چیه آقای دکتر

دکتر باز با همون نگاه بی روحش یه نگاهی به وجنات من انداخت، ( انگاری میخواد لباسم رو بپسنده ) : از کارکرد بیرون دفترشم راضی هستم، فقط میمونه حقوقش، چقدر میخوای آقا؟

من: اگر میخواستم عدد مشخص کنم ، همون اول تو اپلی کیشنم مینوشتم، البته کاری که دارم انجام میدم، حسابداری یه بخش کوچیکیش هست، پس خودتون حقوقم رو مشخص کنید، کار من چقدر برای شما ارزش داره؟

هاراطونیان: نه، مثل اینکه سخنرانیت هم بد نیست، مختصر مفید همه چیزو میگی،

من: اگر اینطوری نبود که نمیتونستم کارهای بیرون رو انجام بدم

هاراطونیان: کارت که برای ما خیلی می ارزه، ولی میخوام یه پیشنهاد بهت بدم

من: گوش میکنم

دکتر: گوش کردن تنها کافی نیست، باید قبول هم بکنی

هاراطونیان: من برات در ماه یک میلیون در نظر میگیرم + بلیط رفت و برگشت به تهران + یه ماشین در اختیار برای عسلویه + یه درصدی از درآمد چطوره؟

من: اگر اون آیتم آخر رو بدونم عددش چقدره راحت تر میتونم جواب بدم

دکتر: شما مالی چی ها همتون یه کرباسین

من: دکتر این تعریف بود یا ...

هاراطونیان : 3%

من: بسیار خوب قبول و بلند شدم با جقتشون دست دادم ، من کمتر پیش میاد با کسی که دست دادم بخوام زیر آبی براش برم و کارش رو زمین بزارم، امیدوارم که بتونم مثبت واقع بشم

دکتر: کار ما رو سبک کنی، مثبت واقع شدی، حالا هم حال من منفی هست باید برم پای بساطم، بریم تا منفی 100 نشدم

من: کی میتونم یه سر برم تهران؟ جریان من رو که میدونید، خونه رو بی پول گذاشتم و اومدم

دکتر: صبر کن من و هاراطونیان فردا قراره شب بریم تهران، وقتی برگشتیم تو هم 5 روز برو مرخصی تا ماه بعد، بیا اینم یه چک بهت میدم که بتونی خرجش کنی منتها اول رسید بده،

من: دکتر مثل اینکه شما هم تنتون به مالی چی ها خورده ها، رسید طلب میکنید

دکتر: علی مزه نریز، خمارم، یالا

من: مبلغ رو چقدر بنویسم؟

دکتر: یه نگاه به هاراطونیان کرد و گفت فعلا همون 1 تومن رو بنویس، این ماه حقوقت رو پیش بهت میدم که کارت راه بیفته، درصد هم بمونه آخر هر سه ماه، یادت باشه سر راه هم یه سیم کارت بگیر، کارت داشتیم در دسترس باشی ،یه گوشی ارزون هم برای خودت به حساب شرکت بگیر، حالا هم یالا راه بیفتید دیگه

من هم زود جمع و جور کردم و راه افتادیم، توی ماشین به دکتر گفتم ارمنی رو کجا یاد گرفتید؟ گفت از بس با این هاراطونیان زبون نفهم  صحبت کردم یاد گرفتم، و چشمهاش رو بست، من هم چون میدونستم که آدم خمار یعنی چی دیگه حرفی نزدم تا خوابگاه

وقتی رسیدیم دم خوابگاه دکتر رو بیدار کردم و گفتم شما تشریف ببرید بالا من هم برم عسلو ببینم چی پیدا میکنم،

دکتر: خوب همون سر راه میرفتی عسلو

من: میدنم خماری یعنی چی، بخاطر همین یه راست اومدم دم خوابگاه

دکتر یه اخمی کرد و پیاده شد، رو کردم بهش و گفتم

من: حرف بدی زددم که اخم کردید

دکتر: به یه نفر عملی هم بگی معتاد یا عملی ناراحت میشه، سعی نکن نگی

من: من قصدم ناراحت کردن شما نبود، بلکه میخواستم زود تر از درد راحت بشید

خم رو رو پنجره ماشین و گفت تو از عمل و خماری چی میدونی؟

من: سرم رو انداختم پائین و گفتم پدرم رو تو این راه از دست دادم، اون هم سر منقل مرد

روشو برگردوند و رفت

رفتم یه خط و گوشی گرفتم و با همون خط یه زنگ زدم خونه، به بهاره گفتم چند دقیقه دیگه خودم بهت زنگ میزنم فقط خواستم بگم اگر کاری داشتی به این شماره زنگ بزن

برگشتم خوابگاه و دیدم هاراطونیان داره با یه نفر دم در صحبت میکنه، تا من رو دید گفت ایناهاش اومد، بده به خودش، دیدم یه پژو نو اونور پارک شده و طرف یه سوئیچ داد دست من و گفت بنزینش پره ، فردا میام رسید و این چیزاش رو با هم ردیف میکنیم

هاراطونیان: برو باهاش یه دور بزن ببین خوبه؟

من: اجازه بدین فردا تو راه میبینم چطوره

هاراطونیان: خط و گوشی گرفتی ؟

من: بله، این هم شمارش هست

رفتیم بالا، دکتر خودش رو خفه کرده بود از بس تریاک کشیده بود، تمام خونه شده بود پر دود، رفتم پای تلفن و شماره خونه رو گرفتم، خلاصه ماجرا رو به بهاره گفتم و اون هم حسابی شاد شد و گفت پای نماز خیلی از خدا خواستم که یه کار خوب گیرت بیاد، خوشحالم و دیگه قطع کردیم

خیلی خسته بودم و میخواستم یه خواب بدون استرس داشته باشم، دیدم اون دوتا که مشغول خودشون هستند، من هم رفتم دوشم رو گرفتم و تو تختم ولو شدم، باز همون خواب همیشگی ، دیدن یه شبه تیره و مات و ایندفعه صدای ناله و گریه هم بهش اضافه شده بود، ایندفعه شبه نزدیک اومد ولی داشتم از تعجب شاخ در میاوردم، صورت شبه مات بود، ولی لباس های خودم رو تو تنش دیدم، با دست بهم اشاره میکرد برو و دست دیگش رو پشت کمرش قایم کرده بود، بعد صورت خاریدن گرفت و دیدم با همون دستی که پشت کمرش قایم کرده بود آورد جلوی صورتش و با داسی که ازش خون میچکید، صورتش رو میخاروند، با هر بار خارش صورت از جای خارشش خون میزد بیرون، تا اینکه حس کردم یه نوری اومد، وقتی به شبه خیره شدم دیدم خودم هستم، بلند گفتم نه، نه این امکان نداره و از خواب پریدم

دیدم هاراطونیان دم در اطاق ایستاده و چراغ رو روشن کرده ، میگه چرا نمیای شام بخوری؟ چی امکان نداره؟ ما می خوریم، تو مست میکنی و خواب بد میبینی؟

من: کابوس بود، از وقتی اومدم اینجا این کابوس رو هر شب میبینم

هاراطونیان: کمی چهرش رو شبیه اینائی کرد که متفکرانه به دنبال پاسخ میگردن، حالا بیا شامت رو بخور، اون که سر منقل ولو شده و داره چرت میزنه، من هم تنها دوست ندارم شام بخورم

من: خانواده شما کجا هستن؟ تا حالا ندیدم با خانوادتون صحبت کنید

هاراطونیان: طلاق گرفتم

من: اگر به حساب فضولی نمیزارین میشه بگین چرا متارکه کردین؟

هاراطونیان:فضولو بردن جهنم گفتن هیزمت تره

من: بله متوجه شدم

هاراطونیان : شوخی کردم، ما یه منشی داشتیم که عاشقش شده بودم، زنم فهمید و طلاق گرفت و منشیه هم یه پولی از ما قرض گرفت و دفرار، به همین سادگی

من: دکتر چی؟

هاراطونیان: دکتر زن و بچش امریکا هستن

من: که اینطور

بعد از خوردن شام هارا: دکتر زن و بچش امریکا هستن

من: که اینطور

بعد از خوردن شام هاراطونیان پرسید جریان این کابوس چیه؟

من: مهم نیست، فکر کنم همش چرت و پرت بوده، شما فردا کی میرید تهران؟

هاراطونیان : شب میریم، منتها قبل رفتن یادم بنداز یه سری جا باید بری دنبال طلب

فردا شب که موقع رفتن شد، به هاراطونیان یاد آوری کردم و گفت آهان آهان خوب شد یادم انداختی باید بری پتروشیمی... اونجا سه جا کارمون گیر کرده، اگر کارت راحت انجام نشد میری پاسگاه شکایت تنظیم میکنی، نمونه شکایت ها هم تو کمد هست

من: کاشکی یه دستگاه کامپوتر هم داشتیم و میتونستیم همه اینا رو بریزیم تو دستگاه، فردا روزی رو میبینم که اینجا پر بشه از کاغذ و مدرک

دکتر: مگه تو کامپیوتر هم بلدی؟

من: بله، وقت های آزادم رو کامپیوتر میخوندم و با نرم افزارهای آفیس کاملا آشنا هستم

هاراطونیان: ردیفش میکنیم برات، نگران نباش، فردا مدل و مشخصات رو انتخاب کن برامون بفرست رو گوشی تا برات بخریم، یا خودت که رفتی تهران بخر بیار

من: باشه

فردا رفتم پتروشیمی... دیدم طرف حسابمون یه آرماتور بند هست که یا خودش رو زده بود به بی سوادی و یا اینکه واقعا بی سواد بوده، میگفت، من سواد ندارم، نمیدونم چی رو امضا کردم، حاضر هم نیستم یک قرون از پولم کم بشه، هر چی سعی کردم باهاش از در منطق و این چیزا صحبت کنم دیدم نمیشه، آخر سر بهش گفتم ببین اگر رضایت ندی من مجبورم برم با مامور بیام برات خوب نیست کارت رو هم از دست میدی، گفت برو هر کاری میخوای بکن، آدمی که 5 نفر نون خور با یه بچه فلج تو خونش منتظر 500 هزار تومن پول هستن دیگه چیزی نداره که بخواد از دست بده، میگن از گدا چه یه چیزی بگیری چه یه چیزی بدی

تا گفت بچه فلج دلم سوخت، خیلی هم دلم سوخت، بهش گفتم مرد حسابی تو که وضعت اینجوری هست آخه 5 تا بچه برای چیت بود؟ حالا من میرم تا یه جای دیگه تو هم فکرات رو بکن ببینم چی میشه، گفن فکر نداره، نمیدم، راضی نیستم،

دیدم نه اینجوری نمیشه، رفتم پاسگاه و شکایت تنظیم کردم و با مامور رفتیم دم همون پتروشیمی، طرف رو مجبورش کردن که مطالبات شرکت رو پرداخت کنه و آخر سر آرماتور بنده یه نگاهی به من کرد و گفت تقاس این کارت رو پس میدی

داشتیم از پترو شمی خارج میشدم که نزدیک بود یکی از جرثقیل های مشغول بکار اونجا زیرم کنه، انگار یه هشدار بود، یک لحظه همون شبح اومد جلوی چشمام، همون لحظه صدای آرماتور بنده تو گوشم صدا کرد، میخواستم از در بیام بیرون که مهندس پارسا رو دیدم داره میاد تو پتروشیمی، اون هم من رو شناخت و گفت مراقب باش، یه روز یکی به هوای شرکتی که توش مشغولی اینجا به کشتن میدنت، اهمیت ندادم و رفتم به دنبال ما بقی طلب ها، باز هم مامور بازی و این حرفا،

از دست خودم خیلی مکدر بودم، یعنی من اینقدر عوض شدم که برای طلب پول مامور ببرم وبیارم، شب شد و میترسیدم برم خوابگاه، میترسیدم چون تنها بودم، میترسیدم چون فکر میکردم آه این آدمها یه جوری یقه من رو خواهد چسبید،

تا دیر وقت رفتم لب ساحل نشستم، هر وقت سکوت مطلق میشد صدای اون کارگر بیچاره تو گوشم میپیچید، تقاس این کارت رو میدی

نظرات 4 + ارسال نظر
خواننده خاموش سه‌شنبه 25 اسفند 1388 ساعت 10:39

سلام و خسته نباشید . لطفاً برای تعطیلات شما هم تعطیل کنید شما از داستان زیباتون عقب میمونیم

سلام
چشم، البته فکر نمیکنم تو تعطیلات بتونم پست جدید بزنم ولی به احتمال قوی پست جدید به بعد 13 موکول خواهد شد
شاد باشی
پیشاپیش سال نو شما و خانواده محترم مبارک
بهترینها

درنین جمعه 28 اسفند 1388 ساعت 12:38 http://manhamandornin.persianblog.ir

سلام

سال نو مبارک

بهترین ها



سلام عزیز
سال پر برکت همراه با شادی برات آرزو میکنم

رهگذر شنبه 14 فروردین 1389 ساعت 12:11 http://rahgozar32.blogfa.com

درود مسافر عاشق،
سال نو مبارک.
پاینده باشی

درود عزیز
سال پر برکتی برات آرزو میکنم

خواننده خاموش یکشنبه 15 فروردین 1389 ساعت 13:30

سلام سال نو مبارک . حالتون خوبه ؟ پس چرا نیستید؟نگرانمون کردید.

سلام عزیز
من اول سالی کمی گرفتاری کاریم زیاد شده ولی این نوید رو میدم که به زودی برمیگردم حداکثر تا اول اردیبهشت سرم شلوغه ولی از 2 اردیبهشت بکوب میریم جلو
شاد و پیروز باشی
سالی پر برکت برات آرزو میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد