خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

کابوس - قسمت پنجم

دیگه نمیشنیدم حجت چی میگفت فقط عین اینائی که به یک جا خیره موندن و به قول خودمونی ها هنگ کرده بودم، از حرفائی که به گوشم میرسید چیزی دست گیرم نمیشد، فقط میدونستم که یه چیزائی داره توسط حجت زمزمه میشه، وقتی به خودم اومدم که دم در خونمون خشکم زده بود و همسرم به خاطر دیر کردم نگران شده بود و از در خونه زد بیرون که من رو جلوی در خونه دید، گفت :

بهاره: تو معلوم هست کجائی؟

من: پس حجت کو؟

بهاره: من میگم تو خودت کجائی اونوقت تو سراغ یکی دیگه رو میگیری؟

من: من اینجا چیکار میکنم؟ من که تو محل قبلیمون پیش حجت بودم

بهاره: علی جدا دارم یواش یواش به سلامت عقل و روحت شک میکنم ها

من: والا از تو چه پنهون که خودم هم نسبت به بعضی از رفتارهام مشکوک شدم و درواقع اختیاری از خودم ندارم،حس میکنم عین عروسک های خیمه شب بازی یه نفر دیگه داره من رو هدایت میکنه

بهاره: این حجت کیه؟

من: خوب شد گفتی ، بزار اول یه زنگ بهش بزنم ببینم ماجرا از چه قراره تا برات توضیحات لازمه رو بدم

زنگ زدم به حجت، حجت گفت وسط صحبت هام دیدم تو بلند شدی و من مجبور شدم از قدرتم استفاده کنم تا حرفائی رو میخواستم بهت بزنم و تو اصلا حاضر به شنیدنش نبودی رو تو ذهنت فرو کنم ، بعد هم یه ماشین برات گرفتم و آدرس رو به راننده دادم تا برسونتت ، حالا اتفاقی افتاده؟

من: والا این چیزائی که میگی رو من به یاد نمیارم

حجت: نگران نباش درست میشه، تو خسته ای برو کمی استراحت کن

تا این رو گفت حس کردم که خیلی خوابم میاد و بدون اینکه دیگه حرفی با بهاره بزنم رفتم تو تختم و خوابیدم، وقتی بیدار شدم دیدم بهاره با چهره ای گرفته من رو نگاه میکنه، ماجرای دیروز رو تا اونجائی که یادم بود رو برای بهاره تعریف کردم و اون هم فکر میکرد دارم دستش میندازم، باز قانع نشد و به اخم کردنش ادامه داد، تو همین حین بودم که دکتر بهم زنگ زد

دکتر: آقا شما کجائی؟ کی میخوای برگردی عسلویه؟

من: سلام دکتر، من تهرانم و بلیطم برای فردا هست

دکتر: نمیخواد برگردی عسلویه، فردا هاراطونیان باهات تماس میگیره و بهت میگه کجا بری، فقط این رو بگم که موفق شدیم یه دفتر تو تهران تاسیس کنیم و شما به عنوان مدیر مالی اداری انتخاب شدید

من: دکتر خبر خوشحال کننده ای بود، تبریک میگم

دکتر خداحافظی کرد و من هم لبام خندون بود که دیگه از اون دربدری تو عسلویه خبری نیست و میتونم توی تهران پیش خانوادم به زندگیم ادامه بدم، بهاره ماجرا رو جویا شد و وقتی از موضوع با خبر شد، گفت خدا رو شکر که دعاهام مستجاب شد

فردای اون روز هاراطونیان باهام تماس گرفت و گفت این آدرس رو یادداشت کن و بیا اینجا، من هم به سرعت خودم رو به آدرسی که هاراطونیان بهم داده بود رسوندم، چه دفتر شیکی!!! باورم نمیشد که اینها بتونن با اون کانکس توی عسلویه یه همچین دفتر خریده باشن، رو کردم به هاراطونیان

من: سلام، مبارکه، دفتر شیکی هست، کاشکی خریده بودینش

هاراطونیان: سلام، آره شیکه، ولی خریدیمش، تو فکر کردی اجارش کردیم؟

من: جدی؟ فکر نمیکردم با یه کانتینر تو عسلویه ، تو اون مدت کم، بشه یه همچین درآمدی داشته باشی که بتونی یه دفتر اینجوری بخرید

هاراطونیان: همش که مال درآمد اونجا نبود، اون ده درصد اینجا رو کاور کرد، مابقیش مال دکتر هست

من: بسیار خوب، حالا باید چیکار کنیم؟ یا بهتره بگم چیکار بکنم؟

هاراطونیان: اول یه برآورد نیرو بکنیم، بعد هم ابزار آلات و میز و ملزومات اداری

من: مشخصه ما قراره اینجا چیکار بکنیم؟ تا ندونم که نمیدونم چند نفر میخوایم

هاراطونیان: درست میگی، ما قراره اینجا نقش یه شرکت پیمانکار که تو مناطق نفت خیز ایران اقدام به نصب تجهیزات و دستگاههای پالایشگاهی و پتروشیمی میکنه رو بازی کنیم

من: چرا بازی کنیم؟ خوب کارش رو انجام میدیم، مطمعن هستم که میتونیم از پس کار بر بیایم

هاراطونیان: آفرین، ما در واقع پیمانکار خرید و نصب و راه اندازی هستیم، پس با این پیش فرض برو جلو ببینم چیکار میکنی

من: بسیار خوب ، پس بهتره که از همین اول کاری وسایل کار خودمون رو تجهیز کنیم، لا اقل یه میز باشه که بتونیم کارهای جاری خودمون رو انجام بدیم

هاراطونیان: بیا این پنج تومن پیشت باشه، هرچی لازم هست موقت برای خودمون بخر و بده بیارن، وقتی تجهیز شدی و کمی کار جمع و جور کردی به من زنگ بزن که یه جلسه با هم داشته باشیم

من: اوکی، پس فعلا

هاراطونیان: در ضمن گفتم ماشینت رو از عسلویه بیارن اینجا، شاید لازم باشه این ور اونور بری

من: راستش تو تهران شلوغ مسئولیت ماشین قبول کردن سخته

هاراطونیان: فکر کردم اینجوری راحت تر باشی، به هر حال ماشین رو به سمت تهران حمل کردن، اگر خواستی با اون وگرنه با باید با تاکسی یا آژانس ...

من: باشه ، تصمیمش رو بزاریم برای بعد، ممنون که به فکرم بودین

هاراطونیان: به فکر تو نیستیم، به فکر راه افتادن کارمون هستیم، البته موقع ادای این جملات یه چشمک هم چاشنیش کرد که دارم شوخی میکنم و بعد با دو انگشتش اشاره کرد که خداحافظ

اون رفت و من یه دوری تو همه ساختمون زدم، داشتم آینده خودم رو تجسم میکردم، آینده افرادی که قراره اینجا کار کنن، و ....

اون شب نشستم و مثل یک آدم حرفه ای اول چارت سازمانی و تعداد نفرات مورد نیاز هر بخش رو برآورد کردم و به تبع اون ابزار آلات و ملزومات رو محاسبه کردم و به هاراطونیان زنگ زدم تا بیاد با هم راجع به حساب کتاب ها صحبت کنیم، روزا مثل برق میامدن و میرفتن و دفتر کارمون تبدیل شده بود به یه شرکت فعال، اوضاع زندگی من هم موشکی داشت خوب میشد ولی هر چه درآمدم بیشتر میشد، اتفاقات بد برام بیشتر از قبل پیش میامد، کار به جائی رسیده بود که بهاره هم سر ناسازگاری با من گذاشت، یواش یواش داشتم به کارهای بهاره هم مشکوک میشدم، مخصوصا وقتی که پای نماز وا میستاد و نماز میخوند، انگار یه چیزی گلومو فشار میداد،  چه روزای بدی بود، خیلی بده که آدم شکاک باشه و نخواد کاری بکنه، چون از تو خودش خودش رو میخوره، تا اون روز کزائی رسید، روزی که 5 سال از تاسیس شرکت گذشته بود و دکتر مثلا میخواست یه تشکر ویژه از کسائی که تو پیش برد اهداف شرکت فعال بودن بکنه، جدا هم تشکرش ویژه بود، همه با خانواده هاشون اومده بودن غیر از من، هاراطونیان و دکتر، جشن تموم شد و همه داشتن با خانواده هاشون بر میگشتن خونه، موقع رفتن بود که هاراطونیان با چشمک من رو متوجه خانم ف کرد که تنها مونده و منتظر هست تا یکی پیدا بشه اون رو تا یه مسیری برسونه، دکتر هم یه دونه از لبخند های کریهش کرد و رفت ، من موندم و          خانوم ف ، رفتم جلو

من: سلام، اگر مایل باشید تا یه مسیری شما رو برسونم ؟

خانم ف : سلام، نه مزاحمتون نمیشم { مشخص بود که داره تعارف میکنه }

من: مزاحم من نیستی، اگر دوست دارید، تشریف بیارید، تعارف نکنید، اگر هم منتظر کسی یا آژانس هستید که ...

خانم ف : بسیار خوب

اومد جلو ، من در عقب رو براش باز کردم ، ولی دیدم جلوی در جلو منتظر مونده تا اون در رو براش باز کنم ، در ضمن یادم رفت بگم که تو جشن تشکر، من صاحب یه ماشین شاسی بلند شدم که در واقع هدیه دکتر و هاراطونیان به من بود،  بگذریم ، در ماشین رو باز کرد و نشست، تا یه چند دقیقه ای به سکوت گذشت، ولی جفتمون پر از سوال بودیم، ولی هر کدوم به مناسبت سمتمون با اون یکی رو دربایسی میکردیم، خانم ف رئیس دفتر دکتر بود و من هم مدیر مالی اداری،  بالاخره از این سکوت خسته شدم و خواستم سکوت رو بشکنم

من: خانم ف ؟

خانم ف : آقای مهندس ؟

این جمله همزمان با هم ادا شد، و جفتمون هم زمان یه لبخند تحویل هم دادیم

من: شما بفرمائید

خانم ف : نه شما بفرمائید

من: میخواستم بدونم مسیر کدوم طرفه؟

خانم ف: هر مسیری که شما میرید!!!

من: یه نگاه بهش کردم و با چشمام میخواستم ازش سوال کنم منظورش چیه؟ اون هم مثل اینکه فهمیده باشه گفت

خانم ف : من راستش تا آخر شب برنامه خاصی ندارم و اگر هم برم خونه باید تنها در و دیوار رو نگاه کنم و چون میدونم که شما هم الان منزل تشریف نمیبرید این رو گفتم که مایلم یه کم با هم تو خیابونها بچرخیم، البته اگر مزاحم نیستم

من: اول کمی ساکت موندم

خانم ف : با دیدن سکوت من ، من ناراحتتون کردم ؟ قصد بدی نداشتم، اصلا من رو همین جا پیاده کنید، من نباید این حرف رو میزدم، من رو ببخشین

من: نه، به هیچ وجه مزاحم نیستین، راستش سکوتم به خاطر این بود که شما دقیق زدین به هدف، کاملا فهمیدین که من میخوام چیکار کنم و ...

خانم ف : مدتی هست که شما رو یه جورائی تو خودتون میبینم، اگر به من اعتماد دارین، میتونم سنگ صبور خوبی باشم

من: میدونید، پیشنهاد خوبی دادین، ولی دوست ندارم که این وقت گذرونی و با هم بودن الانمون موضوع صحبت همکارا و ...

خانم ف : از طرف من که مطمعن باشید

من: از شما مطمعن هستم ولی ... بگذریم، جای خاصی مد نظر هست بریم اونجا

خانم ف: با روحیه شما که آشنا هستم، حتما یه جای دنج رو ترجیح میدین

من: آفرین، یه چیز دیگه،

خانم ف: بگید

من: میشه از افعال سوم شخص استفاده نکنی؟

خانم ف : آره چرا که نه، هر جور راحتی

من: آخیش، اینجوری من هم راحت ترم، دوست ندارم تو این وضعیتم تو ذهنم دنبال افعال سوم شخص بگردم

خانم ف: خوب، حالا کجا بریم؟

من: هر جا تو پیشنهاد کنی، فقط یه مطلبی

خانم ف : بگو

من: نمیدونم این کارم چه معنی میده، ولی نمیخوام من رو از اون تیپ مردهای خیانت کار فرض کنی و ...

خانم ف : به خودت زحمت نده، نه متوجه هستم، گاهی وقتا آدم احتیاج داره با یکی که بیرون یه موضوعی هست درد دل کنه، حالا جدای جنسیت و نوع ارتباط

من: چقدر خوب میتونی منظور من رو بیان کنی

خانم ف : من یه پیشنهاد دارم

من: نشنیده ، استقبال میکنم

خانم ف: مایلی بریم خونه من ؟ اونجا من میتونم حین پذیرائی از تو، { ناراحت نمیشی که تو خطابت کنم ؟ }

من: نه به هیچ وجه، خوب راستش من هم اونجا راحت ترم، لازم نیست همش حواسم این ور اونور باشه

خانم ف: پس بریم طرف ...

رسیدیم دم خونه خانم ف و بعد از پارک ماشین رفتیم تو آپارتمان اون، یه جا رو نشونم داد و گفت بشین تا بیام

من: ببین ، اگر تو فکر پذیرائی و این چیزا هستی، لطفا بی خیال،

خانم ف: نه، فقط یه نوشیدنی گرم که دو دقیقه ای آماده میشه، من هم لباس بیرونم رو در بیارم و بیام

من: باشه

رفت تو آشپزخونه و یه قهوه برام آورد و گفت تا این رو بخوری من اومدم، رفت تو اطاق خودش، تو زمانی که خانم ف تو اطاقش بود، خوب آپارتمانش رو ورانداز کردم، آپارتمانی بود کوچیک ولی کاملا با سلیقه مزین شده بود، یه تاب که از سقف آیزون بود و بیشتر شبیه نعنو بود توجه هم رو جلب کرد، داشتم به اونا نگاه میکردم که صدای در اطاقش متوجهم کرد که اومده، دیدم با یه لباس نیمه باز اومد جلو و به یه صندلی اشاره کرد و گفت بنشین، صندلیش هم برام جالب بود

من: این نوع صندلی و این تاب سلیقه خودته؟

خانم ف: آره، وقتی میخوام از همه دنیا بی خبر باشم، کمی مشروب میخورم و تو این تاب میخوابم و هی تاب میخورم، سرم گیج میره و خوابم میبره، این صندلی هم وقتی میخوام با خودم درد دل کنم، گرفتم و میشینم روش و همش با خودم حرف میزنم، میدونی، گاهی میشه که اگر آدم با خودش درد دل کنه بهتره تا کس دیگه ای حتی اگر خیلی نزدیک باشه

من: چرا تنها؟ مگه اینجا تنها زندگی میکنی؟ با چشمام دنبال جواب میگشتم

خانم ف: آره، من اینجا تنها زندگی میکنم، زل زد به چشمام و گفت، آره من مدتهاست که از شوهرم جدا شدم

من: متاسفم

خانم ف: راستش خودم هم متاسفم، ولی اومدیم اینجا که شما درد دل کنید، بر عکس شد

من: گفتم که از بکار بردن شما و این چیزا ... همون تو بهتره، والا با این یکی دوتا چشمه ای که اومدی احتمالا از وضع من خبر داری

خانم ف: کامل که نه ولی یه چیزائی حدس میزنم

شروع کردم به باز گو کردن ماجرای خودم و بهاره، و ....

اون هم از وضع خودش و دلایل جدائیش گفت و مشخص شد که جفتمون به خاطر پیشرفت تو کار و زندگیمون از خانوادمون غافل شده بودیم، و همین باعث بوجود اومدن این قضایا شده بود.

بعد از اینکه من کمی احساس سبکی کردم پیشنهاد داد که مشروب میخوری و من هم قبول کردم و با هم سری گرم کردیم،

باز به صحبت ادامه دادیم و چشمای جفتمون از مشروبی که خورده بودیم قرمز شده بود، دیگه صحبتهامون دست خودمون نبود و خیلی احساس خواب میکردم، خانم ف هم مثل اینکه متوجه شده بود، گفت اگر مشکلی پیش نمیاد شب رو همینجا بخواب، و گفتم یکی دو ساعت که بخوابم حالم بهتر میشه و میرم خونه،اگر مشکلی نیست من رو همین کاناپه میخوابم و اون گفت نه ، چرا اینجا، بهتره بری روی تخت اونجا دراز بکش، وقتی میخواستم بلند شم، سرم خیلی سنگین شده بود و نتونستم کامل بلند شم و دوباره افتادم رو کاناپه، اومد کمکم کرد و من رو به سمت اطاقش برد، صبر کردم و کمی نگاهش کردم

خانم ف: دنبال چی میگردی که اینجوری خیره شدی؟

من: خیلی ازت ممنونم، خیلی احساس سبکی میکنم، اجازه میدی که ازت تشکر کنم؟

خانم ف: با من راحت باش

من: صورتم رو بردم طرف صورتش و یه بوسه از روی گونه هاش زدم، خیلی ممنونم، فقط نمیدونم چرا ما باید خواسته های معقولمون رو بیرون خونه پیدا کنیم

خانم ف: اگر بخوای اینجا هم خونه خودت میشه و من رو به آغوش خودش کشید

تنها چیزی که از ادامه اون شب یادم میاد این هست که خودم رو تو بغل خانم ف دیدم و دیگه اهمیتی ندادم و همونطور با همون وضع شب رو به صبح رسوندم

نظرات 1 + ارسال نظر
خواننده خاموش چهارشنبه 8 اردیبهشت 1389 ساعت 11:17

سلام و خسته نباشید . خیلی خوشحالم که برگشتید .موفق و سلامت باشید.

سلام پارمیس جان
ممنون که دنبال میکنی و وقت میزاری
شاد و پیروز باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد