خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

بچه محل - قسمت اول

دو سه سالی از انقلاب گذشته بود، سر کوچه با محسن یعقوبیان و محمود تهرانی نشسته بودیم و راجع به اوضاع مملکت صحبت میکردیم، اون موقع ما بیشتر از 17 یا فوقش 18 سال بیشتر نداشتیم ولی چون نقل و نبات هر جمعی رو که میدیدی موضوع حرفاشون یا جنگ بود و یا اینکه وضع ممکلکت با این اوضاع به کجا میکشه، خوب ما هم مثلا میخواستیم به روز باشیم و مثلا بحثهای 30 یا 30 بکنیم

خانواده یعقوبیان که خانواده پر جمعیتی هم بودن بعد از اینکه انقلاب شد بیشتر مومن شدند و به طبع اون روزا شدن یکی از طرفدارهای پرو پا قرص رژیم اسلامیمون، البته نا گفته نمونه که قبل و بعد خانواده یعقوبیان زیاد فرقی نکرده بودن، چون پدر خانواده نه اهل میگساری و کاباره رفتن بود و هم اینکه مادر خانواده از همون اول که من یادم میامد چادری بودن، خانواده محمود تهرانی هم خانواده متوسطی بودن که پدر خانواده یک آهنگر حرفه ای بود و دوتا برادری که از محمود بزرگتر بودن هم پیش پدرشون مشغول به کار بودن، البته تو خانواده محمود اینا فقط برادر بزرگ خونه متا هل شده بود و باقی مجرد بودن، خانواده ما هم یک خانواده 5 نفره بودیم که پدرم در سال 55 بازنشسته ارتش شد و خودش رو یه جورائی مدیون شاه  میدونست، این اوضاع معمولی بود، معمولا اونائی که شغل پدر خانواده به نحوی دولتی محسوب میشد، طرفدار رژیم شاه و ما بقی هم طرفدار رژیم اسلامی عزیز بودن، همیشه و همه جا این دو گروه با هم بحث میکردن و گاهی هم حتی توی روابط خانوادگی و فامیلی اثرات بدی میگذاشت ، بطوری که خانواده هایی که نظر مخالف داشتن از طرف مابقی فامیل طرد میشدن.

بگذریم، اون روز ما داشتیم راجع به اوضاع مملکتی مثلا بحث میکردیم ، وسط بحثمون یه دفعه محسن گفت

محسن: سعید؟ اصلا تو موضع خودتو مشخص کن ببینیم کدوم طرفی هستی؟

محمود: آره، درست میگه

من: چطور مگه؟ میخواین برین بسیج محل و بگین این بابا پدرش ارتشی هست و ساواکی هستن؟

محسن: عجب خری هستی ها، دارم سوال میکنم

من: خوب این که پر واضحه من چون پدرم ارتشی بوده به طبع من هم طرفدار اون رژیم بودم، چون با وضع فعلی میبینم که ایران داره ابهت خودش رو تو دنیا از دست میده

محمود: سعید جون؟ مگه تو هر روز دنیا رو دور میزنی که از طرف دنیا صحبت میکنی؟

من: نه، ولی قبلا که میرفتیم ترکیه، همه فکر میکردن ما ها حسابی پولداریم و هر کدوم توی حیاط خونمون یه چاه نفت داریم، یعنی دلار رو ما 75 ریال میخریدیم، ولی حالا دلار 850 ریال شده و هر جا که میرفتیم میگفتن: ایرانی؟ برو برو

اینجوریاست

محمود: این که نشد

من: من روی دیده های خودم دارم صحبت میکنم

محمود: پس نگو همه دنیا

محسن: حالا بی خیال این بحثا ها بشین ، امشب کی میاد هیئت؟

محمود: نه، واسه چی ول کنیم، حالا که من دارم برنده میشم؟

من: بابا مدال بحث رو بدین این بابا آویزیون در کو... کنه، تا همه بدونن این بابا برنده هست، مگه مسابقه هست؟

محمود: تو خیلی بی دینی، ساواک روی همه چیزتون اثر گذاشته

من: اولا که من توی محلمون، از نظر مسابقه اصول و عقاید اسلامی نفر اول تو کل نارمک شدم، محسن هم خودش شاهده، پس مخالف بودن با یک روش دلیل بر بی دینی نیست، دوما اینکه پدر من ارتشی بوده نه ساواکی، سوما اینکه از کجا معلوم بابای خودت ساواکی نبوده و الان رنگ عوض کرده باشین؟ هان ؟ شما ها تازه اومدین این محل، شاید قبلا ساواکی بوده بابات

این ها که از دهن من بیرون اومد انگاری بدترین و رکیک ترین صفت ها رو به پدر محمود نسبت داده بودم و با هم گلاویز شدیم، حالا وسط کتک کاری جالب این بود که به جای فحش خواهر و مادر به هم میگفتیم ، بی دین، نون خور شاه، ساواکی، منافق دو رو  و .....

محسن بینمون رو گرفت و امد جدا مون کرد،

محسن: شما دوتا خجالت نمیکیشین

محمود: مگه نمیبینی چی میگه

من: این که هر چی که لایق خودشونو داره به من میگه، این جنبه شنیدن حرف مخالف رو نداره، اونوقت همه جا جار میزنه الان آزادیم، اینطوری؟ با کتک کاری میخواین بیاین؟

قهر کردم و رفتم طرف خونه، قبل اینکه برم طرف خونه دیدم محمود از دماغش داره خون میاد و خودم هم لباسم جرو واجر شده بود،  تا رسیدم خونه

مامان: باز رفتی با این بچه ها جر و بحث کردی و دعوا؟ این برنامه ها کی تموم میشه؟ مگه بابات نمیگه یا اینا دهن به دهن نشو؟

من: آخه راجع به بابام هر حرفی میخوان بزنن و من هم حرفی نزنم؟

مامان: آره ساکت بمون، بهتراز اینه که فردا ببینم یا یه جات شکسته یا چلاقت کردن، ول کن اصلا

وقتی لباسم رو عوض کردم از پنجره طبق سوم خونه داشتم کوچه رو نگاه میکردم که دیدم محسن رفته از خونشون شلنگ رو بیرون کشیده و محمود سرش رو زیر آب گرفته تا خون دماغش بند بیاد، محمود هم همونطور که سرش رو زیر شلنگ آب گرفته بود، انگار بهش الهام شد که دارم نگاهش میکنم ، روش رو به سمت پنجره ما چرخوند، چند لحظه به همون صورت گذشت، اومدم داخل خونه و به ماجرا فکر کردم، راستش کمی هم دلم براش سوخت،

شب شد و من داشتم آماده میشدم که برم هیئت،

بابا: پسر؟ کجا میخوای بری این وقت شب

من: هیئت

بابا: لازم نکرده، میخوای قرآن بخونی؟ بشین خونت بخون

من: میگن تو جمع بخونی صوابش بیشتره

بابا: تو یکی لازم نیست صواب و ناصواب رو به من یاد بدی، میری اونجا باز درگیری ایجاد میکنی

من: نه قول میدم با کسی بحث نکنم، حالا اجازه هست؟

بابا: تا نمازتون تموم شد بیای ها

من: باشه ، چشم

رفتم دم هیئت، دیدم محسن داره با داداشش علی که هم سن من بود داره صحبت میکنه و تا من رو دیدن علی اومد طرفم

علی: سعید؟ شنیدم دعوا کردین

من: دعوا که نه ولی یه جورائی آره حالا چطور مگه

علی: میدونستی محمود مشکل خون دماغی داره

من: از کجا باید میدونستم، وسط دعوا مگه فکر تو کار میکنه که مال من کار کنه

علی: محمود نتونسته بیاد هیئت

من: خوب به جهنم، بهتر، قیافش رو نمیبینم

علی: سعید، اون بچه محلته

من: نمیدونم چرا من فقط باید رعایت بچه محلی رو کرده باشم، چرا اون مراقب نسبت هائی که به پدرم میداد نبود؟ من هم با خودش عین خودش رفتار کردم

علی: به هر حال کار خوبی نکردی برادر

من: توروخدا تو یکی دیگه برادر برادر نکن

علی: ما برادر دینی هم هستیم

من: خوب که چی

علی: هیچ چی باید امشب بریم دم خونه محمود اینا از هم معذرت خواهی کنید

من: برو بابا ، عمرا

علی: بسیار خوب، برو تو

من: منتظر دستور جنابعالی بودم

رفتم توی هیئت و دیدم همه دارن یه طوری نگاهم میکنن، انگاری یه آدم دیگه رو دیده باشن و یا آدمی که نباید توی اون جمع باشه ، سرم رو پائین انداختم و شروع کردم به خوندن قرآن، یک دفعه دیدم حاج آقا کرمانشاهی صاحب هیئت اومد زیر بغلم رو گرفت و با اشاره گفت پاشو بیا اینور کارت دارم، من رو برد بیرون هیئت و گفت یا امشب میری در خونه بچه محلت و ازش عذر خواهی میکنی و برش میداری میای هیئت یا اینکه خودت هم نیا

من: مگه هیئت مال تو هست که نیام، اصلا تو کی هستی که به من میگی نیا؟

حاج آقا کرمانشاهی: مثل اینکه من ... هیچ چی درست میگی، این هیئت مال من نیست، ولی خونه من که هست

من: آره خونه شماست، ولی تا وقتی این تابلو هیئت دم درش هست، یعنی هر کی مسلمونه میتونه بیاد تو بره بیرون، وگرنه تابلو رو وردار و در خونتون رو ببند تا کسی نیاد خونتون،               حــــــــــاج آقــا

تو وسط سحبتهای من و حاجی کرمانشاهی بود که دیدم محمود داره میاد، بچه ها هم کنجکاو شده بودن که ببینن من و حاجی راجع به چی داریم بحث میکنیم، همه به طرفداری از محمود و حاجی بهم نهیب میزدن و این حرفا که زشته و تو نباید و ووو

من: نه موضوع این نیست، موضوع این هست که چون پدرم ارتشی هست، شماها دارید اینطوری میکنید، باشه حاج آقا، چشم، مثل اینکه این وسط فقط من هستم که باید رعایت بکنم نه کس دیگه، ولی یادت باشه حاجی شما من رو وادار کردین که دیگه هیئت نیام، من دیگه پام رو اینجا نمیزارم، اصلا دیگه نماز هم نمیخونم، گور بابای نمازی که از روی ریا باشه، اگر قراره به خاطر ارتشی بودن بابام، نمازم قبول نشه، پس دیگه واسه چی اینقدر دولا راست شم، وسط گفتن این دری وری ها دو نفر زیر بازوم رو گرفتن و به زور بردن طرف یه ماشین، قیافشون آشنا بود، از بچه های دوتا محل بالا تر بودن و عضو اصلی بسیج مسجد محل، گفتم چتونه؟ شما هم مشکل دارین؟ هیچ حرفی نزدن و من رو به زور کردن تو ماشین و حاجی اومد دم پنجره ماشین و گفت اذیتش نکنید و رفت

من رو بردن مسجد محل و اونجا یه اطاقک داشت که مثلا بازداشتگاه بسیج بود، یکیشون اومد و در رو واکرد و گفت: خیلی بلبل زبونی میکردی، حالا نشونت میدم که با اسلام در افتادن یعنی چی؟

من: با اسلام در افتادن؟ از کی حاجی کرمانشاهی شده کل اسلام؟ از کی تا حالا ....

داشتم باز جوش میاوردم که یک دفعه بسیجیه یه کشیده خوابوند زیر گوشم، دیگه فحش و کشیدم به جون همشون، صدای داد و بیدادم رفته بود بالا و جمع نماز گذارا کنجکاو شده بودن که چی شده و یا با کی اینطور داره رفتار میشه، پیش نماز مسجد اومد و با دیدن من گفت تو؟

من: حاجی اگر شما میدونید گناه من چی بوده منم میدونم، اینا یک کاره اومدن من رو انداختن تو ماشین و حالا هم داره هزار جور انگ بهم میچسبونه و میگه با اسلام در افتادی

حاجی رو کرد به بسیجیه و گفت میدونی این بابا کیه؟ این کسی هست که تو کل نارمک تو هم سن و سالای خودش نفر اول تو اصول عقاید اسلام شده، به نظر من اشتباه شده، بسیجیه به قول اصفهانیا یابو آب داد و من رو دوباره تو همون اطاقک انداختن و در رو بستن، یک ساعتی از قضیه گذشت که دیدم قفل در باز شد ولی کسی تو نیومد، وقتی در رو واکردم دیدم محمود تهرانی قفل در رو واکرده و داره میره طرف دفتر مسجد، صداش کردم، هووووووووو آدم میندازین اینجا بی دلیل ، اینجوری هم میرید؟

محمود: آقا شما اگر شکایت دارین برید کلانتری شکایت کنید

دیدم محسن دم در مسجد واستاده و بهم اشاره میکنه بیا، رفتم ببینم موضوع چی هست، که محسن گفت : سعید زود برو خونتون که محمود با مسئولیت خودش رفته کلید ها رو ورداشته تا در رو برای تو وا کنه، حالا برو تا کسی ندیدتت،

رفتم طرف خونه و از کار محمود تعجب کردم، برای چی خودش رو میخواست ضایع من کنه؟ نه به اون دعوای عصرش نه به اینکه من رو میاد یواشکی مثلا آزاد میکنه

نظرات 4 + ارسال نظر
باقری یکشنبه 12 اردیبهشت 1389 ساعت 13:14

عزیزم داستان کابوس تمام شد؟
من اون رو تو سایت نود و هشتیا میذارم همچنین داستان بچه محل

جناب آقای باقری
سلام
راستش چند وقت پیش اومدم نود و هشت و زحمات شما رو دیدم، فقط یک کامنت، شاید کسی امکان خوندن داستان از طریق موبایل رو نداشته باشه و بخواد تکست اون رو بخونه، میدونم میخوای بگی خوب بیاد اینجا و بخونه ولی اگر تکست رو هم اونجا بزاری بد نیست
شاد و پیروز باشی ، بله کابوس تمام شد

خواننده خاموش دوشنبه 13 اردیبهشت 1389 ساعت 15:25

سلام و خسته نباشید. عالی و متفاوت با بقیه داستانها . موفق باشید . این آقای باقری توی یک وبلاگ دیگه هم درخواست پخش داستان رو از طریق موبایل داده بودن .نمیدونم چرا ؟ و چه نفعی براشون داره .دوست عزیز آقای باقری محترم اگر واقعاً دوستدار هنر داستان نویسی و مدافع ذهن های خلاق هستید آدرس وبلاگو به همه بدین و اونو معرفی کنین. مرسی

http://www.forum.98ia.com
سلام
من آدرسی که از طرف آقای باقری داشتم رو برات میزارم عزیز
شاد و پیروز باشین

باقری سه‌شنبه 14 اردیبهشت 1389 ساعت 12:20


عزیزم من فایل تکست داستان رو هم میذارم و آدرس شما رو هم اول ذکر کردم تا دوستانی که دوست دارن بیان

خواننده خاموش سه‌شنبه 14 اردیبهشت 1389 ساعت 15:13

خسته نباشی مسافر عاشق . من منظورم از آدرس دادن این بود که آقای باقری شمارو به دیگران معرفی کنند . سوءتفاوت شده !!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

آره عزیز من کانالو اشتباه گرفته بودم
پیر مردیم دیگه
شما ببخشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد