خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

قصه عشق گمشده - قسمت اول

سال 1349 اهواز اداره پست

تلفن زنگ زد ،

علی: بله ؟

اونور خط: کجائی ؟ وقتشه

علی: اومدم

علی منتظر تولد فرزندش بود، تارسید در خونه تاکسی رو نگه داشت و گفت

علی : کا دمت گرم  همین جا بمون ، زنم وقتشه باید ببریمش بیمارستان

راننده: هستم کا

علی: حلیمه ، عزیزم بمیروم برات پاشو، په ننه کو؟

حلیمه: رفت سر کوچه تا باز زنگ بزنه به تو

علی: باتونم، پاشو حالا بریم یواش یواش

حلیمه: او بغچه رو وردار تا بریم، ننه رو هم سر لین سوارش میکنیم

علی وقتی با حلیمه سر خیابون یا همون لین خودشون رسیدن مادر علی رو هم دیدن که داره بدو بدو میاد به طرف خونه و سوارش کردن و رفتن بیمارستان،

دم در بیمارستان

نگهبان : کجا کا؟

راننده: ولک در رو وا کن زائو داریم

وقتی حلیمه رو به بخش زنان منتقل کردن دکتر بعد از معاینه گفت کار اینجا نیست، همین الان با آمبولانس منتقلش کنید تهران

علی: دکتر دستم به دامنت په من چه خاکی تو سرم کنم

دکتر فقط سریع برید، شایدم توی راه بچه به دنیا بیاد ، دکتر به راننده سفارش کرد تا اونجائی که میتونه سریع بره

علی همراه با مادرش و حلیمه سوار آمبولانس شدن و به طرف تهران حرکت کردند، صدای ناله های حلیمه داشت بلند تر میشد ، دیگه شبیه جیغ کشیدن بود تا ناله، راننده هم با دیدن این اوضاع پاشو بیشتر روی پدال فشار داد، ولی همونطوری که هیچکس از حتی یک ثانیه دیگه خودش و تقدیری که براش رقم خورده خبری نداره توی پیچ بعدی جاده اهواز اندیمشک آمبولانس شاخ به شاخ با یک کامیون تصادف میکنه ، چون راننده حواسش به صدای جیغ های ممتد حلیمه بود و در یک لحظه از جلو غافل شده بود

متاسفانه در اون تصادف همه کشته شدند الا بچه که تو شکم حلیمه بودند، چندین ماشن عبوری نگه داشته بودند تا اگر بتونن کاری انجام بدن ، ولی همه در دم جان به جانان تسلیم کرده بودن،

 احمد هم کارمند شرکت نفت آبادان که با همسرش به سمت تهران در حرکت بودند چند لحظه ای رو توقف کردند،

احمد: لیلا، توببین براشون کاری بکنی؟ کیفت و دارو هات همراهته

لیلا همسر احمد پزشک بیمارستان شرکت نفت آبادان بود و با اینکه چندین سال بود با احمد ازدواج کرده بود از نعمت داشتن بچه محروم بودن

لیلا : بزار ببینم ، نگه دار، پاشو که از ماشین زمین گذاشت صدای گریه یک بچه رو شنید سریع کیفش رو از عقب ماشین برداشت و به سمت آمبولانس رفت ، بچه بدنیا آمده بود و لیلا هم با توجه به اینکه دندانپزشک بود ولی انگاری بهش وحی میشد که  باید چه بکنه، سریع بند ناف رو برید و بچه رو لای یک پتو برداشت و به سمت ماشین حرکت کرد

لیلا: احمد سریع بریم طرف اولین بیمارستان سر راهمون

احمد هم یک ماشین آمریکائی شرکت نفت دستش بود و جاده رو درو کرد به سمت اندیمشک، تو همون نگاه اول لیلا به بچه فکری از سرش عبور کرد،

لیلا : احمد، یه چیزی میخوام بگم

احمد: میشنوم

لیلا: ما که بچه دار نمیشیم، پدر و مادر این بچه هم که از دنیا رفتن، احمد توروخدا بیا و این بچه رو برای خودمون برداریم،

احمد: ته دلش خیلی راضی به این کار نبود، ولی برای اینکه لیلا رو کمی خوشحال کرده باشه گفت حالا بزار تا بیمارستان برسیم، شاید این بچه کس و کاری داشته باشه، تو میدونی این کار جرمه؟

لیلا : احمد، من همیشه هرچی گفتی گفتم باشه، ولی این یک بار این خواهش من رو رد نکن

و سکوت در ماشین و نگاه لیلا به چشمهای دختر بچه به دنیا اومده

بچه دستش رو از لای پتو بیرون آورده بود و انگشت کوچیک لیلا رو گرفته بود،

لیلا : ببین احمد چه نازه، دست منو گرفته میگه منو با خودتون ببرین

احمد : لیلا تو میدونی اگر وقتی برگردیم همه میگن این بچه از کجا پیداش شده؟

لیلا : خوب به همه میگیم از تهران پرورشگاه گرفتیمش، بستن دهن مردم و همکارات با من، خواهش میکنم احمد

موقعی که لیلا و احمد تو راه اندیمشک داشتن راجع به برداشتن بچه با هم صحبت میکردن ، رانندگان عبوری که اونجا بودن به پلیس اطلاع داده بودن و پلیس با یک آمبولانس به سمت محل تصادف حرکت کرد، جنازه ها رو داشتن بر میداشتن دیدن صدای گریه بچه میاد، بله درست حدس زدید، حلیمه دوقلو حامله بوده و این قل دوم بعد از نیم ساعت دیگه بدنیا اومده بود و لیلا چون عجله داشت که بچه رو مال خود کنه و بدلیل اینکه پزشک زنان نبوده دیگه چک های بعدی رو انجام نداده بود، قل دوم رو مسئول آمبولانس برداشت و به طرف بیمارستان اهواز حرکت کرد.

نظرات 3 + ارسال نظر
خواننده خاموش دوشنبه 3 خرداد 1389 ساعت 07:55

سلام . خدارو شکر بهتر شدین . خیلی هیجان انگیز شروع کردید احتمالاً تا آخر داستان هیجانش بیشتر هم میشه . من که طاقت ندارم . موفق و سلامت باشید

سلام
شاد باشین

بانوی شمشیربدست دوشنبه 3 خرداد 1389 ساعت 11:51 http://pilgrim.persianblog.ir

سلام وبلاگ قشنگی دارید ...
به من هم سر بزنید ....

سلام
میام ولی یه وقت دیگه چون الان تلخ و داد و بی دادی

جهان دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 13:20

سلام
من بازهم اومدم
خوبه که از اهواز شروع کردید ولی این لهجه ای که نوشتید مال اهواز نیست ها!!!!!

سلام
خوش اومدید
شما به بزرگی خودتون ببخشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد