خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

قصه عشق گمشده - قسمت دوم

تو زمانی که قل اول در دستان لیلا بود ، یک مرتبه شروع به گریه کرد و لیلا هم بدون داشتن هیچ گونه تجربه ای فقط انگشتش رو با بطری آب خیس میکرد و میزاشت تو دهن بچه ، { به قول فیلم ساز ها یه فلش بک بریم } در همین لحظه قل دوم هم با اینکه بچه ساکتی به نظر میامد یکدفعه شروع به گریه سختی کرد ولی تکنسین آمبولانس تونسته بود با وسایل داخل آمبولانس یک شیشه آب قند درست کنه و بده به بچه و بعد بچه ساکت شد

لیلا : احمد این چرا اینطوری کرد؟ انگاری جنی شده باشه گریه کرد وحالا هم یه دفعه ساکت شد

احمد: من تخصص این چیزا رو ندارم بزار وقتی رسیدیدم اندیمشک از یه پزشک میپرسیم

بله دوستان میگن افراد دوقلو با هم ارتباط ذهنی برقرار میکنن و وقتی یکی از قل ها ناراحت و یا شاد بشه قل دوم هم همون حالت ها رو از طریق تله پاتی از قل اول دریافت میکنه و یا بالعکس

دیگه ماشین به اندیمشک رسید و دم در اولین بیمارستان توقف کردند

لیلا رو به دکتر کودکان: سلام خانم دکتر، من لیلا معتمدی دندانپزشک بیمارستان شرکت نفت آبادان هستم، توی راه بچه گریه میکرد لطفا چک کنید ببینید حالش چطوره و چرا گریه میکرده

خانم دکتر: بعد از اینکه پتو رو کنار زد گفت  این چیه؟ چرا بند ناف بچه هنوز بهش وصله چرا بچه خونیه؟

لیلا: خانم دکتر جریانش مفصل هست، شما لطفا اینجا هر کار اولیه که لازم هست انجام بدین و من هم هرچی باید تهیه کنم بهم بگین

خانم دکتر یک لیست تهیه کرد و داد دست لیلا تا بره اونا رو از داروخانه تهیه کنه، شیشه شیر، سرلاک، و .....

تا لیلا از اطاق بیرون رفت دکتر کشیک موضوع رو به نگهبانی و سرپرست بیمارستان خبر داد ولی انگار احمد خیلی خرش تو شرکت نفت میرفت که کسی باهاش کاری نداشت

خانم دکتر تمامی کارهای لازمه رو به پایان رسوند و بعد از معاینه بچه  متوجه شد که اون بچه سالم ترین بچه روی زمین هست و دلیل گریه های ممتد بچه رو گرسنگی اعلام کرد ، لیلا هم با تمامی وسایل برگشت و بدون هیچگونه مزاحمتی بچه رو برداشت و برد به طرف ماشین، از داخل شهر البسه و تمامی چیزهای دیگه رو هم تهیه کردن ، احمد ماشین رو به سمت بیمارستان برگردودند که لیلا گفت

لیلا: احمد؟ راه تهران که از اونوره

احمد: ببینم نکنه تو جدی جدی زده به سرت این بچه رو مال خود کنی؟

لیلا: احمد مهرش به دلم نشسته، انگار بچه خودمه

احمد: لیلا!!! احساساتی عمل نکن، من نمیدونم جواب همکارارئی که به هر مناسبتی میان خونم رو چی بدم

لیلا: احمد ؟ من که گفتم اون با من

احمد دوباره ماشین رو سر و ته کرد و گفت میبرمیش تهران ، میدیمش تحویل پرورشگاه

لیلا انگار نمیشنید گفت حالا تا تهران ، یه شیشه شیر خشک سرلاک درست کرد و داد به بچه و اون مثل اینکه ماههاست به خواب ناز رفته خوابید در همین زمان خواهر دوقلوی این بچه تو بیمارستان اهواز بهش رسیدگی شد و کارهای اولیه انجام شدو پلیس رو از ماجرا مطلع کردن که این بچه پدر و مادرش با این مشخصات از بین رفتند و حالا بیمارستان رو از تصمیمی که گرفته میشه مطلع کنن که بچه به شیر خوارگاه ببرن و یا فک و فامیلی پیدا بشه و بیاد بچه رو تحویل بگیره

علی و حلیمه و مادرش آدمایی بی کس بودن و هیچ رد و نشونی از فک و فامیل بچه ای که به اهواز منتقل کرده بودند نتونستن پیدا کنن و اون بچه به شیرخوارگاه منتقل شد و بعد از چند ماه یک زن و مرد عرب اهل آبادان به نامهای عبود و فاطمه اون بچه رو به فرزند خواندگی خودشون قبول کردند

عبود هم یکی از کارگران جزء پالایشگاه آبادان بودو در اون زمان مردی قوی هیکل با چهره سیاه و موهای فر ولی قلبی مهربون و سنش سی سال بودو تازه به عنوان کارگر پالایشگاه استخدام شده بود

عزیزان ، کسائی که اهل جنوب هستند دقیقا میدونند که کارگر پالایشگاه آبادان بودن یعنی چی ؟ یعنی خونه کارگری و خیلی مزایای دیگه تا زمان بازنشستگی و هر کسی این امکان رو نداشت و کسی که تونسته بود وارد خونه های کارگری بشه یعنی تا آخر خدمتش میتونه تو اون خونه بنشینه

عبود یکسالی از ازدواجش میگذشت و همسرش چون دختر شیخ یکی از طوایف عرب اونجا بود و بعد از گذشت یکسال نتونسته بود بچه دار بشه همیشه به عنوان یک دختر شوم ازش یاد میکردن در واقع باعث سرشکستگی پدر شیخش میشد و عبود به فاطمه قول داد که این وضع رو خاتمه خواهد داد و این بود که رفتن و از پرورشگاه اهواز اون دختر بچه رو تحویل گرفتن

 

نظرات 2 + ارسال نظر
دخترک دوشنبه 3 خرداد 1389 ساعت 22:57 http://nazgol69.persianblog.ir/

اره دیگه می پیچونن در جریانی که!! بازم ممنون که اومدی

سلام
ممنون که اومدی و وقت میزاری خوشحال میشم سر به ما بزنی

رز سه‌شنبه 4 خرداد 1389 ساعت 12:24 http://shosho.blogsky.com

سلام اقا علی رضا
خوبی؟
میگم ما خونمون اینترنت نداریم
فقط وقتی میام خونه مامان چن دقیقه میتونم سر بزنم
که تو اون چند دقیقه نمیشه داستانهای جذابت رو بخونم
میشه بعد از تمام شدن هر داستان کل داستان رو توی یه فایل پی دی اف بزاری که داستان رو یهویی دانلود کنم و تو لب تاب بریزم و تو خونه بخونمش؟؟؟
تو رو خدا کمک کن
منم میخواد داستانها رو بخونم

رز عزیز اولا ازدواجت رو صمصمانه تبریک میگم
دوم اینکه چشم
هر وقت دیدی داستانی تموم شدش یه یاد آوری به من بکن و یه آدرس برای ارسال

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد