خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

قصه عشق گمشده - قسمت سوم

با اومدن اون دختر بچه به زندگی عبود برکت خاصی به زندگی عبود وارد شد در حدی که عبود بعد از یکسال به درجه سرکارگری نائل شد و مقرر شد که از خانه های کارگری به خانه بهتری منتقل بشه

عبود: فاطمه

فاطمه: ها ولک؟

عبود: این بچه باید سواد یاد بگیره، باید افتخار ما بشه

فاطمه: ها عبود، خسته شدم از بس از این و اون چیز شنیدم و باعث سرشکستگی پدر شیخم شدم خسته شدم، خدا خودش کمکمون کنه تا بلکه بتونم یه جوری باعث سر بلندی خانواده خودم و پدرم بشم

عبود: خدا گفته از تو حرکت از من برکت

و هر روز اوضاع اقتصادی و اجتماعی عبود بهتر و بهتر میشد بعد از سه سال بعد از کلی دوا درمان عبود و فاطمه دارای فرزند شدن اون هم پسر ، فاطمه شد عزیز شیخ و چون دیگه پسر به دنیا آورده بود یعنی حکم ماندگاری نسل شیخ امضاء شده بود.

در همون دوران بچه اول که توسط لیلا به تهران آورده شده بود به حدی علاقه مند به نگهداری اون بچه شدند که دیگه هیچ رغم به اینکه بچه رو تحویل پرورشگاه بدن حتی فکر هم نمیکردند

رفتن و براش کلی لباس های جور و واجور خریدن و برگشتن به سمت آبادان

توی راه لبخند های اون دختر کوچولو دیگه دل خانم دکتر رو برده بود

لیلا: احمد؟ نیگاش کن، چه حسی نسبت به اون داری ؟

احمد: وقتی رفته بودم دفتر مرکزی شرکت نفت دلم براش یه ذره شده بود، راستی لیلا ، باید به یه چیزی اعتراف کنم

لیلا: به چی؟

احمد: به اینکه این بچه از وقتی تو زندگی ما سر و کلش پیدا شده انگاری با خودش کلی خوش یمنی و برامون آورده، چون همین دیروز که رفتم شرکت نفت ، بهم گفتن که کاندید دوره عالیه تو کشور انگلیس شدم

لیلا: راست میگی؟ پس چرا الان بهم گفتی؟

احمد: میخواستم وقتی حکمش به دستم رسید نشونت بدم و سورپرازت کنم

لیلا: احمد، تو هنوز اسمی برای این بچه انتخاب نکردی

احمد: دلم میخواد تو انتخابش کنی

لیلا: به نظر من اسم خاطره قشنگه، چون همیشه تو ذهن من مثل یک خاطره هست

بعد از سه سال احمد به همراه خانواده برای دوره عالیه عازم انگلیس شد

خاطره که حالا سه ساله شده بود گاهی به دلیل تله پاتی با قل دومش دچار خنده های بیجا و یا افسردگی های بیجا میشد و احمد و لیلا از این موضوع نگران شده بودند و هرچه سعی میکردن که دلیل این موضوع رو بدونن ، کار به جائی نمی بردند

 

نظرات 2 + ارسال نظر
حسین دوشنبه 17 خرداد 1389 ساعت 16:35 http://www.akslar.com

سلام دوست عزیز دوباره به وبلاگ شما اومدم وبلاگ شما واقعا زیباست ارزوی موفقیت دارم برای شما

حسین جان لطف داری داداش
من هم به وبلاگت سر زدم و از عکسهای سیاه و سفیدت لذت بردم

رز سه‌شنبه 18 خرداد 1389 ساعت 14:45

اینم ایمیل
rezvani_man@yahoo.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد