خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

قصه عشق گمشده - قسمت چهارم - آخرین قسمت

احمد دوره های عالیه رو ظرف 5 سال پشت سر گذاشت و دیگه وقت برگشتن بود، خاطره هم شده بود یه دختر خوشگل هشت ساله که کاملا مسلط به زبان انگلیسی ، فارسی رو فقط موقعی که پدر و مادرش با هم صحبت میکردن مشنید و میفهمید ولی جواب اونها رو با همون لحجه غلیظ انگلیسی میداد چون همه همبازی ها و همکلاسی هاش انگلیسی زبان بودن، موقع برگشتن احمد به ایران رسیده بود که همسرش لیلا با اومطلبی رو در میون گذاشت

لیلا: احمد میدونم که دوره تو تموم شده و باید برگردیم ایران ولی یه مشکلی هست

احمد: شاید بدونم چی رو میخوای عنوان کنی، موضوع خاطره هست؟

لیلا: آره چون الان فقط به زبان انگلیسی صحبت میکنه، اگر برگردیم ایران شاید مشکل ارتباطی با بچه های دیگه پیدا کنه

احمد: من از همین جا هماهنگ کردم که وقتی برگشتیم ایران ، خاطره تو مدرسه بچه های انگلیسی ها تو آبادان درسش رو ادامه بده، اونجا بالاخره یواش یواش میفهمه که چطور باید فارسی حرف بزنه

لیلا: این خیلی خوبه، میخوای به خودش هم بگیم؟

احمد: هر چی خوت صلاح میدونی

لیلا: خاطره؟ مامان تو دلت میخواد برگردیم ایران

خاطره : یس مامی، لایک ایت سو ماچ ددی

اونا برگشتن به ایران و احمد مجددا" برگشت پالایشگاه آبادان و مشغول به کار شد، و اسم خاطره هم تو مدرسه بچه های انگلیسی نوشته شد و

بعد از یکماه از حضور احمد و خانوادش در ایران احمد مسئول تعمیرات و نگهداری یکی از واحد های پالایشگاه آبادان شد و برای انجام کارهاش درخواست لیستی از پرسنل شاغل تو پالایشگاه رو کرد که بتونه از میون اونها انتخابهای خودش رو انجام بده، انتخاب ها انجام شد و بطور کاملا اتفاقی اسم عبود هم جزو انتخاب شده گان بود،

احمد همه افرادش رو یه جا جمع کرد و براش صحبت کرد که موضوع همکاری چی هست و هر کس باید چیکار بکنه و شغل و سمت هر کس رو بهشون گفت، عبود هم این وسط شده بود معاون سرکارگران اون پروژه ،

کار شروع شده بود و اووضاع داشت مطابق برنامه پیش میرفت تا اینکه میزان پیشرفت کار از برنامه جلوتر افتاد و جناب مدیر عامل ترتیب یک میهمانی برای اعضا داد و همه از مهندس و کارگر توی اون مهمانی دعوت شدند

احمد: لیلا امروز به خاطر پیشرفتی که تو برنامه داشتیم مدیر عامل برای تشکر ترتیب یک مهمانی ویژه رو داده و باید توش شرکت کنیم، دوست داری بیای؟ چون همه با خانواده شرکت میکنن

لیلا: اون مهمونی کجا هست ؟

احمد : تو یکی از باغهائی که تحت تملک شرکت هست

لیلا: خاطره؟ هانی تو دوست داری بیای

خاطره: سو کول ،یس مامی، کود بی فانتاستیک

اون شب خاطره توی خواب مجددا احساس کرد که حس خوبی داره و داره با یکی مثل خودش صحبت میکنه، روز شماری میکرد برای اون جشن چون حس میکرد که اونجا یه اتفاق قشنگ قراره براش بیفته و باز یه جورائی تله پاتی با قل دوم خودش رو حس میکرد منها این دفعهاین نیرو رو خیلی نزدیک به خودش حس میکرد،

شب مهمونی فرارسید و عبود هم با خانوادش جزو دعوت شدگان بود ، وقتی که وارد باغ شدند دیدند که بر حسب پوزیشن هر شخص میز ها جدا شده چیده شدند، مهندس ها و تکنسین ها یک ور باغ و فورمن ها و سرکارگران و کارگران هم جنوب باغ ، احمد هم همراه با خانواده به مهمونی رفت، موقعی که رسیدند اونجا و رفتند سر میز خاطره بسیار شاد بود و دائم اینور و اونور رو نگاه میکرد و میخواست بره اطراف باغ رو بگرده، همینطور دختر عبود هم یه حسی بهش میگفت برو داخل باغ رو بگرد، چه لحظه زیبائی ، انتظار برای یک خبر خوش،

لیلا: احمد ؟ تا حالا خاطره رو اینقدر خوشحال ندیده بودم، قبلا تو گاردن پارتی ها اینقدر خوشحال به نظر نمیرسید

احمد: از خبرت خیلی خوشحالم ، بزار راحت باشه، این باغ محصور هست

لیلا: خاطره ، بابا اجازه داده و میگه اگر میخوای میتونی بری باغ رو بگردی

خاطره مادرش رو بوسید و رفت طرف دیگه باغ ، در همین زمان خواهر خاطره هم انگار نیروئی اونو جذبش کرده باشه بلند شد و از عبود اجازه گرفت که تنهائی بره تو باغ، وقتی که این دو داشتن دنبال هم دیگه میگشتن احمد برگشت که لیلا را با خودش ببره و به معاون وزیر معرفی کنه که یک دفعه چشمش به دختر عبود افتاد و گفت :

احمد: خاطره ؟ این لباس عربی رو از کجا آوردی ؟ اینجا که بالماسکه نیست، بدو برو درش بیار ، از کی گرفتیش این لباس رو ؟

دختر عبود به زبان عربی جواب احمد رو داد و گفت من خاطره نیستم

احمد خشکش زد، خاطره تو عربی بلد بودی و من نمیدونستم؟

دختر عبود و هم پا به فرار گذاشت و پشت درختها گم شد، احمد هم با صدای بلند داد میزد خاطره برگرد، برگرد بابا کاریت ندارم

خاطره هم که وسط های باغ بود صدای پدرش رو شنید و رفت به طرف صدا و پدرش رو صدا زد

خاطره: ددی؟ آر یو لوکینگ فور می؟

احمد دیگه هنگ کرده بود که چطور ظرف این مدت کوتاه خاطره لباس عوض کرده بود،

احمد: خاطره؟ تو لباس عربی ها رو از کی گرفته بودی؟

خاطره: آر یو اوکی ددی؟ آی واز لوکینگ اراوند د گاردن،

احمد: خاطره تو توی مدرسه دوست عرب نداری، تو همسایگی ما هم عرب نیست، از کجا عربی یاد گرفتی؟

خاطره: ددی ؟ آی تینک یو هو درینک سو ماچ

احمد اصلا یادش رفت که برای چی اومده بود ، برگشت که بره گفت خاطره همین جاها باش و جای دور نرو و فکر کرد که به دلیل نوشیدن زیاد مشروب رویا دیده ، رفت طرف عبود که بگه به بقیه بگه آماده باشن که معاون وزیر میخواد بیاد و حاظر باشن که بیان جلو برای سخنرانی

خاطره برگشت دوباره توی باغ که یک دفعه دید یک دختر با قد و قواره خودش پشت یک درخت قایم شده و به انگلیسی گفت میای باهم بازی کنیم؟ وقتی که دختر عبود روشو برگردوند دید که یکی عین خودش هست، انگار سالهاست که میشناسدش، زبونش بند اومده بود، از طرفی میخواست اون رو تو آغوش خوش بگیره و از طرفی ترسیده بود، آروم آروم به هم نزدیک شدن، خاطره هم مثل او، تازه متوجه شده بود که پدرش چرا میگفت عربی از کجا یاد گرفتی، دو خواهر رفتن تو آغوش هم دیگه و کمی گریه کردند، هیچ کدوم حرف اون یکی رو متوجه نمیشد، ولی از درون حس میکردن که همدیگه رو خیلی دوست دارن و فقط میخوان تو آغوش هم بمونن و همدیگه رو ببوسن،

خاطره : آر یو مای سیستر؟

دخترعبود: ای

خاطره: تنکس گاد، آی فاوند مای فمیلی، لتس گو تو اینتریدوس یو تو مای مام

دختر عبود: لا ممکن، لا

خاطره: وات؟

و دوباره همدیگه رو بغل کردن و بوسیدن

تو همین اوضاع بود که لیلا به دنبال خاطره میگشت ، از غیبتش خیلی گذشته بود و یه جورائی نگران شده بود، با دیدن اون صحنه سک دفعه لیلا هم خشکش زد، خاطره؟ هو ایز شی؟

خاطره: مامی، مامی، لوک ات شی، وات آر یو تینکینگ ابات؟

لیلا: وای خدای من ، خواب میبینم ؟ و همونجا جیغی کشید و احمد رو صدا میزد، تقریبا همگی مهمونها متوجه این صدا شدند و به طرف صدا رفتند، عبود ، احمد و همسر عبود با سرعت به طرف صدا رفتند و با دیدن این دو در کنار هم همه متحیر فقط تماشا میکردن، لیلا : آخه این چطور ممکنه

احمد: من هم وقتی اون یکی رو دیدم فکر کردم خاطره هست و بهش گفتم برو لباس عربی رو در بیار

عبود: تعل بابا، دختر عبود هم به عربی مادرش رو صدا میزد، یوما، یوما تعل تعل

احند تازه متوجه شده بود اون دختر، دختر عبود هست و عبود رو به کناری کشید و ماجرا رو جویا شد و عبود هم ماجرای قبولی فرزند خوندگی اون دختر رو تعریف کرد، تو همین حال هم لیلا تازه متوجه شده بود که اون روز تو دل مادر خاطره یک دوقلو بوده نه یک بچه

همه داشتن از صحنه بغل کردن این دو خواهر لذت میبردن و معاون وزیر اومد و سخنرانیش رو شروع کرد ، بعد از تشکر از همه و فهمیدن موضوع این دوقلو دستور داد تا تمهیدات ویژه ای برای اون دوقلو و خانواده هاشون در نظر بگیرن ، عبود داشت بال در میاورد، دستور معاون وزیر هم ثبت نام دختر عبود تو همون مدرسه ای بود که خاطره درس میخوند و تحصیلات تکمیلی تو انگلیس به حساب شرکت نفت، شب شده بود  و همه باید بر میگشتن خونه هاشون ولی این دو خواهر دلشون نمیومد از هم جدا شن،

خاطره از مادرش خواهش کرد که اجازه بده خواهرش بیاد خونه و میخواست که تا صبح برای هم حرف بزنن، همین خواهش رو هم خواهر خاطره از عبود کرد و عبود هم به همسرش نگاه میکرد، لبخند رضایت باعث شد که عبود اجازه بده دخترش اون شب رو پیش خاطره بمونه و احمد گفت نگران نباش عبود، فردا شب تو و همسرت و پسرت مهمان من هستید، اونجا میبینمت

اون شب اون دو خواهر کلی برای هم حرف زدن بدون اینکه یک کلمه از حرفای هم رو بفهمن، ولی یه چیزی تو درونشون بهشون میگفت که منظور طرف مقابل چی بوده،

از اون شب الان سالهاست که میگذره و خاطره و خواهرش دو تا پزشک خوب زنان شدند و خودشون رو وقف کسانی کردن که در حوادث عزیزانشون رو از دست دادن و هر از گاهی به ایران میان و میرن تو جاهای بد آب و هوا و مناطق محروم و تا اونجائی که از دستشون بر میاد به زنان قبایل عرب و کپر نشین سرویس های پزشکی لازمه رو میدن، اون دو عشق گمشده خودشون رو دوباره تو همون منطقه پیدا کردند.

پایان

 

نظرات 3 + ارسال نظر
خواننده خاموش سه‌شنبه 1 تیر 1389 ساعت 15:16

سلام ، خیلی خوشحالم که برگشتی .امیدورام حالت بهتر شده باشه .

سلام عزیز
باید خودمو از اون غار تنهائی بکشم بیرون
منتظر کسی بودم که کمک کنه ولی انگاری تو این احوال هیچ کس به جز خودم نمیتونست کمکی بهم بکنه
ممنونم از وقتت و ابراز همدردیت
شاد و پیروز باشی

درنین شنبه 5 تیر 1389 ساعت 23:48 http://manhamandornin.persianblog.ir

سلام

روز پدر براتون مبارک باشد.

امیدوارم خوب و سلامت باشید.

بهترین ها



درنین عزیز
سلام
راستش اصلا انتظار این تبریک رو از طرف شما نداشتم
خیلی لطف کردی
شاد و پیروز باشی

جهان دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 13:42

سلام
ببخشید اینو میگم ولی به نظرم این داستان خیلی بیشتر از اینا جای کار داشت. خیلی ابتدایی بود. شرمنده که اینقدر رک و راست گفتم!
موفق باشید

درست میگی
چون گرفتار بودم و اوایل نوشتنم بود باید زود جمع و جورش میکردم
اتفاقا خیلی از نظرت استفاده میکنم و کلا انتقاد پذیرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد