خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

شب زدگان - قسمت دوم

بعد از دو روز استراحت تو خونه مشتاق شدم برم ببینم اینجائی که دکتر آدرس داده کیا هستن و چکار میکنن

آدرس یکی از جلسات دم خونه بود، پارک فدک تو نارمک ، خ گلستان

وقتی رسیدم دیدم چند نفر که تا خرخره کشیده بودن دارن اصل رو روی ناصداقتی میزارن و همه اونائی هم که اونجا بودن میدونستن اینا نشه هستن ولی نمیدونم چرا چیزی بهشون نمیگفتن و از جمع بیرونشون نمیکنن، آخه من فکر میکردم که اونجا فقط کسائی باید باشن که پاک هستن

رهبری جلسه: دوستان جلسه برای مشارکت باز است ، لطفا" با بلند کردن دست خود اجازه گرفته و مشارکت خود رو بیان کنید

رهبری جلسه: شما دوست عزیز

به نام خدا اصغر هشتم یه معتاد

جمع حاضر: سلام اصغر

اصغر: شلام به دلای پاکتون، با احترام به موژوع جلسه که وشوه{ وسوسه} هشت میخواشتم صحبت کنم ، من امروز بد جور گرفتار وشوشه شدم و پول ورداشتم رفتم دم خونه شاغی { ساغی } پولو دادم جنشو گرفتم و دم خونه یه دفعه به خودم اومدم گفتم اشغر داری چیکار میکنی؟ تو پاکی جنشو انداختم تو ژوب آب، ممنون که به حرفام گوش دادین

جمع حاضر : ماشا الله اصغر

این ناصداقتی رو که دیدم حالم بهم خورد از اون آدمها و گفتم من باید 90 دقیقه بشینم و حرفای صد تا یه غاز این عملی ها رو بشنوم، اگر یکی من رو قاطی اینا ببینه چی میگه، بهتره که بلند شم برم خونم بابا، اینا اصلا به تیپ من نمیخورن، تازه من که پاک شدم، اینجا دیگه کاری ندارم

اومدم خونه و از اون انجمن بدم اومد، پاکی من به ده روز رسید و دیگه قرص های خواب آقای دکتر جواب نمیداد و میبایست به جای یه دیازپام دو یه نوارشو خالی میکردم، از مواد جدا شده بودم و روزی سه وعده یک مشت قرص با هم میخوردم ، آخ که چه روزای بدی بود، رفتم پیش دکتر

من: سلام دکتر ، اومدم پیشتون یه گلگی کنم

دکتر: سلام، بفرما گوش میکنم

من: دکتر من این رو انجام دادم که دیگه مواد مصرف نکنم ولی گویا اسیر قرص ها شدم، مخصوصا قرص های خواب دیگه جواب نمیده و دائم بی قرارم، بی قراریم هم باعث بی خوابیم شده و از کار و زندگی افتادم، یا بدنم سر هست و یه گوشه افتادم و یا شب زده و بی خواب تازه میترسم کبدم رو هم از دست بدم

دکتر: آقا جان باید صبور باشی و این درد ها رو تحمل کنی، مگه یک شبه معتاد شدی که یک شبه همه چی به حالت عادی برگرده؟

من: چقدر صبوری دکتر؟

دکتر: شاید یک ماه، شاید هم بیشتر

من: یعنی یکماه من بیخوابم؟ اونوقت که دیگه کارم رو از دست میدم

دکتر: مرخصی بگیر و خونت استراحت کن

من: دکتر من به خدا افسرده شدم از بس گوشه تختم کز کردم و همش عین بچه ها بهانه میگیرم و گریه میکنم

دکتر: طبیعی هست، مثل بچه ای میمونه که پستونکش رو ازش گرفتن

من: اون جلسات هم رفتم ولی دیدم خلاف اصول رفتار میکنن و دیگه حاضر نیستم تو اینجور جلسات شرکت کنم

دکتر: شما به اون فرد نا صادق توجه نکن، برو اونجا از اونائی که صادق هستن تجربه بگیر، در ضمن اگر اینجا اومدی و اینا رو میگی که بخوای برای بازگشتت تائیدیه بگیری من یه همچین تائیدیه ای نمیدم و میگم صبور باش

من هم خداحافظی کردم و اومدم بیرون ، چند روزی باز گذشت و به قول بچه ها زیر پوستم آب رفت و رنگ و روم باز شده بود، ولی خونه اعتمادی به پاک موندن من نداشت، تا اینکه عید هم از راه رسید و من هم بچه هارو ورداشتم رفتیم اصفهان، با اینکه اینهمه رانندگی کردم و شش روز اونجا نان استاپ بیدار بودم و برگشتنه هم رانندگی ولی باز خوابم نمیبرد، دیوونه شده بودم که چیکار کنم، با همسرم رفتیم بیمارستان روانی، اول فکر کردن من دیونه هستم و من رو تو یه قفس فلزی انداختن، بعد که همسرم موضوع رو به پزشک گفت من رو از اونجا درآوردن و گفتن باید باید بری یه بیمارستان دیگه، دردسرتون ندم رفتیم اونجا و دکتره هم گفت چیه موضوع و مشکل را براش عنوان کردم و گفتم اگر میخوای این قرص و اون کپسول و اون شربت رو بنویسی ننویس چون اینا تا الان جواب نداده، طفلی دکتره هم گفت تو که همه رو امتحان کردی ، نمیدونم چی دیگه باید بنویسم، ولی این رو بگم من تائیده بهت نمیدم که بری خونه مصرف کنی، اومدیم بیرون، یه چند دقیقه تو ماشین نشستم و سرم رو بین دو دستم گرفته بودم،

همسرم: رضا چته؟ سرت درد میکنه؟

من: نه، مستاصل موندم چیکار کنم؟ از یه طرف بی خابی ها میبینی که چیکارم کرده، از طرفی نمیخوام مواد بزنم، میخوام پاک بمونم، ولی .... کمی سکوت و بعدش اشکام در اومد، گلایه به خدا و آخه چرا من نباید درست بشم الان 25 روز شده، باید یه خواب به چشمم بیاد؟ چرا دردهام زیاد شدن، تا کی باید صبور باشم، هزار جور گلایه و شکایت

راه افتادم طرف خونه و گفتم من یه کم باز میکشم، خسته شدم

همسرم: میدونستم تو طاقت بیار نیستی

من: هر وقت تو موقعیت من بودی نظر بده، بابا دیگه جر خوردم ، بیست روزه نخوابیدم، قرص هم که دیدی همشو امتحان کردم ، دیگه چه کاری مونده که من نکردم،تو بگو

همسرم: رضا جان نکن، این همه هزینه و بی خوابی رو خراب نکن

من: بابا کاشکی یه وسیله ای چیزی بود خودمو خلاص میکردم و باز گریه از روی عجز، اونقدر اشک ریختم و زاری کردم که به هق هق افتادم

دیگه نانا هم روشو کرد اونور و گفت فقط مواظب باش تو دارو مصرف میکنی و دکتر گفت اگر مواد بزنی احتمال سکته هست، من هم تا اونجائی که تونستم به اندازه سه تا عدس چسبوندم سر سنجاق و هنوز به آخر نرسونده بودم که حس کردم تمام خواب این چند روزه اومد سراغم و همونجا پای شومینه رو سنگ مرمر خوابیدم ، چه خواب لذت بخشی بود، 24 ساعت خواب بدون توقف، میشه گفت بیهوش شدم و از هیچ چی خبری نداشتم وقتی بلند شدم دیدم تلویزیون داره تاریخ روز بعد رو میگه و نه برای خوردن غذا و هیچ چیز دیگه ای بیدار نشده بودم، نانا کمی ترسیده بود نکنه سکته کردم ، نکنه بیهوشم، بالاخره توکل کرده بود به خدا و روم یه ملافه انداخته بود که بخوابم ، بهش گفتم

من: دیدی دوای خواب من این زهر ماری هست، حالا هی بگو ترکش کن

همسرم: رضا جون توبه گرگه مرگه، تو هم اینجور که من دیدمت اصلا بدنت و کارات به آدمیزاد نرفته یه جورائی غیر استاندارد هستی و هیچ بهانه ای هم به من نمیدی، اصلا اعتیادت هم مثل بقیه معتاد ها نیست، اونا از خونشون دزدی میکنن، تو بیشتر از نیاز من به من پول میدی، اونا بد اخلاقی میکنن، تو وقتی مصرف میکنی خوش اخلاق میشی، اصلا همه کارات برعکسه ، حالا منتظر تائید هستی؟ که باز شروع کنی؟

من: نه بخدا، فقط میخوام بگم اگر باز هم این مورد رو تو دست و بالم دیدی شاکی نشی، من راهی ندارم

اون موضع هم گذشت و من قرص های تنفر و یا نال تروکسین رو دیگه نخوردم و به افتخار اراده قویم سه روز بعد تو ماشینم مصرف کردم، و شب اومدم باز خوابم برد، بعدش هر سه روز شد دو روز و نهایتا" هر روز

باز اوضاع مثل قبل شد و من وابستگیم زیاد تر شد، بعد به خاطر اینکه بوی تریاک تو آپارتمانمون نپیچه نوع موادم رو به شیره تغییر دادم که بوئی تو آپارتمان نیاد، حالا نگو من دارم بیشتر به خودم ضرر میزنم و هر بار مصرفش برابری میکرد با همون تریاک ضربد 5 ، یعنی مقدار مورفین یک گرم شیره تریاک برابر با 5 گرم تریاک بود، مدت 8 سال به همین منوال میگذشت و من یواش یواش مصرف خوراکی هم پیدا کردم که این کار بدترین نوع مصرف بود و صد در صد این مورفین ها تو بدنم مینشت ومیشه گفت اگر میخواستم این مصرف رو به تریاک تبدیل کنم یعنی بیست برابر بیشتر از قبل از سم زدائیم مصرف میکردم ، روزی هفت هشت گرم میخوردم که بتونم راه برم و سه گرم شبا میکشیدم، خوابی دیگه نداشتم ولی میتونستم بدون کسلی سر کارم حاضر بشم، این موضوع ادامه داشت تا اون شب کذائی

یه شب پسرم که 18 سالش شده بود اومد تو اطاقم و گفت بابا یه نخ سیگار میدی؟

گفتم سیگار برای کی میخوای؟

پسرم: برای خودم، خوابم نمیبره میخوام یه سیگار بکشم

مونده بودم باید چه عکس العملی نشون بدم، این که حالا سیگار میخواد حتما چند روز دیگه میخواد بیاد با من پای بساط بشینه، گفتم من بهت سیگار نمیدم، گفت پس من میرم بیرون میخرم

گفتم آخه بچه 18 ساله رو که نباید زد، حرف هم که گوش نمیکنه، اگر هم زیادی تحت فشارش بزارم میره بیرون از خونه این کار رو میکنه، بالاخره اولین سیگار رو ورداشت و وقتی که من رفتم بیرون اطاق اون هم یکی از سیگارهای من رو برداشت و رفت تو اطاق خودش و کشید

خیلی بهم برخورد، خدایا من با این چیکار کنم؟ یاد یه جمله ای افتادم که میگفت پدر ها و مادر ها آئینه بچه ها هستند، باز تصمیم گرفتم که خودم تعطیل کنم این برنامه رو ، رفتم دوباره سم زدائی و عذاب های بعدش ، تا 10 روز زجه میزدم و از درد گریه میکردم و باز بی خوابی و بی قراری، پسرم شاهد عزاب کشیدنم بود و میگفت بابا چرا اینجوری میشی، میگفتم اینا تاوان خسارت هائی هست که خودم به تن خودم زدم، تو هم اگر سیگار کشیدنت رو ادامه بدی به اینجا میرسی، بابا جون من نکن دیگه، اشکامو که میدید میرفت تو اطاق خودش ، میدونستم ناراحت میشه این صحنه ها رو میدید بعد از چهار شب بی خوابی حوصلم بد جور سر رفته بود و دنبال یکی میگشتم که دستم رو عین یه بچه بگیره و ببره بیرون بگردونه من رو، زنگ زدم به باجناقم که خیلی باهاش عیاق بودم و هستم { درضمن این رو بگم که ایشون با اینکه تو بدترین محیط ها بزرگ شده بود ولی اصلا اهل هیچ گونه دود و دمی نبود و به هزینه خودش چندین نفر از بچه های افسریه رو برده بود کمپ } ، گفتم

من: صابر توروخدا بیا منو نجات بده، میخوام پاک بمونم ولی انگاری نمیخواد این اتفاق بیفته، دارم زجه میزنم ، هیچ کس منو درک نمیکنه

صابر :بلافاصله یه شماره تلفن گرفت و گوشی رو داد دست من ، بیا اسمش اکبر هست و 3 ساله پاکه خوب میتونه راهنمائیت کنه

من: سلام ، رضا هستم داداش

اکبر: سلاااااااام داداش گلم، جونم ، مشکل چیه؟

من: داداش من حدود 20 سال مصرف کننده بودم و تازه سم زدائی کردم، مشکلم این هست که الان وسوه استفاده دارم و بی خوابی دهنم رو سرویس کرده نمیدونم چیکار باید بکنم

اکبر : تو با جناق صابر نیستی؟ همون که 22 مینشست

من: آره خودمم

اکبر: شناختمت داداش، به صابر هم گفته بودم باجناقت میزنه

من: آره گفته بود بهم

اکبر: داداش اینجوری نمیشه با صابر بیا خونه ما، گوشی رو بده صابر

با هم کمی صحبت کردن و قرار شد یه راست بریم خونه اکبر اینا، خونه اکبر اینا تو افسریه بود ، دلم میخواست وقتی حرفام رو میزنم وقتی از مشکلاتم میگم یکی کامل من رو درک کنه، { اکبر هم خوش 15 سال مصرف کننده بود و صابر برده بودتش کمپ خوابونده بود}

رسیدیدم دم خونه اکبر اینا، دیدم دوست دوران بچگی صابر، رفتیم تو حیاط ،پریشون بودم ، تا دیدمش شناختمش و تعجب کردن چطوری اونقدر گنده شده بود، عضلات و بازو ها با اون چیزی که من ازش به یاد داشتم فرقش زمین تا آسمون بود، من وقتی عمل داشت تو افسریه میدیدمش ولی باهاش سلام علیک نداشتم ، خیلی پریشون بودم و شرح حالم رو براش تعریف کردم، بعد دیدم اکبر داره جلوتر از من حرفای دلم رو میزنه

اکبر: داداش جنس خونه داری

من: آره، چطور مگه؟

اکبر: میخوای بگی من خیلی مردم که با وجود جنس تو خونه پاک موندم؟

من: از کجا فهمیدی؟

اکبر: چقدر جنس داری؟

من: 150 گرم شیره + 50 گرم تل + 50 گرم حشیش

اکبر: داداش همین امشب بریزشون دور، میدونم که حدود 400 تومن الان جنس تو خونه داری ولی بزار یه قاعده ای رو برات بگم، زمین بازی + توپ بازی + یار بازی

اکبر :تو یار بازیت کی بوده ؟

من: هیچکس، من نه کسی رو خونه میاوردم و نه خونه کسی میرفتم، معمولا تو زمین بازی تنها بودم، زمین بازیم هم اطاقم بود و توپ بازیم هم همین 3 مورد { حشیش و تریاک و شیره } بوده

اکبر: خوب پس هفتاد درصد جلوئی، اطاقت رو هم همین امشب با پسرت عوض کن که از زمین بازی هم بیای بیرون، از موبایلت هم شماره مصرف کننده ها رو هم پاک کن

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد