خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

شب زدگان - قسمت سوم

من: داداش تو کی حالت خوب شد؟

اکبر: والا من جر خوردم تا روبراه شدم 6 ماه طول کشید

من: یعنی منم باید 6 ماه صبر کنم

اکبر: صبور باش، به خدا تو کل کن، به جان مادرم همه چی درست میشه، مگه تو یه شبه معتاد شدی که یه شبه همه چی عادی بشه؟ یه دیوار رو چند ساعته خراب میکنی؟

من: 3 یا 4 ساعت

اکبر : حالا همون دیوار رو بخوای درستش کنی چقدر طول میکشه؟ حد اقل 2 هفته

من: حالم دیگه از هر چی قرص هست داره بهم میخوره

اکبر: بابا این دکترا حالیشون نیست، بریز دور همه قرص ها رو

من: پاهام ذوق ذوق میکنه، نمیتونم بشینم

اکبر: برو حمام آب سرد رو بگیر رو پاهات و ماساژ بده

دیگه این اکبر بود که داشت حرفای من رو و گلایه های من رو جلو جلو میگفت ، حال کردم، بالاخره یکی پیدا شد که حال من رو بفهمه،

اکبر: میخوای حالت خوب بشه؟

من: اومدم اینجا برای همین

اکبر: باید یه قول بهم بدی

من: هرچی باشه قبول میکنم، فقط از این اوضاع اسف بار نجات پیدا کنم

اکبر: باید حرف گوش بدی و با من 90 شب و هر شب 90 دقیقه جلسه معتادان گمنام شرکت کنی و صبور باشی منم بهت قول میدم هر روز بهتر بشی

من: باشه، گوش میکنم، چون میخوام از این اوضاع نجات پیدا کنم

اکبر: نمیتونی مرخصی استعلاجی بگیری

من: برای این مدت نه، چون باید در ماه 700 تومن قسط خونه بدم و باید سرکارم رو برم

اکبر: فردا شب ساعت 9 دم مغازه منتظرت هستم

اکبر: صابر همین امشب خودت باهاش برو اون جنس ها رو معدوم کن

صابر: باشه

با صابر راه افتادیم طرف خونه و یه راست رفتیم اطاق من و هرچی که مربوط به این برنامه بود رو آوردم بیرون، وسایل مصرف و ذغال و وافور و قل قلی ، مواد رو همه جا ساز ها رو هم خالی کردم و ریختمشون تو چاه توالت، وقتی داشتم این کار رو میکردم قیافه نانا رو هیچوقت فراموش نمیکنم، لبخندی رو که به لباش نشسته بود هیچوقت ندیده بودم، مثل طفلی که به آرزوش رسیده بوده باشه

صابر رفت و همون شب از خدا خواستم که برای خوابم کمکم کنه، تا سرم رو رو تخت گذاشتم خوابم برد، فرداش خوشحال بودم که بعد از 5 روز خوابم برده، توپ توپ رنگ رو سفید شده بود و سیاهی زیر چشمام 90 درصدش پاک شده بود، نانا اومد پیشم و گفت راحت شدی نه؟ راستی چرا وقتی  که من میخواستم به اون جنسا دست بزنم گفتی اگر دست بزنی میرم دو برابرشو میخرم میارم ولی اکبر که گفت خودت این کار رو انجام دادی؟ بعدش بلافاصله خودش گفت آهان چون من از راهش وارد نشدم، مثل اینکه صحبت با این اکبر خیلی روت تاثیر گذاشته

من: آخه میون همه شماها فقط اون بود که حال من رو میفهمید و حرفای دلم رو جلو تر از خود من میگفت و میگفت اگر بیای جلسه حتما جواب میگیری

نانا: خوب برو ، نگران ما هم نباش، تا هر ساعتی که بود بمون، من اگر شوهر بیمارم رو فقط روزی نیم ساعت میدیدم حالا شوهر پاکم رو حد اقل روزی یک ساعت میبینم

کفم بریده بود، این نانا بود که این حرفا رو میزد؟ چقدر عوض شده بود، اصلا" هیچ اثری از بهانه گیری هاش نبود، چقدر با محبت حرف میزد، ما هیچ وقت نتونسته بودیم بیشتر از 5 دقیقه بدون دعوا پیش هم بمونیم، از هم دور میشدیم ، حوصله هم رو نداشتیم، حالا بهم میگه عزیزم؟!!! چیزی که بیست سال ازش خواستم و اون میگفت غرورم اجازه نمیده بهت بگم عزیزم، این سری خیلی رعایت حالم رو میکرد، چپ و راست با اس ام اس  حالم رو جویا میشد، خدایا یعنی این همون زنه؟

من : نانا تا به امروز یه همچین لبخندی که از ته دل باشه رو رو لبات ندیده بودم

نانا: آخه تو من رو به آرزوم رسوندی، میگفتم خدایا این کی قراره دست از این برنامه بکشه، قطره اشکی رو از شوق گوشه چشمش جمع شده بود رو پاک کرد و من رو بوسید

چه حس خوبی داشتم، انگار داشت من رو پرواز میداد،

ساعت 9 شب با اکبر قرار داشتم و رفتم دم مغازش، راستی یادم رفت بگم که اکبر یه کفاش ماهر بود و تو باغ سپه سالار تهران حرف اول رو میزد، ولی به دلیل اینکه هرجا میرفت تو این شغل مصرف کننده زیاد بوده اصلا کارش رو عوض کرد و به شغل تعمیرات طلا رو آورده بود

من: سلام داداش

اکبر: سلاااااااام داداش پاکم، چه خبر؟ بریم؟

من: بزن بریم

اکبر : نشست تو ماشین، خوب خوابیدی؟

من: آره دیشب بعد از 5 روز خدا کمکم کرد و خوابیدم

اکبر: درست میشه داداش، من بهت قول میدم که با صبوریت درست میشه، من قبل از اینکه بریم اونجا رسم و رسوماتش رو سریع بهت میگم، اول باید خوش آمد گو رو بقل کنی، ببین من چیکار میکنم تو هم همونطوری بغل کن، دستها دور کمر طرف و سرت رو رو شونه چپ طرف میزاری ، بقیه دوستان بهبودی رو هم همینطوری بغل میکنی، ساکت میشینی و هر وقت گرداننده جلسه اعلام کرد وقت مشارکت هست دستت رو بلند میکنی، اجازه که داد، حداکثر تو 3 دقیقه حرفت رو میزنی، البته بهتره که اوایل که پاکیت پائین هست شنونده باشی، بعد که نوبت اعلام سن پاکی شد، باز دستت رو بالا میگیری هر وقت اجازه صادر شد میگی رضا هستم یک معتاد و تعداد روزای پاکیت رو اعلام میکنی ، بعد دعای آخر جلسه هست که باید تو یک حلقه که با گرفتن دست بغل دستیت هست شرکت کنی و دعای آخر رو با ما بخونی

من: باشه داداش گرفتم چی شد

اکبر: دمت گرم، حالا بزن بریم

رفتیم و رسیدیم به جلسه شب زدگان، اااااااااه  اون همه آدم ؟!!! ، اکبر میگفت امشب تازه خلوته ، شبهای دیگه که تولد بچه ها هست و یا موضوع جلسه جاذبه هست بیشتر هم میشه،

رسیدیم دم جلسه که تو یه جائی از یه پارک تو فضای باز بود و خوش آمد گو بغلم کرد و رفتیم نشستیم رو سکوی همون اطراف، صندلی های پلاستیکی دیگه جای خالی نداشت و تقریبا رو چمن ها نشسته بودیم ،

اکبر: قبلا این جلسه تو فضای بسته بود، ولی اونقدر بعضی از این آدم ها بازی درآوردن که اون فضای بسته ازمون گرفته شد و گاهی هم شهرداری و یا مامور پارک اذیت میکنه و چمن هارو خیس میکنه که کمتر بیان وبشینن، من خودم یه سالی میشد که جلسه نمی اومدم ولی تو باعث شدی که من هم باز به جلسات برگردم، تو شدی جاذبه من

توجهم به طرف صحبت های گرداننده جلب شد

سلام دوستان محسن هستم یک معتاد

جمع حاضر سلام محسن

دوستان جلسه امروز موضوع دار هست و موضوعش جاذبه هست، یادم میاد وقتی برای اولین بار با این جلسه آشنا شدم خیلی مستاصل بودم و خیلی عجز داشتم، سن پاکی من اون روزا کمتر از یک هفته بود و تازه از کمپ  اومده بودم ، حاضرین که اعلام پاکی میکردن و میگفتن 3 ماه 9 ماه یک سال و بیشتر میگفتم یعنی میشه یه روزی هم من بتونم یک ماه پاک بمونم؟ تا اینکه دیدم ای بابا اینجا خیلی ها درد من رو دارن و وجه مشترک زیادی مابین اتفاقاتی که برای منه محسن اتفاق میفته برای اینها هم افتاده و فقط و فقط تمایل به قطع مصرف هست که ما همه رو دور هم جمع کرده، اون شب وقتی سن پاکیم رو اعلام کردم حدود سه دقیقه برام دست زدن و همه تشویقم میکردن که ماشاالله ، ای ول، و بعد تولد یکسالگی یکی از دوستان بهبودی بود، به رسم تولد گرفتن بعد از فوت کردن شمعش رو که عدد یک بود به من داد و گفت باید یکسالگیت از همین شمع استفاده کنی، گریه ام گرفته بود، اینا یعنی تشویق من به پاک موندن، اون شمع رو مثل جونم ازش مواظبت کردم و بردم خونه و یه جائی گذاشتم که همیشه جلوی چشمم باشه، و حالا بعد از گذشت دوسال از اون روز میبینم که بله میشه پاک موند، فقط باید خواست، از خدا بخواهیم و خودمون کمی همت کنیم، روزای اول خواب نداشتم ، تا 6 ماه سه روز درمیون میخوابیدم { یه دفعه آنتنم تیز شد که ا اینم مثل من بوده } پاهام بی قراری میکردو اعصابم خورد بود، خانواده پذیرش نداشت و دائم در معرض ترور شخصیتی قرار میگرفتم و تنها کسی که حامی من بود مادرم بود، متاسفانه اون الان زنده نیست که بتونه این روزای من رو ببینه، ولی این رو بگم برای خوشحالی روحش با اینکه خیلی حالم بد بود و وسوسه استفاده از مواد سراغم اومده بود که کمی بار این مصیبت رو کم کنه ولی مصرف نکردم و گفتم بزار روحش شاد بمونه، اون همیشه حامی من بود، اینو گفتم که تو عروسی و تو غم جلوی خودتون رو بگیرید، اگر کسی مصرف کننده دور و برتون بود زمین بازی رو فورا ترک کنید، حیف هست که این همه زحمت کشیدین پاک بمونید، زجر ها کشیدین و بخواین لغزش کنید

از اینکه به صحبتهام گوش دادین ممنون

جمع حاضر: ماشا الله

گرداننده جلسه: دوست دیگه ای تجربه خاصی داره؟ { با اشاره دست } شما دوست عزیز

شکر خدا مهدی هستم یک معتاد

جمع حاضر :سلام مهدی

سلام به دل های پاکتون، خدا رو شکر میکنم که 24 ساعت دیگه پاکم و ازش تمنای پاکی 24 ساعت آینده رو دارم، دوستان آشنائی من با این انجمن اینجوری شروع شد که دوران مصرفم یک همسایه داشتیم که هم مصرف کننده بود و هم فروشنده، یکی از اون روزا یه دفعه ریختن تو خونه و طرف رو به جرم نگهداری و فروش مواد در حجم بالا گرفتن و بعد ها به اعدام محکوم شده بود، موقعی که تو زندان بود برای ترکش یکی از زندانیان کمکش کرده بود و توسط همون شخص به یکی از راهنماهای انجمن معتادان گمنام متصل شده بود، من هم موقعی که در عذاب بودم چون با این بابا از بچگی با هم بزرگ شده بودیم رفتم ملاقاتش، اونجا بود که اون هم به من پیشنهاد داد بیام انجمن و من رو به راهنمای خودش وصل کرد، بهش گفتم داداش تو که قراره اعدام بشی پس چرا اینقدر برای پاکیت داری تلاش میکنی؟ گفت نمیخوام تن ضایع شده دست عزرائیل بدم، دارم با پاکیم حال میکنم و این تنها چیزی هست من رو قبل از اعدام شاد نگه میداره، کارهای اون شد برای من جاذبه، فردای روزی که رفیقم رو اعدام کردن من نشستم و تا خر خره مواد زدم، میخواستم اور دوز کنم و خودم رو راحت کنم، بی انگیزه شده بودم، یه دفعه یاد اون شماره تلفن افتادم و گفتم بزار بهش زنگ بزنم و جریان این رفیقم رو بگم، وقتی که زنگ زدم و خودم رو معرفی کردم و گفتم کی شماره تورو به من داده گفت قرارمون این بود که امروز بهم زنگ بزنه، دید من دارم گریه میکنم، گفت چی شده ؟ گفتم اعدامش کردن، طرف اول هنگ کرد، گفت من اصلا نمیدونستم که اون از زندان با من تماس میگیره، بهم نگفته بود،حالا جدا براش طلب آمرزش میکنم و میبینم اون از من خیلی مرد تر بوده، با اینکه میدونسته میخوان اعدامش کنن ولی برای پاکیش زحمت کشید، من میدیدم میگفت به خیلی از جوونها خسارت زدم، پس بگو برای چی بوده، اون راهنما از من پرسید شما چیکار میکنید؟ گفتم در عذابم، اون هم گفت به امید بهبودی داداش ولی دوست داری با من یه شب بیای جلسه؟ گفتم آره، میخوام پاک بشم ولی الان در عذابم

نظرات 2 + ارسال نظر
درنین یکشنبه 13 تیر 1389 ساعت 12:50 http://manhamandornin.persianblog.ir

سلام

بهترین ها



سلام عزیز
ممنون از لطفت

کلبه ی تنهایی من یکشنبه 9 مرداد 1390 ساعت 18:07

چقدر غمگین بود....
دلم خیلی گرفته ............................

من خودمم وقتی اینو مینوشتم دلم گرفت و زار زار گریه کردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد