خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

شب زدگان - قسمت چهارم

گفت مهم نیست امشب میام دنبالت ، آدرس بده بیام پیشت، شب شد و اومد و کمی باهام صحبت کرد و رفتیم تو جلسه، از همه چیز خسته بودم، از خودم، از دور و برم، هیچ انگیزه ای حتی برای مواد زدن نداشتم، میگفتم پاک بشم که چی بشه؟ کجا رو میخوام بگیرم، کسی که منو آدم حساب نمیکنه، حتی بچه داداشم رو برای یه لحظه دست من نمیدن، هر وقت میخوام حرف بزنم میگن تو ساکت باش، توی جلسه صحبتهای دل من رو یکی که 3 ماه بود پاک بود زد و از خدا خواست که باز هم به پاکیش کمک کنه، موقع اعلام پاکی خجالت میکشیدم میون اون همه آدم بگم در عذابم { در عذابم یعنی هنوز مصرف میکنم } اونقدر تشویقم کردن و بغلم کردن که سعی کردم از همون شب بزارم کنار، موقع برگشتن یه گربه که پاش میلنگید بهم انگیزه داد، دیدم اون با پای لنگش داره به زندگی ادامه میده، پس من چرا زندگی رو اونقدر پوچ میگیرم؟ با کمک دوستان بهبودی رفتم کمپ و بعد از 23 روز از کمپ اومدم بیرون، دیدم راهنمام دم در با گل اومده استقبالم، قبل از اینکه از در بیام بیرون میگفتم حالا کجا برم ، نه کسی منتظر من هست و نه کسی من رو دوست داره ولی با دیدن اون دوست بهبودی گفتم خانواده من این هست و خونه من هم همینجاست و از همونجا یه راست اومدم جلسه و حالا از اون روز دو سال گذشته و خانواده پذیرشم کردن و برگشتم به جامعه، میخوام اینجا از همه کسانی که من رو تا اینجا کمک کردن تشکر کنم و از خدا بخوام به کسانی که در عذاب هستند کمک کنه، ممنون که به حرفام گوش کردین

جمع حاضر : ماشاالله

گرداننده جلسه: دوستان وقت مشارکت به پایان رسید، حال با هم دعای آرامش را میخوانیم، از کسانی که مایلند در این دعا شرکت کنند، خواهش میشود به حلقه ما بپیوندند

دستها رو با بغل دستیهامون گره زدیم و بعد از 20 ثانیه سکوت شروع کردیم

خداوندا، آرامشی عطا فرما تا بپذیرم آنچه را که نمیتوانم تغییر دهم، شجاعتی که تغییر دهم آنچه را که میتوانم و دانشی که تفاوت این دو را بدانم ، آمین

بعد باید بلند میشدی و حداقل 15 نفر رو بغل میکردی و بعد هم سر پارک پیش هوشنگ یه چائی میزدیم و چند تا راهکار از دوستان بهبودی و خونه و تا جلسه فردا

حس و حال خاصی توم پیدا شده بود و شنیدن حرفای کسانی که درد مشترک داشتیم باعث شد که مشکلاتم رو تحمل کنم، دو شب از رفتن به جلسه گذشته بود ولی هنوز خواب به چشمام نمی اومد، پاهام سرویسم کرده بود، مخصوصا ماهیچه های ساق پا، از زور درد گریم گرفت ، بالش رو گرفتم جلوی صورتم که صدای گریه هام کسی رو بیدار نکنه و روحیه اونا رو خراب کنم ، چون همه تو خونه یه جورائی شنگول بودن از این کار من، دیگه از درد پاهام اونقدر گریه هام بلند شده بود که داشتم عربده میزدم و یک دفعه دیدم در اطاقم رو دارن میزنن

پسر بزرگم اومد تو و گفت بابا از من کمکی بر میاد؟ میخوای بریم دکتر؟

من: نه بابا، پاهام درد میکنه، فقط تنهام بزار، اینطوری راحت ترم

سرش انداخت پائین و حسابی دکوراژه شد و گفت میخوای دو تا استکان مشروب بزنی خوابت ببره؟

من: نه بابا، اونوقت اگر قرار باشه 20 روز دیگه خوب بشم اون 20 روز میشه 40 روز دیگه، الان مشروب برام خوب نیست، خمارم میکنه، بابا خواهش میکنم برو تو اطاقت و بزار تنها باشم

یاد اکبر افتادم و گفتم بزار به اکبر یه زنگ بزنم ، ساعت 3 شب بود، با صدای بغض آلود و گریه وار

من: اکبر؟

اکبر: تا صدام رو شنید، چی شده رضا؟ چرا اینجوری هستی؟ لغزش کردی؟ وجدان درد داری داری گریه میکنی؟

من: نه داداش، نه لغزش نه قرص هیچی به خدا

اکبر: پس چی شده اینجوری حالت خرابه؟

من: پس این خدائی که ازش تو جلسه حرف میزدن کجاست؟ چرا من رو نمیبینه؟ چرا کمکم نمیکنه که بخوابم؟ چرا این فکر هارو از سرم بیرون نمیکنه که چاره کار من باز زدن مواد هست

اکبر: رضا جون به جان مادرم خدا خیلی دیده تورو، همینکه از قعر جهنم تورو کشیده بیرون باید خدا رو شکر کنی، همینکه با این همه دردت داری مبارزه میکنی و همت تلاش برای پاک موندن بهت داده رو باید خدا رو شکر کنی، پس بدون که دیده تورو فقط این زجر ها رو باید تحمل کنی،

من: به خدا دیگه گه خوردم، غلط کردم، دیگه اسمش رو هم نمیخوام بیارم ، چه برسه بکشم، دارم جر میخورم اکبر

اکبر: داداش صبور باش و تحمل کن، به جان مادرم خوب میشی

من: نمیدونم درد پاهام رو تحمل کنم یا با افکار منفی و خسارتهای شخصیتی که به خانوادم و خودم زدم بجنگم

اکبر: رضا جون داداش، سعی کن بخشنده باشی و خودت رو ببخشی، بعدا که خوب شدی میتونی جبران خسارت کنی

من: صدای گریه هام بلند تر شد و بغض تو گلوم گیر کرد

اکبر: داداش به خدا خودش دیده تورو، میبینه که اظهار عجز میکنی، ما هممون در مقابل وسوسه مواد ناتوانیم و عاجز، الان مواد برای تو یه غوله، ولی بعدا این غول میشه یه پشه، دیدی که تو جلسه چه آدمهائی همت کردن برای پاکیشون، حالا تو که ماشا الله خانوادت زیر بغلت رو گرفتن و باجناق به این باحالی داری و دوستای بهبودی، نه مشکل مالی داری و خونه و زندگی و ماشینت رو داری، صفر که نشدی، این اشک هات با ارزشه، هر وقت وسوسه بیاد سراغت یاد این شبا می افتی میگی کو... لق مواد کرده، ببین اگر به حرف گوش نداده بودی و تو خونه جنس نگه داشته بودی اونقدر فشار بهت میومد که شاید بلند میشدی و میگفتی حالا 10 تا دود بگیرم، ولی خدا تورو دیده که راضیت کرد 400 تومن جنس رو برینی بهش، پس راضی باش، خودت رو ببخش و باز از خدا بخواه که کمکت کنه، من بهت مردونه قول میدم تا چند شب دیگه خوابت میبره، اگر خوابت نبرد بیا با هم میریم مواد میزنیم خوبه؟

یه دفعه با این حرف اکبر راضی شدم و خنده رو لبام اومد

اکبر: هان چیه اسمش که اومد خندت گرفت هان؟ ولی به همین خیال باش ، فردا شب خدا میخوابونتت و یه بیلاخ گنده بهت میده و با اون کارش میگه بیلاخ نمیزارم مواد بزنی ولی به جان مادرم خوب میشی رضا صبور باش

من خودم بعد از 6 ماه بعضی شبا از شدت درد خواب مواد رو میدیدم و تو خواب وجدان درد میگرفتم و گریم میگرفت و مادرم بیدارم میکرد میگفت چیه چرا داری گریه میکنی؟ میگفتم خواب دیدم کنتور پاکیم صفر شده و مواد زدم، میگفتم چرا اینکار رو کردم و مادرم من اکبر 36 ساله رو عین یه بچه هفت ساله تو سینش میبرد و نوازشم میکرد و برام هفت تا صلوات میفرستاد تا از اون حس و حال بیام بیرون و وقتی سرم رو سینه مادر پیرم بود خوابم میبرد

حالا داداش پاشو اشکاتو پاک کن، برو تو وان حمامتون کمی آب ولرم بریز و ماهیچه های پاتو ماساژ بده و بعدش بشین زیر دوش تا اونجائی هم برات مقدوره آب رو سرد و سرد تر کن، بعدش بیا سر جات استراحت کن

من: داداش شرمنده این وقت شب زنگ زدم

اکبر: من قربونت اون پاکی باحالت بشم ، بازم اگر لازم بود زنگ بزن

من: یا علی، شب میبینمت

اکبر: علی یارت داداش، باشه داداش

رفتم حمام و راهکاری رو که اکبر بهم گفت انجام دادم و دیدم ذوق ذوق پاهام خیلی تقلیل پیدا کرد و پیش خودم گفتم این اکبر هم دکتری شده تو این معقوله ها

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد