خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

شب زدگان - قسمت پنجم

وقتی که از حمام اومدم بیرون و رو تختم استراحت میکردم دم دمای ساعت 5 صبح خوابم برد و تا ساعت 10 صبح هیچ چی نفهمیده بودم، انگار دنیارو بهم داده بودن و اولین کاری که کردم از خدا تشکر کردم و بعدش به اکبر یه اس ام اس دادم که یه خبر خوب خوابم برد

شنگول رفتم سر کارم، سرکار دیگه داشتن بهم گیر میدادن که این چه وضع سر کار اومدن هست، نمیشه که آن و آف بیای، یه فکری برای مشکلت بکن و من هم دوباره مشکل پاهام رو پیش کشیدم و در نهایت تصمیم رو به عهده خودشون گذاشتم و خودم رو سپردم به خدا

شب رفتم دنبال اکبر و رفتیم جلسه ،

گرداننده جلسه : سلام دوستان احمد هستم یک معتاد

جمع حاضر سلام احمد

احمد: سلام به دل های پاک همتون، خدا رو شاکرم که تو این جلسه هستم و 24 ساعت دیگه مواد مخدر مصرف نکردم ، میخوام از گذشته خودم براتون بگم، من یه مهندس هستم که تو یه شرکت که کارش مربوط به امور مهندسی و اجرای پروژه های نفت و گاز هست مشغول بودم و هستم ، روزائی که مصرف رو تازه با مواد سیاه { شیره و تریاک رو مواد سیاه خطاب میکنن }  شروع کرده بودم رو یادم میاد، میزان مصرفم زیاد نبود و خستگی های پشت میز نشینی رو با خوردن یا کشیدن مواد جبران میکردم، یک سالی از مصرفم گذشت و میدیدم تبدیل شدم به یک آدم عصبی و یواش یواش تنهائی رو انتخاب میکردم ، سعی میکردم که با کمتر کسی دم خور بشم و خودم رو بیشتر غرق میکردم ، یه روز تو شرکت به مناسبت کار جدیدی که گرفته بودن  مهمانی ناهار دادن و من هم با بقیه از شرکت بیرون اومدم ولی به جای اینکه برم طرف رستوران با ماشینم رفتم تو خیابون و یه گوشه دنجی رو گیر آوردم و تو ماشین با فندک اتمی شروع کردم به مصرف یه نیم ساعتی داشتم مصرف میکردم که یک دفعه نمیدونم پلیس از کجا پیداش شد و مجم رو گرفت ، شاید از تو خونه های اطراف من رو دیده بودن و زنگ زده بودن و خبر داده بودن، رزومه کارکردم تو ماشین بود و کلی مدارک شرکت که قرار بود شب اونها رو مطالعه کنم و فردا  جزو اسناد مناقصه اونها رو پس بدم به شرکت، پلیسه اول من رو مثل جانی ها از ماشین پیاده کرد و وقتی لحن حرف زدنم رو دید گفت شغلت چیه و من هم همه چی رو راستش رو گفتم و کمر دردم رو بهانه این کار عنوان کردم ، تا اون موقع گیر نکرده بودم، نمیدونستم باید چیکار کنم، از عنوان شغلیم هراس داشتم ، نکنه این بابا الان من رو خراب کنه و آبرو و حیثیتم رو تو شرکت گهی کنه، طرف میخواست لا دری ماشین رو بکنه ببینه بازم جنس دارم یا نه که گفتم این کار رو نکن همش اینجاست و رفتم از صندوق عقب ماشین ما بقی جنس هارو بهش دادم، وقتی میخواست فندک رو از دستم بگیره بهش گفتم مواظب باش داغ هست دستت میسوزه، طرف همش میخواست بی سیم بزنه و بهش التماس میکردم که این کار رو نکن، از طرفی میخواستم سر به تن پلیسه نباشه ، چون یه همچین تیپ آدمی رو تو کارگاهمون باقالی هم بارش نمیکردم و از طرفی برای اینکه گیر نکنم التماس میکردم تورو خدا بی سیم نزن، من آبرو دارم و میگفت اگر آبرو داشتی تو خیابون این کار رو نمیکردی، باید ببرمت، همسایه ها اومدن بیرون و انگار فیلم سینمائی دارن نگاه میکنن، عرق شرم به صورتم نشسته بود، یک دفعه بهش گفتم من حقم این نیست، من به این مملکت خدمت کردم ، این هم سابقه خدمات من به این مملکت، طرف هم رزومه من رو خوند و گفت تو حیفیت نمیاد خودت رو داری ضایع میکنی؟ تا حالا چند بار گرفتنت؟ گفتم بخدا اولین و آخرین بارم بوده، اگر من رو ببری اون تو فکر میکنی بیام بیرون تمیز میمونم، نه داداش چون درد دارم باز هم مصرف میکنم، من رو خراب ترم نکن، بیشتر از این آبروم رو نبر،اینجا نزدیک محل کارم هست و سرتون رو درد نیارم اونقدر التماس کردم و همسایه ها هم گفتن بابا ندید بگیر و بزار بره، این بابا تحصیل کرده هست و اشتباه کرده، ما فکر کردیم از این عملیهای دزد هست که زنگ زدیم، بزار بره، طرف اومد تو ماشین و وقتی کیف پولم رو وارسی میکرد، دید چپم حسابی پره، حدود پونصد تومن تو کیفم پول بود، دیدم زیاد نگاه به پولا میکنه و گیر داد که مواد هم که میفروشی، وضعت بد نیست، گفتم هرچی میخوای بردار فقط بزار برم،اونم نامردی نکرد و نصف پولا رو برداشت و گفت دفعه آخرت باشه این دورو بر میبینمت، انگار دنیارو بهم داده بود، از یه طرف کفرم در اومده بود، از یه طرف راحت شدم که هیچ کس از اهالی شرکت این قضیه رو متوجه نشده بودند، با حالتی آشفته رفتم رستوران همه سوال میکردن کجا بودی و چرا دیر کردی، جواب درستی نمیدادم، به قول امروزی ها میپیچوندم، وقتی رفتم خونه دنبال بهانه بودم تا بازن و بچم دعوا کنم، زنم گفت چی شده و موضوع رو بهش گفتم و اون هم گفت تو خونه داری چرا بیرون از خونه این کار رو میکنی، هر وقت اومدی خونه من بچه رو میبرم بیرون تا تو کارت رو انجام بدی

دیگه اوضاع من اینجوری شد که عصر به عصر با حالت عصبی میامدم خونه و یکی دو ساعتی مصرف میکردم، دیگه سیاه هم جواب کارم رو نمیداد و یه روز با یکی از بچه محل های قدیمم که اون هم مصرف کننده بود روبرو شدم، اون هم خودش مدیر یکی از شرکتهای پدرش شده بود، من رو دید و گفت بریم دفتر من اونجا با هم کمی حال کنیم، وقتی رفتیم اونجا دیدم دفتر شیکی داره و از من خواست که برم پیششون کار کنم، من هم دیگه صورتم افت کرده بود و تصمیم گرفتم جام رو عوض کنم، رفتم دفتر جدید و اونجا با مواد سفید و پفک آشنا شدم { مواد سفید = هروئین ، پفک = شیشه و کراک } دیگه دائم کارم شده بود زدن، کار که نمیتونستم بکنم و شدم یه آدم عملی،یه روز که پدر دوستم اومده بود برای سرکشی من رو که دید از اونجا با بدترین وضع اخراجم کرد، بعد از یک هفته هم بی پولی بدی اومد سراغم، مهندس مملکت بودم و با یه پزو 405 مسافر کشی می کردم تا پول موادم رو در بیارم، تا اینکه زنم دیگه میخواست بره  و گفت یا مواد رو ترک میکنی یا من رو ترک میکنی، گفتم با چی ترک کنم ؟ کدوم پول؟ تصمیم گرفتیم طلاهای دختر سه سالم رو بفروشیم و من با پولش برم دوا ردمون کنم، خجالت میکشیدم حتی تو طلا فروشی برم، وجدانم خیلی درد میکرد، من که اونجوری بودم حالا اینجوری دارم خسارت میزنم، به هر تقدیر طلا ها نقد شد و من هم همه پول رو گرفتم به هوای اینکه برم قرص متادون بگیرم با اون خودم رو از این وضع نجات بدم، یه ده روزی قرص مصرف کردم و خونه خوابیدم ولی قرص ها رو کم نکردم و وابسته به قرص متادون و ترامادول شده بودم، پیش خودم میگفتم من از پس این کار خودم بر میام احتیاجی هم به کسی ندارم، تا اینکه بالاخره مجبور به رفتن سر کار بودم و اونجا وقتی باهام مصاحبه میکردن ، آخر مصاحبه، مصاحبه کننده گفت چی میزنی؟ اونقدر بهم برخورد که میخواستم بلند شم برم، طرف گفت میخوای پاک بشی؟ من میتونم کمکت کنم، طرف خودش عضو انجمن معتادان گمنام بود و پاکیش حدود 6 سال میشد، و اون من رو با انجمن آشنا کرد و گفت نگران هیچ چی نباش اینجا گمنامیت حفظ میشه،از طرف من هم خیالت راحت باشه فقط باید یه جو اراده کنی، به هر تقدیر توسط اون با انجمن آشنا شدم و عذاب سختی برای ترک قرص ها کشیدم و همون طرف من رو تشویق به پاکی کرد . الان از اون موقع حدود دو سال میگذره و من دارم جبران خسارتهائی که اول به خودم و دوم به خانوادم زدم میکنم، شکر خدا دارم با پاکیم حال میکنم و کارم رو دارم و دارم یواش یواش دوباره به جامعه بر میگردم، دارم سعی میکنم بگم نه، به وسوه مواد و دعوت دوستان اونجوری بگم نه، دارم یاد میگیرم که به خاطر اون روزها خودم رو ببخشم ، ممنون که به حرفام گوش دادین

جمع حاضر : ماشالله

وضعیت احمد خیلی شبیه من بود وهمه حرفاش رو مخم نشست، حتی حالت هاش هم خیلی شبیه من بود، جلسه تموم شد و رفتیم برای چائی پیش هوشنگ، اکبر گفت

اکبر: داش رضا مثل اینکه بد جور مخت درگیره

من: آره چون وضع این هم خیلی شبیه به من بوده، البته من سفید نمیزدم و اینجوری که اون شده بود نشده بودم، ولی .... نمیدونم چی بگم، اونقدر مخم درگیر حرفای طرف شده بود که پا دردم فراموش شده بود، 

نظرات 2 + ارسال نظر
خواننده خاموش سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 10:29

سلام دوست عزیز . ممنون از ایمیلی که برام فرستادی . من متأسفانه چند روزی فرصت نکردم داستانهای زیباتو بخونم ولی امروز تلافی کردم و همه قسمتهای شب زدگان رو خوندم . خیلی زیبا نوشتی .
موفق باشی و همیشه خوشحال

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام خاموش عزیز
بابا کجائی؟ دلمون یه ذره شد، امید که گرفتاریهاتون کم بشه و فرصت خوندن بیشتری پیدا کنید
شاد و پیروز باشی

کلبه ی تنهایی من یکشنبه 9 مرداد 1390 ساعت 18:26

مگه قرار نبود تو حداکثر سه دیقه حرف بزنید ؟
اینا که خیلی طول کشیدن
تجربیات جالبی هستن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد