خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

شب زدگان - قسمت هفتم _ آخر

اون شب و شبهای بعدی به سرعت سپری میشدن و من یواش یواش داشتم بهبودی خودم رو پیدا میکردم ، البته بهبودی از نظر اینکه دیگه نیاز به مواد برام کم رنگ میشد و خانواده هم تقریبا من رو پذیرفته بودن، ولی از نظر عقلی هنوز بهبود پیدا نکرده بودم و گاهی که دوستان موقع مصرف رو یاد میکردم یه کوچولو اون لذت ها برام پر رنگ میشد، جلسات هر شب تکرار میشد و آدمهای جدید میومدن و آدم های قدیمی گاهی لغزش میکردن و میامدن و کنتور پاکیشون رو صفر میکردند، میخواستم این داستان رو تا آخرین روزی که تو انجمن بودم ادامه بدم ولی اتفاقی برام افتاد که من رو از ادامه این داستان منصرف کرد، تو جلسات شدیدا تاکید داشتن که گمنامی افراد اینجا حفظ بشه و حرفای اینجا به بیرون درز پیدا نکنه، من فقط قصدم این بود که این داستان ها عبرتی بشه برای کسانی که هنوز در عذابند و اسامی و جاها رو تغییر دادم ولی با این کار گمنامی خودم هم شکسته شد و یک دفعه یه چیزی تو ذهنم اومد که ببین وقتی رعایت این مسائل رو نمیکنی ، خدا هم کاری میکنه که گمنامی خودت شکسته بشه، ماجرا از این قرار بود که یک روز رفتم به یکی از جلسات معتادان گمنام دم خونه، ساختمان مربوطه مربوط به شهرداری بود و توی اون ساختمان فعالیت های تابستانی و آموزشی هم انجام میشد ، انجمن هم تو یکی از اطاقهای اون ساختمان انجام میشد، وقتی که وارد اون ساختمان شدم یک خانم منشی و یک خانم که مسئول آموزش بودن نشسته بودن، مسئول آموزش دوست دوران دانشگاه همسر برادر زنم بود و من رو شناخت، اول بهم خیره شد، فکر نمیکردم بعد از 9 سال من رو بشناسه، سلامی داد و خودش رو معرفی کرد و از احوال همسرم جویا شد، بعد از رد و بدل کردن تعارفات معمول گفت اینجا چیکار میکنید و با نا صداقتی گفتم دنبال یکی از دوستام اومدم که تو انجمن هست ، ایشون گفت اسمشون رو بگید من صدا میکنم ایشون رو ، گفتم نه خودم میرم تو صداش میکنم، و به هر حال هنوز جلسه نمونده اومدم بیرون و خداحافظی کردم و بعد از من کسی چون بیرون نیامد طرف متوجه شد که موضوع از چه قراری بوده و امان از دست این خانم ها که حرف تو دهنشون نمیمونه و بنده رو به همسر برادر زنم لو داده بود که آره رضا رو تو انجمن معتادان گمنام دیدیم مگه معتاد بوده ؟ اصلا کی معتاد شد و کی ترک کرد؟ و نهایتا موضوع به همسرم منتقل شد و داستانهای بعدش، البته من مشکلی با این موضوع نداشتم چون برای بهبودیم داشتم تلاش میکردم ولی از نظر اونهائی که بیرون از انجمن هستند ماها یک مشت آدم معتاد به درد نخور هستیم که هیچ وقت آدم نمیشیم و بعد اینکه آبی زیر پوستمون اومد دوباره شروع میکنیم ، همین شد از نوشتن ادامه داستان خودداری کردم، امید که تا همینجا به درد آدمهای همدرد بخوره، چون هیچ چیز به اندازه کمک یک معتاد به معتاد دیگه جوابگو نیست، و امید که اگر کسی بابت نوشتن اینها از من دلگیر شده و رنجشی گرفته من رو ببخشه، همونطور که اول داستان گفتم ، زندگی ما آدما یه قصه ی قدیمیه که مثل ققنوس هی میمیره و توسط یکی دیگه این قصه تکرار میشه همیشه تازگی داره خاطره ای صمیمیه شب زده ها زیر یه سقف وقتی که با هم میشینن قصه ی زندگیشون تو آیینه ی هم میبینن با یکی بود یکی نبود با قصه های رنگارنگ
شب زده ها سر میزنن به فردای خوب و قشنگ

یا حق

نظرات 2 + ارسال نظر
خواننده خاموش سه‌شنبه 22 تیر 1389 ساعت 15:04

سلام و خسته نباشی مسافر. واقعاً جالب بود و برای کسانی که این تجربه را دارند عبرت آموز .موفق و شاد باشی . منتظر داستان زیبای بعدی هستیم

سلام خاموش جان
از خدا طلب آرامش برای جفتمون دارم
امید که داستان بعدی رو همونطور که خودش دوست داره تو ذهنم بیاره و یاریم کنه که طوری اونها رو عنوان کنم که به دل خواننده ها بشینه
شاد و پیروز باشی عزیز

کلبه ی تنهایی من یکشنبه 9 مرداد 1390 ساعت 18:51

الان پاک هستید ؟
چند سالتونه ؟
مواظب باش
زجر زیادی کشیدی
به خاطر خانمت به خاطر زندگیی که با زجر ساختی به خاطر پوریا و پرهام یه وقت دوباره نری سراغش ؟
تو خیلی قوی تر از اونی هستی که جلوی مواد سر خم کنی

بله
45 سال
الان پاکم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد