خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

داغ دل تازه شد - قسمت سوم

مجددا هفته بعد هم مهمونی بود و این بار قرار بود که قرار عقد و عروسی رو بزارن چون تو مهمونی قبلی بله رو از دختر خالم گرفته بودن، این بار اصلا دیگه به موضوع مهمونی فکر نمیکردم بلکه به نامه ای که قرار بود از طرف زهره از فرح بگیرم فکر میکردم ، بلاخره فرح رو دیدم و با چشم بهم اشاره کرد برو طبقه بالا، این اشاره از دید دختر خالم حوری که قرار بود عروس بشه پنهان نموند ولی ظاهرا به روی خودش نیاورد، چون من و فرح با هم از کوچیکی هم بازی بودیم عجیب نبود، مامان و بابا که رفتن تو من هم یه راست رفتم بالا، فرح سریع خودش رو رسوند طبقه بالا و گفت

فرح : علی من از عاقبت این واسطه گری میترسم ، میترسم مامان بفهمه و دردسر بشه برام و نامه رو داد به دستم و گفت قایمش کن

حوری تو راه پله ها بود و یک دفعه سر و کلش پیدا شد و گفت

حوری : شماها دارید چیکار میکنید؟ چی قایم کردی بده ببینم

من: چیزی نیست داشتیم صحبت میکردیم

حوری : حرف واسطه و این چیزا چی بود؟ رو کرد به فرح تو گمشو پائین حساب تو رو بعدا میرسم چشم سفید

من: دنبال چی هستی  حوری؟

حوری : بچه من خر نیستم، اگر موضوع مربوط به فک و فامیل آقا مرتضی باشه برای من خیلی بد میشه ها، حواست باشه

من: حوری به خدا من هم دنبال دردسر نیستم

از خونه خاله دوباره یواشکی دو تا نخ سیگار میخواستم کش برم ، آخه همیشه تو مهمونی های خاله زیر سیگاری های چینی پر بود از سیگارهای وینستون ، ولی چون بقیه مهمونا نبودن خلوت بود راه نداشت که این کار رو بکنم ، به مامان گفتم من میرم خونه گلثوم خاله ، ولی میخواستم برم پارک مسگر آباد اونجا راحت ترین جائی بود که میتونستم بدون اینکه حواسم به دور و برم باشه راحت هم سیگار بکشم و هم نامه ای که داشت قلبم گرومپ گرومپ میزد رو بخونم

رفتم سر کوچه خاله اینا و از ممد بقال دو تا نخ سیگار بگیرم و ممد بقال گفت دو نخ سیگار رو برای کی میخوای؟ خالت که اومد گرفت ، گفتم برای بابام میخوام ، خلاصه به هر بد بختی بود دو تا نخ سیگار رو گرفتم و رفتم طرف پارک مسگر آباد، ( توضیح اینکه این پارک تو خیابان خاوران { جنوب شرق  تهران } هنوز به همین اسم هست ولی کلی تغییر کرده )

رفتم اون گوشه های پارک ولی دیدم چند نفر دارن قمار میکنن و تیپ من با اونا خیلی فرق داشت ، دیدم چند تا شون جت کردن بیان طرف من و اذیت کنن خواستم برم یه جای دیگه دیدم یه سری بچه های شر از یه طرف دیگه دارن میان ، مونده بودم که از کدوم طرف فرار کنم که یه دفعه انگار فرشته نجات پیداش بشه دیدم اکبر پسر خالم با دو چرخه رسید و گفت بپر بالا که الان تیکه بزرگمون گوشمونه، چرخ رو هل دادم و بعد از گرفتن سرعت پریدم رو ترک دوچرخه و اکبر گفت

اکبر : اینجا چیکار میکنی؟ مگه نمیدونی این گوشه پارک پاتوق چه جور آدمهائی هست

من: دنبال یه جای خلوت میگشتم

اکبر : برای چی ؟

من: میخواستم سیگار بکشم

اکبر: نچ ، دروغ میگی مثل سگ

من: اکبر خفه شو

اکبر: با خنده گفت اگر میخواستی سیگار بکشی تو کوچه پس کوچه ها سیگارتو کشیده بودی و برگشته بودی، حتما دیدی و درام لالا لالا لا لا  نامه داری تو راهه، درسته؟

من: خاک بر سر عنترت کنن، از کجا فهمیدی؟ حالا داری کجا میری ؟

اکبر : یه جای خوب و خلوت ، سید ملکه خاتون

من: اکبر جان مادرت ! میبننمون

اکبر: اونا الان رسیدن، من دیدمشون

من: اونم بود؟

اکبر: نه نبود

من: پس بریم همون سید ملکه خاتون

اکبر: دروغ گفتم بود

من: پس برو طرف خونه خاله دیگه

اکبر : نه

من: پس صبر کن من پیاده شم

اکبر: نه میریم خونه ما، پشت بوم تو سیگارت رو بکش ، نامت رو هم بخون، بعدش میریم خونه حمیده خاله

من : باشه

رفتیم خونه کلثوم خاله و رفتیم پشت بوم، طاقت نداشتم ، نمیدونستم اول سیگار رو روشن کنم یا اول نامه رو بخونم، بخاطر اینکه اکبر رو کمی دور کنم گفتم یه کبریت میاری؟ اون هم زرنگ تر از این حرفا و گفت گوشه پشت بوم هست ، نخیر راه نداشت نشست و با فضولی تمام نامه رو خوند

دوباره نامه با دو بیت شعر و حاشیه گل و بته

علی عزیز

خیلی دلم برای دیدن روی ماهت تنگ میشه ، امشب که نامه رو میخونی من باز موفق میشم از نزدیک ببینمت ولی بعد از عروسی داداشم چیکار کنم؟ میشه یکی از عکس هاتو بدی به من که هر وقت دلم برات تنگ شد اون عکس رو ببینم ؟ این لطف رو میکنی؟ فکر کردم تو هم شاید مثل خودم باشی و عکس خودم رو برات گذاشتم، خیلی دوست دارم ، منتظرم

یه قلب تیر خورده و یه امضا

عکس توی نامه رو به مدت 5 دقیقه نیگاه میکردم ، یه دفعه اکبر عکس رو قاپ زد و گفت دهنت سرویسه، الان میرم عکس رو میدم به آقا مرتضی

من: اکبر ، خر نشو  عکسو شکوندی بده ببینم

اکبر: چرا عکس با روسری بهت داده

من: به تو مربوط نیست

اکبر: من نمیدونم تو چطوری بدون اینکه صحبتی بکنی باهاش تونستی باهاش دوست بشی؟

من: چون تیپ دارم و ادمم، تو فقط فکر و ذهنت سکس هست ، به همین خاطر هیچ وقت نمیتونی عاشق بشی

اکبر: عشق کدومه عنتر ، تو هم خری که عاشق میشی و خودتو اذیت میکنی،

عکس رو پرت کرد طرفم و یه سیگار روشن کرد، حس کردم کمی حسادت میکنه، ولی گفتم بی خیال،  سیگارش که به نصفه رسید انگاری از خودش شاکی باشه رفت طرف پائین

اکبر: علی در پشت بوم رو ببند و من هم با چرخم میرم بیرون

من: صبر کن با هم بریم یه بستنی بخوریم

اکبر: مگه نمیخوای بری عشقت رو ببینی؟

من: پسر خاله گلم فعلا واجب تره

با هم سوار چرخ اکبر شدیم و تا بستنی فروشی سکوت برقرار بود، رفتیم 2 تا فالوده بستنی خوردیم و اکبر نگذاشت پول بدم، اون حساب کرد، آخه اکبر پدرش رو 7 سالی بود که از دست داده بود و درس رو ول کرده بود و کار میکرد، به همین خاطر وضع مالیش ازمنی که از بابام پول تو جیبی میگرفتم بهتر بود، پدرش تو یه زمستون که میره برف پشت بوم رو پارو کنه از نربان پائین میافته و بعدش فلج میشه و از بس تو رخت خواب خوابیده بود بدنش زخم میشه و از همون زخم ها میمیره، قدیما مثل الان نبود که هزار جور راه برای به حرکت در آوردن افراد فلج باشه، بگذریم

برگشتیم طرف خونه حمیده خاله ، اکبر نیومد تو ورفت خونه خودشون، وقتی زنگ زدم فرح در رو وا کرد، گفت کجائی سه ساعت دنبالت میگردیم،زهره هم همراهش اومده بود تو راهرو یه سلام داد، گفتم سلام، من عکس رو میدم فرح بهت بده، دیدیم در اطاق مهمونی باز شد و من رفتم بیرون در ورودی تو کوچه واستادم، دیدم حوری اومد دم در و گفت چرا نمیای تو ؟ گفتم الان میام یه لحظه، نگو تو همین چند لحظه فرح و زهره رفته بودن طبقه بالا که حوری سر و صداش در نیاد

اومدم تو به همه سلام کردم و نشستم پیش آقامرتضی و اون هم اسمم رو پرسید و کلاس چندمی و از این جور سوالات معمولی، صدای آرومی داشت، تیپ معمولی ، من هم مخصوصا پیش اون نشسته بودم چون دیگه راستش جائی خالی نبود به غیر از کنار اون، از همونجا اون دختر خاله مار رو دید میزد من هم خواهر اونو ،

قرار های عقد و عروسی هم گذاشته شد و مقرر شد که پنجشنبه همون هفته عقد و عروسی با هم باشه ، به فکر این بودم که عکس قشنگ بگیرم و بدمش به زهره

فردا صبحش رفتم حمام و کلی موهامو سشوار کشیدم و رفتم طرف عکاسی و به قول خودم یه عکس مشتی گرفتم که الان وقتی به اون عکس نگاه میکنم به تیپ اون موقع خودم و موهائی که درست کرده بودم خندم میگیره ولی خوب تو اون سن فکر میکردم آلن دلون هستم 

پنجشنبه از راه رسید و من هم کلی به خودم رسیده بودم و عکس رو آماده کرده بودم همراه با یه نامه عاشقانه دیگه دادمش به فرح گفت صبر کن الان خودش میاد ازت میگیره، تو زیر پله واستاده بودم یه دفعه دیدم یا ابولفضل چه خوشگل شده بود ، نمیتونست چادر رو روی سرش نگه داره و هی بلندش میکرد و میبست،

زهره : سلام

من: سلاااااااااااااااااااااااام ، بفرما

زهره : من باید برم ، چون مامانم زود دنبالم میگرده و میگه کجا رفته بودی

من: نمیشه بیشتر بمونی؟

زهره: بعدا برات مینویسم، فعلا خدا حافظ

گاهی پیش خودم میگم خوش به حال جوون های امروز ، با هم میرن بیرون، مسافرت، چت، موبایل، پیر ما در میومد تا بتونیم فقط در حد همین دو کلمه سلام حالت چطوره  هم دیگه رو ببینیم، اون هم به دور از هر چشمی و یا گوشی، 

نظرات 2 + ارسال نظر
دختر حوا یکشنبه 3 مرداد 1389 ساعت 22:48

منتظر ادامه اش هستم

سلام
ممنون که وقت میزاری

خواننده خاموش دوشنبه 4 مرداد 1389 ساعت 11:24

سلام ، خسته نباشی مسافر خیلی عالی بود . منتظرم ببینم چرا اسم داستانو گذاشتی داغ دل تازه شد.تا آخر یک نفس ادامه میدم تا به نتیجه برسم. موفق باشی

سلام
نگفتم تو ریز بین هستی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد