خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

داغ دل تازه شد - قسمت چهارم - قسمت آخر

بعد از عروسی منتظر بودم تا شاید تو یکی از مهمونی ها بتونم باز هم زهره رو ببینم ولی دیگه مهمونی تو کار نبود  تنها چیزی که از عروسی تونستم بفهمم آدرس پستی زهره اینا بود یکماه میگذشت و من همچنان منتظر یه خبر از زهره بودم، تابستون هم بود و زهره و فرح دیگه مدرسه نمیرفتن که بتونن از هم خبر دار بشن، بالاخره دل رو زدم به دریا و با یکی از بچه محل ها به نام منصور رفتیم طرف اتابک ، چهاراراه اتابک پرسون پسون رفتیم طرف سید ملکه خاتون ، خلاصه بعد از یک ساعت گشتن تو کوچه پس کوچه های اونجا تونستیم آدرس خونه پدری آقا مرتضی رو بدست بیاریم ولی هیچ رغم راه نداشت که وایستیم، کوچشون بن بست بود و طول کل کوچه 12 متر بود و اونجا هم که همه هم دیگه رو میشناختن، باور کنید 100 بار اون محوطه رو دور زدیم تا شاید یک بار اون رو ببینم خلاصه تو آخرین دفعه یه مردی که سیبیل هاش از بناگوش در رفته بود پرسید اینجا چی میخواین و من هم گفتم هیچی داداش این دوستم با خونه دعواش شده دارم راضیش میکنم بره خونشون، یارو رضایت داد و من تو آخرین دور گردشم تو اون اطراف دیدم زهره اومد در خونه رو که پیش کنه من رو دید، اشاره کردم بیا بیرون و هیچ چی نگفت و در رو بست ، رفتم دم شیر فشاری وایستادیم { شیر فشاری شیری بود که اونوقتا اکثر اونائی که میخواستن رخت چرک بشورن میامدن پای اون شیر و با فشار دادن یک دکمه برنجی آب رو راه مینداختن و گاهی هم بچه ها اونجا حمام میکردن .... بگذریم از داستان دور نشیم }

بعد از نیم ساعت دیدم با یه چادر مشکی اومد ، رفتم تو سید ملکه خاتون و سر یه قبری نشستم تا بیاد، اومد جلو و منصور هم کشیک میداد که کسی نیاد و اگر اومد با سوت من رو مطلع کنه،

زهره: سلام، اینجا چیکار میکنی؟ مگه نمیدونی من نمیتونم از خونه بیرون بیام؟ الان هم به هوای خرید یه پودر زختشوئی و صابون اومدم بیرون

من: سلام، من چیکار کنم ، دلم برات تنگ شده بود، میدونی 100 بار کوچه شما رو دور زدم؟

زهره: مرتضی ظهر ها از بازار میاد یه سر اینجا نگفتی شاید ببیندد؟

من: نمیدونم، دلم گفت برو میبنیش

زهره: علی آقا من نمیتونم هر وقت شما اومدین اینجا از خونه بیام بیرون، من که گفتم دختر محدودی هستم

من: من عاشق همین محدودیتت هستم

زهره: علی آقا شما دیگه برید، من یه نامه میدم به فرح تا به دستتون برسونه، درضمن ما داریم از اینجا میریم

من: کجا

زهره :  چهار راه  پهلوی ( ولی عصر فعلی ) خیابان صبا پلاک رو هم نمیدونم چنده

من : اونوقت اونجا چطوری ببینمت؟

زهره: اونجا هم محدودم، مگه خانواده من رو نشناختین تا حالا

من: باشه برو ، بالاخره اونجاها اونقدر میشینم نا یه روز بیای دم پنجره و من رو ببینی و بیای پائین برو به سلامت زهره خانوم

با دیدن زهره انگار یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شده بود، ولی از اینکه دارن جا عوض میکنن و اونجا هم نمیشه دیدش ناراحت بودم و تنها دل خوشیم این بود که اونجا دیگه مثل این پائین شهر نیست بخوای به همسایه ها جواب پس بدی اینجا چیکار میکنی

زهره یه برادر داشت که تا یکی دو ماه بعد از عروسی مرتضی تو زندان بود و جزو مجاهدین خلق بود و بعد عفو بهش خورد و آزاد شد و اون شد برای من مسئله که اگر اون من رو ببینه چی میشه، خوشبختانه اون من رو نمیشناخت ولی زهره برای بیرون رفتن از خونه باید از اون اجازه میگرفت ، آخیش خدا چه مصیبتی بود دیدن یه آدم

دیگه کار من و منصور شده بود از نارمک بریم چهارراه پهلوی خیابان صبا و یکی دو ساعت اونجا  بشینیم تا شاید بتونم زهره رو ببینم ( به قول منصور بازهم از صبا تا نیما )  

این اتفاق دیگه نیفتاد یعنی دیگه نتونستم زهره رو ببینم و فاصله اونها با خالم اینا اد شده بود، تنها دل خوشیم این بود که مدرسه ها زودتر باز شن ولی دیدم ای داد از اون سال هم مدرسه های دخترونه نیم ساعت زودتر از مدرسه های پسرونه تعطیل میشن و تازه اگر هم میتونستم از هنرستانم جیم بزنم دادشش معلم بود و اون من رو میدید

ظرف مدت یک سال فقط تونستم دو تا نامه از زهره دریافت کنم اون هم بدون جواب موند چون اون به آدرس پستی ما نامه ارسال میکرد و نامه هاش میبایست بدون جواب میموند تا اینکه یک روز آقا مرتضی و حوری اومدن خونه ما کارت عروسی آورده بودن، با دیدن کارت عروسی مشکوک شدم و بازشون کردم و تا اسم زهره رو تو اون دیدم خشکم زد

رفتم تو اطاق خودم و گریه کردم، گریه ای در سکوت، شکستنی که کسی صداش رو نشنوه، انگار داشتم از تو منفجر میشدم، آهنگ داریوش گذاشته بودم با صدای بلند که کسی گلایه های من رو نشنوه،

من از دست خدا هم گله داشتم، چرا باید اینجوری میشد،

من: خدایا، تو که میدونستی اینجوری میشه چرا پس گذاشتیی این آشنائی سر بگیره؟ تو که ظالم نبودی، مگه من چیکار کرده بود که با من این کار رو کردی

مادرم فهمید که ناراحت شدم، از موضوع خبر داشت و از آقا مرتضی پرسید

مادرم: خوب آقا مرتضی این داماد خوشبخت کی هست؟

مرتضی: پسر خالم هست، رفته بود بیرون ایران درسش رو بخونه، الان دیگه دکترا شو گرفته و اومده ایران ازدواج کنه و همینجاها مطب بزنه و زندگیش رو ادامه بده

مادرم : بسلامتی

من :داشتم گوش میدادم  (تو اطاق خودم)،  به بد بختی، میمون عنتر، چرا اومد ایران ، یعنی تو اونجا یکی نبود آویزون این دوکی بشه ؟

حوری : البته خاله جون خود زهره زیاد به این ازدواج راضی نبود، ولی اصرار بابای آقا مرتضی باعث شد

من : باز از تو اطاق خودم میشنیدم و گفتم گور بابای هر چی دختر بی معرفته بکنن { البته الان میگم کار درست رو اون انجام داد، من تو سن 18 19 سالگیم که نمیتونستم اون رو بگیرم ، شاید عکس این اتفاق برای اون اتفاق می افتاد } از هر چی دختر و زن هست بدم میاد، اونوقت به ما پسر ها میگن بی معرفت ، نامرد

روز عروسی رسید و من و بابا و مامان رفتیم عروسی، نمیخواستم برم ولی مادرم اصرار داشت که بیا بهتره که بیای تا اون بدونه که بخشیدیش

یه دست مشکی پوشیدم و یه کراوات مشکی ، انگار مجلس عزا میخوام برم، رفتم یه گوشه نشستم و چشمم رو به زمین دوختم، خیلی سخت بود برام که تو اون مجلس حضور داشته باشم، بعد مادرم اومد تو و اشاره کرد که بیا کارت دارم، وقتی پرده رو کنار زدم که ببینم مادرم چیکارم داره دیدم زهره با لباس عروس خیلی باشکوه شده بود، ولی چشماش سیاه شده بود و داشت گریه میکرد و فقط گفت من رو ببخش ، من راضی نبودم، مجبورم کردن ، مادرم گفت عزیزم اشکاتو پاک کن الان همه آرایشت به هم میخوره ، خودم هم اشکام بی اختیار سرازیر شد و گفتم خوشبخت بشی ، برو

بعدش از سالن زدم بیرون و سه تا نخ سیگار پشت سر هم کشیدم، راه گلوم دیگه بسته شده بود، داشتم گریه میکردم و راه میرفتم تو خیابون پاسداران، یه مستی بهم رسید و گفت جوون بیا دو تا پک از بطری من بزن حالت جا میاد، شیشه رو از دست اون گرفتم و میخواستم تنها باشم، اون رفت و یه نفس بقیه شیشه رو سر کشیدم، مست شده بودم و اشکم بند نمی اومد، { روزای بعدش تعجب کردم اون مرده اون شب چطور جرات کرده بود با شیشه وودکا بیاد بیرون و کمیته نگرفته بودش و از کار خودم تعجب کرده بودم }  نشستم سرم رو بین دوتا دستام گرفتم و هی گریه و هی گریه ، دیگه چشمه اشکم خشک شد و به هق هق افتادم، نمیدونم تا حالا تو ناراحتی مست کردین یا نه به هر حال هیچ چی دیگه برام جذاب نبود، هیچ چی، شاید اگر جرات یا حماقت خیلی ها رو داشتم خودم رو مینداختم جلوی ماشینی چیزی تا خلاص شم ، دو ساعت بیرون موندم و وقتی برگشتم دیدم عروسی تموم شده و مامان و بابام بیرون سالن منتظر من هستن،

بابام: پدر سوخته کجائی؟ { پدر سوخته تکیه کلام ارتشی ها بود }

مادرم: حالا بزار سوار ماشین بشیم اینجا زشته

بابام: چه غلطی کردی بوی الکل میدی

من: سکوت و از پنجره بیرون رو نگاه میکردم و گریه

یک دفعه حوری هم همراه خواهر دیگش فرح اومدن و گفتن ما هم جا نداشتیم با شما میایم، رفتم اون گوشه و اصلا بر نگشتم و اشک پشت سر اشک و سکوت و سکوت سکوت

بابام یه دفعه نوار گیتا { خواننده کوچه بازاری اون موقع } رو گذاشت : اگه عشق همینه، اگه زندگی اینه ، نمیخوام چشمام دنیا رو ببینه ...

من: خفش کن اون ضبطو

زد کنار تا من رو از ماشین بکشه پائین، بچه این چه جور حرف زدنیه؟

حوری : عمو ولش کنید، حالش خوب نیست ، شما بزرگی کنید نشنیده بگیرید

مادرم : آقا رفیع برو حالا خونه صحبت میکنیم

نرسیده به خونه گفتم نگه دار پیاده شم، مامان من کمی دیر میام

نمیدونم دیگه ساعت چند بود رفتم خونه و تا یک هفته از اطاقم بیرون نمی اومدم، نه سر کلاس نه هیچ چی

بالاخره اکبر پسر خالم اومد خونه ما و من رو سوار موتور کرد و یه سر برد بیرون تا شاید حالم سر جاش بیاد و بعد ها تونستم یواش یواش حقیقت رو قبول کنم که من نمیتونستم با اون ازدواج کنم و چون هم سن بودیم اون شرایطش رو نداشت که برای من صبر کنه

از اون مسئله 20 سال گذشته بود ، تا اینکه یک روز وقتی همراه مادرم و خواهرم رفته بودیم بهشت زهرا سر مزار پدرم ، دیدم آقا مرتضی همراه با یه خانم کامله زن و مادرش اومدن قبری که دو ردیف اونور تر مال پدر آقا مرتضی بود، عینک دودی به چشمم بود و داشتم اشک میریختم و نمیخواستم مادرم اشکهام رو ببینه، چون زود میشکنه طفلی، دیدم اون خانم کامله زن داره نگاهم میکنه و با اشاره سر سلام میکنه، نمیشناختم و سری تکون دادم ، گفتم شاید فامیل دور هست من هم که نمیشناسمش، دختر 18 ساله ای هم مامان صداش میکرد، تا اینکه یک دفعه مادرم گفت

مادرم : هی زمونه، چقدر این دختر خوشگل بود، چقدر شکسته شده،

خواهرم: کی مامان؟

مادرم : زهره هست دیگه خواهر آقا مرتضی

با شنیدن این حرفا داغ دلم تازه شد، دیگه نمیدونستم باید برای پدرم گریه کنم، برای اون خاطرات گریه کنم ، از طرفی میخواستم باهاش 10 ساعت بشینم صحبت کنم، از طرفی میدونستم ما دیگه به هم تعلق نداریم، تمام عشق های اون دوره اومد جلوی چشمم، فقط موقعی که فاتحه رو خوندیم برای خداحافظی رفتیم جلو که خداحافظی کنیم،

من : خیلی خوشحال شدم که دیدمتون

زهره:  من هم همینطور، سلام به خانم برسونید

من: دخترتونه زهره خانم؟

زهره: بله هم سن پرهام شماست

من: مثل اینکه آمار بچه های من رو هم دارید

زهره: دورا دور از فرح میشنوم ، موفق باشید

من: به همسرتون سلام مخصوص برسونید

زهره : ایشون سال پیش عمرشون رو دادن به شما

من : موندم چی بگم، خدا صبرتون بده، خاکشون بقای عمر باز مانده ها

خدا نگهدار

زهره: خدانگهدار

جفتمون دور شدنمون رو دنبال کردیم، تو دلم غوغائی بود که نمیدونستم چطوری باید تشبیهش کرد، فقط خواهرم گفت، بچه نشو ، فراموش کن که چی دیدی

من: به همین راحتی؟ داغی رو که تازه شده فراموش کنم

خواهرم: علی تو دیگه متعلق به کس دیگه ای هستی

من: میدونم، درست میگی بهتره آدم همیشه سنگ باشه و هیچ داغی روش اثر نگذاره

پایان

نظرات 4 + ارسال نظر
بانوی شمشیربدست دوشنبه 4 مرداد 1389 ساعت 20:52 http://pilgrim.persianblog.ir

هی هی هی زمونه چی بگم که هر چی میکشیم از تو میکشیم ....





گاهی فکر میکنیم اونی که بهش نرسیدیم همونی هست که باید میبود ...
اما من رسیدم و دیدم نه اونم نبود .

بانو راست میگی
من هم فکر میکردم شاید این همون شاهزاده سوار بر اسب سفید باشه
ولی از این شاهزاده ها تو زندگی آدم زیاد میان و میرن آدم نمیدونه کدوم یکی شون اون شاهزاده اصلی هست

خواننده خاموش چهارشنبه 6 مرداد 1389 ساعت 07:43

سلام خیلی عالی بود . حدسم درست بود در مورد اسم داستان . بهر حال هرچی که صلاح آدمها باشه خدا سرراهشون قرار میده . حتماً صلاح هردوی شما در این جدائی بوده . خوش باشی

بله
درسته ، شاید صلاح هردومون تو این جدایی بود

دختر حوا شنبه 9 مرداد 1389 ساعت 11:47

غمناک بود
فکر می کنم اینجور عشقها الان نایاب شده

سلام
بله
گاهی که یادم می افته حس میکنم چشمم کمی مرطوب میشه و گاهی این فکر به ذهنم میرسه که شاید با اون میتونستم خوشبخت باشم ولی از تقدیر خداوند هم نباید غافل شد، شاید عکس این موضوع پیش میامد
تقدیر شاید برای خیلی ها معنا و مفهومی نداشته باشه ولی ... بگذریم
ممنون که وقت میزارین

درنین سه‌شنبه 12 مرداد 1389 ساعت 02:00 http://manhamandornin.persianblog.ir

سلام

دست نیافته ها، بهترین‌ها هستند، اما باز هم بهترین ها




سلام
بهترین ها همیشه آرزو های ما رو تشکیل میدن
شاد باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد