خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

دوپا برای خزیدن، دو بال برای پرواز - قسمت اول

حمید خیلی وقت بود که منتظر یه همچین روزی بود، روزی که استطاعت مالیش به حدی بشه که بتونه پدر و مادرش رو به سفر حج بفرسته ، آخه همیشه مادرش میگفت آرزو میکنم تا نمردم یه سفر حج برم ، اون خونه خدا رو ببینم ، بعد از 10 سال کار شرافتمندانه تونسته بود کارگاه تراشکاری خودش رو بعد از سالها راه بندازه و از پولی که اضافه اومده بود خواست آرزوی دیرینه مادرش رو برآورده کنه،  تو راه که داشت برای پیدا کردن یه کاروان زیارتی میرفت،  یک دفعه چشمش به مردی افتاد که کنار خیابون افتاده و از بوی تعفنش همه سعی میکنن بهش نزدیک نشن، شلوارش رو زده بود بالا، پاهاش کرم زده بود، یه جورائی هم گدائی میکرد و هم زندگی میکرد، رفت به طرف اون مرد

حمید: سلام

مرد گدا: شلام داداش

حمید: من اسمم حمیده

مرد گدا: منم یه موقعی اشم داشتم ولی الان یادم نیشت

حمید: خوب من تورو خدا صدا میزنم

مرد گدا: داری مشخصره میکنی؟

حمید: نه بخدا، خوب تو یه اسم بگو من صدات کنم

مرد گدا: اشمم فرشاد بود یه زمانی

حمید: خوب اسم که به این قشنگی داری که، خوشبختم { حمید دستش رو به طرف مرد دراز کرد

مرد گدا یا فرشاد اول کمی تعجب کرد و با ترس دستش رو آورد جلو و دید حمید دستش رو به گرمی فشار داد

حمید: فرشاد ؟ برام تعریف میکنی چه اتفاقی برات افتاده که پاهات اینجوری شده؟

فرشاد: ای ژوون، چه فرقی میکنه، بلا که بیاد اومده، خودم کردم که لعنت بر خودم باد،

حمید: برای من فرق میکنه، شاید کاری ازدستم بر بیاد

فرشاد: مشلا

حمید: حالا برای تو چه فرقی میکنه، بگو دیگه طالب شدم بدونم

فرشاد: شوادت چقدره ژوون؟

حمید: دیپلم اتو مکانیک

فرشاد: خوش بحالت

حمید: چطور؟ مگه تو سواد نداری

فرشاد: یه کارت از جیبش درآورد و نشون حمید داد، این یه موقعی من بوده

{ کارت دانشجوئی، دانشگاه صنعتی آریامهر، رشته الکترو تکنیک }

حمید: یعنی تو مهندس هستی

فرشاد: هشتم، یعنی بودم

حمید: به نظر من الان هم هستی، منتها وجناتت مثل اونا نیست

فرشاد: تو هم ژخم ژبون میژنی، آره داداش وژناتم مشل یه عملی هست خوبه؟ اینو میخواشتی بشنوی؟

حمید: ببین فرشاد، اگر میخواستم اذیتت کنم، نمینشستم اینجا و بوی عفونت پاتو تحمل کنم، بخدا فقط میخوام ببینم چیکار میتونم بکنم که تو برگردی به زندگی

فرشاد: کدوم ژندگی؟

حمید: یه کم برام از گذشته تعریف کن

فرشاد: روژی که فارغ التحشیل شدم، با یه دختری به اشم اختر قاطی شدم، با هم از پارک چهارراه پهلوی{ پارک چهارراه ولی عصر _ پارک دانشجو } حشیش و گرد تهیه میکردیم و بعد مصرف میرفتیم کوچینی، { کوچینی یه دانسینگ و کافه تریا بود که الان هم ابتدای خیابان فلسطین مکانش هست ولی به یه چیز دیگه تبدیل شده } اونجا هم اونقدر میرقشیدیم و میرقشیدیم که دیگه نا نداشتیم راه بریم، نشفه شبی وشط بلوار الیزابت { بلوار کشاورز} چهار دشت و پا میرفتیم طرف خونه هامون و صدای عر عر از خودمون در میاوردیم خوب آخه هم مشت بودیم هم نشه دوا

هی یادش بخیر ژوونی، شه روژائی بود

یواش یواش حش کردم نسبت به اختر وابسته شدم، خوب آخه خیلی خوشگل بود ، شبر کن عکشش اینجاست ، از تو یه کیسه نایلونی که همه زندگیش بود یه عکس که مشخص بود با دوربین های پولاروید اون موقع که عکس فوری میگرفت گرفته شده،

حمید: بابا خوش تیییییپ، عجب موهائی داشتی ها، احتر هم خوشگل بوده ، ابرو کمون

فرشاد: هی یادش بخیر، اذیتش کردم، خدا منو به خاطر اذیتهائی که به اون روا داشتم به این روز انداخت، آره داداش ژوونم برات بگه ، با اختر تشمیم گرفتیم یه خونه اجاره کنیم و جفتمون با هم ژندگی کنیم، شبح تا شب کارمون شده بود درش و کار و شبا هم خلاف، بعد _ یه شال اختر گفت میخواد ترک کنه، خیلی بهم برخورد، فکر میکردم میخواد بره، میخواد غالم بزاره، منم اون کاریو که نباید میکردم ، کردم، خدایا منو ببخش

حمید: چیکار کردی مگه؟

فرشاد: هیچی دختریشو برداشتم و حامله شد، بعدش همش تو گلهائی که براش میخریدم هروئین میریختم و اون با بو کشیدن دوباره عمل شدید پیدا کرد، از ریخت و قیافه که افتاد با تی پا از خونه بیرونش کردم، ولی خبرش رو داشتم که یه بشه ناقش به دنیا آورد، اون میخواست یادگار من رو داشته باشه، شه یادگاریی، یه بشه ناقش، به فلاکت رشیده بود و تو خیابون میخوابید و منم بهش اهمیت نمیدادم، وضع کاریم بهتر شد و اژ اون محله رفتم، ژن گرفتم و ژندگیمو میکردم، یه روژ که پشت چراغ قرمز با ژنم بودم دیدمش داره گدائی میکنه، همش میخواشتم منو نبینه، خودمو قایم میکردم، ژنم پرسید چرا هی میری ژیر ماشین؟ گفتم نمیدونم یه بوئیداره میاد انگار داره شیم میشوژه، چراغ سبز شد و وقتی داشتم رد میشدم من و دید و دنبال ماشین دوئید، گاژشو گرفتم که نرسه به من، همون جای همیشگی ، سر خیابون کوچینی

دیگه داشتم آدم میشدم، دوا رو ترک کرده بودم، فقط مشروب میخوردم، تا اینکه ژد و خدا به منم یه پشر داد، ولی اون هم مشل بشه اختر ناقش بود، خیلی تو ژوقم خورد، شبی که ژنم تو بیمارشتان بود، اژ زور ناراحتی رفتم تو خیابون، گریم گرفت، یاد اختر افتادم، رفتم سر خیابون کوچینی، اختر خراب و درو و داغون دراژ به دراژ افتاده بود رو ژمین، بدتر اژ الان من، رفتم بهش بگم منو ببخشه، رفتم بگم گه خوردم، غلط کردم، ولی اختر دیگه نفش نمیکشید، بچش تو بغلش مونده بود، ژنگ ژدیم شهرداری اومد جنازه رو با خودش ببره، بچشو من ژود تر گذاشتم تو ماشین، اختر رو بردن و نمیدونشتم من رو بخشیده یا نه، حالا من مونده بودم و دو تا بشه { بچه } ناقش، بشه رو بردم خونه حمومش کردم، شکل اختر بود، ژنم میگفت اینو اژ کژا آوردی؟ مال خودمون کم بود رفتی لنگش رو آوردی، شکوت میکردم، ژنه میگفت من با اینا چیکار کنم ؟ 2 تا تیکه گوشتن، ببرشون بیرون و بعدشم شر کارم ژنگ ژد و آبروم رو برد، رنجش اژشش گرفتم و ولش کردم و 2 تا بشه ها رو ورداشتم تا بریم یه ژای دیگه ، پشر اختر خیلی نیگام میکرد ولی حرف نمیزد، اون یکی هم که کوچیک بود، یه دفعه مخم پیچید طرف مواد، رفتم هروئین بخرم و یکشم، تو همون ماشین مشرف کردم، شیشه ها بالا بود و بشه کوشیکه اژ ژور بخوری شدن مرده بود، خفه شده بود، منم رفته بودم تو هپروت، بشه رو همونژا پیش کولی ها چالش کردم، مونده بودم با پشر اختر شیکار کنم؟ بردمش بیمارشتانو  همونژا خوابودمش، وقتی یه کم شر حال شدم متوجه شدم دارم تاوان کارائی که با اختر رو کردم پش میدم، ماشینو فروختم و پول یه شال بیمارشتان بچه اختر رو دادم و اومدم بیرون و اژ اون روژ افتادم تو هروئین، هر روژ بد تر اژ دیروژ، خودم شدم کارتن خواب و عین اختر گدائی میکردم تا امروژ داداش، اختر با بال خودش پرواژ کرد ولی من موندم و با این پاها دارم شینه خیژ میرم، کاشکی میشد خدا ژونم رو بگیره

حمید: خوب بسه دیگه ، اشکاتو پاک کن بیا با هم بریم دکتر

فرشاد: چرا میخوای اینکار رو بکنی؟ بژار همینژا بمیرم

حمید: من دنبال یه مهندس میگردم گیرش آوردم و ولش نمیکنم

فرشاد به حالت خزیدن اومد جلو و حمید یه تاکسی گرفت و به کمک راننده فرشاد رو انداخت عقب ماشین و خودش نشست جلو

فرشاد: کیشه مدارکم

حمید: الان برات میارمش

راننده: داداش اینو میخوای کجا ببریش؟

حمید: داداش شما کرایتو بگیر و مارو ببر بیمارستان ...

بعد از رسیدن به بیمارستان حمید رفت تو و با یه صندلی چرخ دار برگشت و فرشاد رو گذاشت تو ویلچیر و رفتن تو منتظر اومدن دکتر شدن

نظرات 1 + ارسال نظر
خواننده خاموش سه‌شنبه 19 مرداد 1389 ساعت 08:17

سلام . مثل همیشه خیلی عالی بود. واقعاً تبریک میگم بابت اینذهن فعال . موفق باشی

سلام
خوب داداش باید یه چیزی از آبجیش به ارث ببره دیگه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد