خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

دوپا برای خزیدن، دو بال برای پرواز - قسمت دوم

تو این مدت یه نفر که با لباس سفید و گوشی مثل دکترها با کراوات میگشت توجه حمید رو به خودش جلب کرد چون این آقای دکتر با یه ویلچیر و یه دست کوتاه نسبت به دست دیگش از اینور سالن به اونور سالن میرفت، حوصلشون سر رفته بود، فرشاد داشت خمار میشد و درد اومده بود سراغش، فرشاد جلوی ویلچیر اون بابا رو گرفت و گفت ببخشید پس دکتر بخش کجاست مریض من داره عذاب میکشه

دکتر: من دکتر این بخش هستم

حمید: شما؟

دکتر: مگه اشکالی داره؟

حمید: با تعجب نه ولی چرا یه نفر به ما نگفت که شما دکتر این بخشین که ما اینقدر منتظر نمونیم

دکتر: حالا امرتون چیه؟

حمید: مریض ما ایشون هستن و به علت اعتیاد شدید به مواد صنعتی پاهاش کرم زده، میخوام هر جور شده ایشون رو درمان کنم

دکتر: مریض رو بیارین به دفتر من

حمید فرشاد رو برد تو اطاق دکتر و دکتر بعد از معاینه دقیق از حمید سوالاتی کرد

دکتر: نسبت شما با بیمار چیه؟

حمید: دوست هستیم

دکتر: چطور دوستی هستی که اینقدر از دوستت غافل موندی که کارتن خواب بشه، راستش رو بگو این بابا کیته؟

حمید: هیشکی، یه دفعه جلوی راهم سبز شد، خواستم کمکش کنم

دکتر: حالا بیرون تشریف داشته باشید، من باید چند تا سوال هم از خودش بکنم

دکتر رو کرد به فرشاد و خوب توی چشمای فرشاد نگاه کرد، دوستت تورو فرشاد خطاب میکرد درسته؟ اسمت فرشاده؟

فرشاد: آره دکتر، ژان من هر کاری میکنی ژود باش، درد اومده شراغم

دکتر: خماری فرشاد؟

فرشاد: یه نگاه عمیق به دکتر کرد، قیافت آشناست، نمیدونم شاید اشتباه میکنم، آره خمارم

دکتر: اتفاقا چهره شما هم به نظرم آشناست ولی انگار مال خیلی وقت پیش هست، خوب الان برات مرفین میزنم که حاشو ببری

فرشاد: دشتت درد نکنه دکتر

دکتر: خوب حالا شلوارتو در بیار ببینم با خودت چیکار کردی

فرشاد: میشه دوشتم بیاد کمکم کنه؟

دکتر: بزار من صداش کنم، آقا لطفا تشریف بیارید تو به کمک شما نیاز هست

حمید: جانم دکتر جون

دکتر: لباس ایشون رو در بیارین، و من الان به بخش زنگ میزنم که بیان و ایشون رو ببرن استحمامشون کنن، شما هم کمک کنید، بعد از اون باید یه معاینه دقیق بشن

حمید : چشم آقای دکتر

حمید لباس های فرشاد رو در آورد و دکتر بهش یه کیسه زباله داد و گفت همه رو بندازید این تو و براش یه دست لباس بیارین که بپوشه و معرفی نامه بخش هم داد به دستش، بعد از تموم کردن خوابوندن فرشاد و معرفی به بخش حمید به کمک یکی از مستخدمین بخش شروع کردن به شستن فرشاد، بعد از اتمام کار استحمام حمید گفت

حمید: فرشاد ؟ میزاری این ریشتو بزنم یه کم خوشگل بشی؟ عوضش به دکتر میگم مرفینت رو همچین بزنه حالشو ببری داداش

فرشاد: من که خودمو به دشت تو شپردم، هر کاری دوشت داری بکن

حمید شروع کرد به اصلاح صورت فرشاد و بعد از خشک کردن موهاش یه شونه درست و حسابی هم به موهای فرشاد کشید و گفت : حالا شدی همون آقای مهندسی که من دوست دارم، خوشگل، خوشبو، بریم که آمپولت رو دکتر بزنه

فرشاد رو بردن تو بخش و حمید دکتر رو صدا کرد آقای دکتر مریض شما آماده هست

دکتر: اول برید ناصر خسرو این آمپول رو تهیه کنید بعد، چون الان درد داره و این آمپول الان تو بیمارستان موجود نیست

حمید : باشه دکتر

حمید رفت  و با هزینه زیاد اون آمپول رو تهیه کرد و برگشت و داد دست دکتر

حمید: این هم آمپول مرفین دکتر جون

دکتر: چه رفیق با معرفتی، چه زود برگشتی، بریم که این آقا فرشاد شما از درد همه بخش رو رو سرش گذاشته

وقتی وارد اطاق بستری فرشاد شدن حمید گفت

حمید: مهندس؟ این چه کاریه میکنی؟ کمی طاقت داشته باش

فرشاد: دارم میمیرم

دکتر : الان میزونت میکنم و تزریق رو انجام داد، در حال تزریق رو کرد به حمید و گفت ، جدی جدی مهندس هست ایشون

حمید: از کیسه نایلون فرشاد کارت دانشجوئی فرشاد رو درآورد و بهش نشون داد، فکر کردی من شوخی میکنم دکتر جون

دکتر: کارت و از حمید گرفت و بد جور اخماش تو هم رفت، یک دفعه انگار برق گرفته باشدش از تو اطاق فرشاد رفت بیرون

حمید: چی شد دکتر؟ چرا ناراحت شدی؟

دکتر: تزریقش رو انجام دادم، بزار اثر کنه ، برمیگردم

فرشاد: آخیییییییییییییییش، ژووون، چه حالی میده، ژااااااااااااااااان و بعدش مثل اونائی که صد ساله خوابن، خوابید

حمید رفت طرف دفتر دکتر تا بهش اطلاع بده که مریض خوابش برده و الان وق مناسبی برای ویزیت  پاهاش هست وقتی در اطاق رو زد و رفت تو دید دکتره یواشکی گوشه چشماشو پاک میکنه

حمید: ببخشید مزاحم شدم دکتر

دکتر: به هیچ وجه، بفرمائید، نمیدونم چرا یک دفعه از چشمام اشک اومد،

حمید: میخواین من برم بیرون؟

دکتر: نه، ولی شما چقدر این مرد رو میشناسن؟

حمید: همین امروز باهاش آشنا شدم و میخواستم برم برای مادرم فیش حج تهیه کنم ولی با دیدن وضع ایشون، ترجیح دادم که اون پول رو هزینه نجات یک معتاد کنم

دکتر: دستم به طبابت این مرد نمیره

حمید: چرا دکتر

دکتر: اون قاتل مادرمه

حمید : یک دفعه با تعجب پرسید شما پسر اختر خانمید؟

دکتر: مگه شما مادر من رو مشناختین؟ به سن شما نمیخوره، خیلی وقته مرده

حمید: یه لحظه صبر کنید، دست کرد تو کیسه فرشاد و همون عکس رو در آورد و نشون دکتر داد، این مادر شماست؟

دکتر: انگار از میون لجن ها یه تیکه طلا پیدا شده باشه، اون عکس رو گرفت و به چشماش میمالید، ممنونم خدا، ممنونم که بالاخره یه عکس از مادرم پیدا شد، مادرم، گلم، عزیزم، و اشک پشت اشک

حمید متعجب مونده بود، هاج و واج داشت صحنه رو نیگاه میکرد، کمی سکوت و بعدش حمید گفت

حمید: دکتر من نمیدونم چی باید بگم، ولی یه چیزائی امروز مهندس برام تعریف کرد از وضعیت گذشته، نمیخوام حالتون رو خراب کنم، ولی ...

دکتر: هیچ چی نگین، خواهش میکنم، بریم من معاینم رو انجام بدم

رفتن بالای سر فرشاد و حسابی پاهاش رو وارسی کرد، اینورش کنید، اونورش کنید، و .... نهایتا

حمید: دکتر راهی برای نجاتش هست؟

دکتر: اول باید ترک کنه، ولی با این وضعیت پاهاشو دیگه کاریش نمیشه کرد، کرم زده پاهاش،باید قطعش کنیم وگرنه عفونت به همه بدنش سرایت میکنه، البته یه راه دیگه هست ولی امکان بهبودی 10 درصد هست، راستی یه خواهش حمید خان، لطفا از این موضوع عکس و نسبت من با اختر صحبتی نشه،

میخوام اول با خودم کنار بیام بعد به درمان این آقا که یه جورائی پدرم میشه برسم

حمید: خاطرتون جمع آقای دکتر، ولی اگر سراغ عکس رو گرفت چی بگم؟

دکتر: من اون رو اسکن میکنم و به شما بر میگردونم

حمید: دکتر میشه یه وقتی به من بدین؟

دکتر: برای چه موضوعی؟

حمید: میخوام یه ناهار یا شامی با هم بخوریم

دکتر: من زندگیم وقف این بخش هست و تقریبا همینجا هم میخوابم و ناهار و شام رو تو دفتر م میخورم ، باشه امشب موقع شام تو دفتر من

حمید: لطف کردین

نظرات 3 + ارسال نظر
محسن سه‌شنبه 19 مرداد 1389 ساعت 15:36 http://www.zamzarweb.com/links.html

سلام
وبلاگ جالبی داری
میخواستم یه پیشنهاد بهت بدم
دوست داری تو سایت ما خودتو لینک کنی (البته بدونه تبادل لینک و کاملا رایگان)
یه پیشنهاد دیگه...
میتونی باعضویت در سایت و ارسال پست و... تو سایت امتیاز کسب کنی و پورسانت دریافت کنی
موفق باشید

خواننده خاموش چهارشنبه 20 مرداد 1389 ساعت 08:29

سلام داداشی . خسته نباشی .خوشحالم که حالت خوبه و داری پر انرژی ادامه میدی . موفق باشی گلم .

سلام ، مخلصیم
میخواستم این داستان رو حسابی با قید جزئیات بیشتر ادامش بدم ، ولی دیدم این آخریا همش دارم راجع به اعتیاد و اینجور چیزا مینویسم ، به همین خاطر باید سر و ته داستان رو یه جوری جمع کنم ، آبجی گله اگر موضوع برای نوشتن به ذهنت رسید خوشحال میشم ما رو دریابی

دختر حوا چهارشنبه 20 مرداد 1389 ساعت 10:15

بسیار جالبه منتظر ادامه اش هستم

ممنون که وقت میزارین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد