خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

دوپا برای خزیدن، دو بال برای پرواز - قسمت آخر

شب شد و فرشاد هنوز مثل یه بچه خواب بود، یا بهتره بگم نشئه بود و دکتر با ویلچیرش اومد دم اطاق فرشاد و با اشاره به حمید گفت بیا که موقع شام هست، حمید رفت تو دفتر کار دکتر و دید یه میز کوچولو دوتا ظرف غذا اونجا چیده شده و نشست

حمید: دکتر شما از این بیمارستان بیرون هم میرید؟

دکتر : منزل خودم تو نیاوران هست ولی بیشتر وقتم رو اینجا هستم، نه به خاطر مسائل مالی بلکه به خاطر اینکه ... اصلا بهتره اول شاممون رو بخوریم بعد صحبتش رو بکنیم موافقید؟

حمید: البته

شام اون شب رو خوردن و بعد شروع کردن به صحبت

دکتر: حمید خان شام بیمارستان هست ، شاید به مزاجتون سازگار نباشه ولی به هر حال به قول ترکا میگن بودور که وار یعنی همینه که هست، آدم باید یاد بگیره از همین چیزائی که دور و برش هست بیشترین لذت رو ببره

حمید: والا آقای دکتر من هم همچین بچه پولدار نیستم و تو یه خانواده فقیر ولی محترم بزرگ شدم، گاهی اصلا شام نداشتیم و فقط نون خالی میخوردیم، پدرم یه کارگر بود و من هم از کوچیکی کار میکردم و درس میخوندم، بگذریم ، فرشاد از شما که تعریف میکرد میگفت شما رو تو سن 5 سالگی گذاشته بود تو یه بیمارستان ، چطور شد که تونستید درس بخونید؟ برام خیلی جالب هست که بدونم ، میشه تعریف کنید؟ البته اگر ناراحتتون نمیکنه

دکتر: حمید خان گفتی نون خالی میخوردی من تو اون سن گاهی نون خالی هم گیرم نمی اومد که بخورم، مادرم هر چی گدائی میکرد خرج عملش میشد، اگر چیزی ته پول ها میموند یا یه بچه از سر دلسوزی چیزی جلوم مینداخت آره اون روز میشد گفت سیر میخوابیدم، تا اینکه زد و مادرم تو خیابون مرد و همین آقا فرشاد شما مثل اینکه وجدانش درد گرفته باشه اومد و منو با خودش برد به یه بیمارستان که محل نگهداری بچه های عقب افتاده جسمی بود، پول یکسال بیمارستان داد و رفت و دیگه پیداش نشد، مادرم همیشه میگفت یه روز میشه که بابات پیداش میشه و ما رو از این وضع نجات میده، میگفت مطمعن هست ، ولی هی، کدوم بابا ، من تو همون بیمارستان که بودم یه روز یه نفر که آدم خیری بود اومد از بیمارستان بازدید کنه ولی من نرفتم پائین و همونجا پشت پنجره نشسته بودم تا همین آقای مهندس یه روز از در بیاد تو و من رو با خودش ببره، نفهمیده بودم که مادرم مرده، فکر میکردم مثل همیشه نشئه کرده، چون فرشاد نزاشت ببینم با چی و چطوری جنازه اون رو از تو خیابون جمع میکنن، بگذریم، همون شخص خیر، من رو از پشت پنجره دید و یه دست برام تکون داد، منم براش دست تکون دادم، اومد بالا و گفت میخوای درس بخونی؟ فقط لبخند زدم، آخه من مگه چند سالم بود؟ اون موقع من 4 سال و نیم بیشتر نداشتم، ولی هر لحظه اون روزا رو یادمه، بله اون شخص خیر همه هزینه های من رو تقبل کرد تا به همه ثابت کنه آدم هایی که شماها به عنوان عقب مونده جسمی ازشون یاد میکنید میتونن از آدم های سالم حتی تو درس و چیزای دیگه جلو بزنن و موفق تر عمل کنن، من و یکی از دخترای اون آسایشگاه شدیم کاندید برای این عمل اون شخص خیر، هیچ وقت نزاشتن حتی اسمش رو بدونیم و این که کی هست و کجاست تا بتونیم ازش تشکر کنیم، اون دختر هم الان یکی از مهندسین فعال تو یکی از شرکتهای گوشیهای موبایل هست و ما از طریق اینتر نت با هم در ارتباطیم ، من پدر نداشته و مادر از دست دادم رو تو درس و مشق پیدا کردم، از مادرم یه تصویر ذهنی فقط برام مونده بود و از پدرم فقط یک اسم، آقای فرشاد.... دانشجوی .... دانشگاه آریامهر اون موقع ،  وقتی شما اون کارت و اون عکس رو بهم نشون دادین انگار دنیا رو بهم دادین

بله، من نداشته هام رو تو درس و مشق پیدا کردم و هر سال میشدم شاگرد اول مدرسه و دانشگاه و این حرفا، میخواستم حداقل یکی بهم افتخار کنه ولی کسی نبود، فقط میدونستم باید برم اون پرورشگاه و هر ماه مقرری خودم رو دریافت کنم و .... بد جور از پدرم کینه به دل گرفته بودم، با دیدن وضعیت فرشاد و دونستن اینکه پدرم هست نمیخواستم اصلا کمکی بهش بکنم، ولی یادم اومد که اون تنها چیزی که داشت یعنی ماشینش رو فروخت و هزینه یکسال آسایشگاه من رو داد و خودش فقط به اندازه هزینه دو روزش از روی پول برداشت و رفت ، بله اینجوری بود جریان من حمید خان ، و دست برد و گوشه های چشم خیسش رو پاک کرد،

حمید: والا من مستاصل موندم که من کجای این قضیه قرار گرفتم، اصلا چه حرفی برای گفتن میتونم داشته باشم، من اصلا قرار نبود اینجا باشم، قرار بود با یه مختصر پولی که بدست آورده بودم برم برای مادر پیرم فیش حج بخرم تا مادام موسیو برن سفر حج و آرزوی دیرینه اونها رو برآورده کنم، ولی الان میبینم که خدا من رو اینوری هل داد و آرزوی دیرینه شمارو برآورده کرده، دیدن یه کسی به نام پدر، پدری الان داره تاوان اشتباهات گذشته رو با خزیدن به روی دوتا پاهاش داره پرداخت میکنه، نمیدونم اصلا باید چیزی بگم یا نه، فکر کنم بهتره سکوت کنم

تو همین موقع بود که دفعه از اطاق فرشاد صدای فریاد میومد، دو باره خمار شده بود و درد اومده بود سراغش،

دکتر: حمید خان چند تا از اون آمپول ها تهیه کرده بودی

حمید: راستش شما یکی نوشتی ، ولی من از دو جا 2 تا تهیه کردم گفتم شاید یکیش فاسد باشه لا اقل یکیش درست از آب در بیاد

دکتر: ببینمش، نه این هم سالمه و شروع کرد به تزریق و باز فرشاد رو خوابوند و  بعدش نشست کنار تخت فرشاد و فقط محو تماشای فرشاد شد، و زیر لب یه چیزائی زمزمه میکرد، ( خیلی نامردی، چطور دلت اومد من رو تنها بزاری، آهان خودت هم تنها بودی و خیابون خواب شدی؟، دلم برات یه ذره بود { و آهسته گفت بابا جونم} )

رو کرد به حمید و گفت شما بهتره برید منزل کمی استراحت کنید، من اینجا هستم و باید تو همین وضعیت تا هست ببریمش اطاق عمل و سم زدائی رو شروع کنیم، امید وارم این 10 درصد جواب بده،

حمید: دکتر میدونم کاری به جز اینکه تو دست و پا باشم بیشتر نمیتونم انجام بدم، ولی اگر اجازه بدین بمونم، شاید کاری چیزی ...

دکتر: فردا بهت بیشتر احتیاج دارم، الان فرشاد رو میبرم اطاق عمل و عمل سم زدائی رو شروع میکنم، تا هشت ساعت بیهوشه، بهتره وقتی به هوش میاد شما اینجا باشید تا من هم بتونم به بقیه مریض های بخش رسیدگی کنم

خداحافظی کردن و حمید رفت به سمت خونه

مادر حمید: مادر تو نمیگی ما نگران میشیم؟ کجا رفتی ؟ چی شده؟ چرا اینقدر پریشونی؟

حمید هم کل قضیه رو برای مادرش گفت و دست آخر مادرش گفت مادر شیرم حلالت ، من به آرزوم رسیدم، همین برای من سفر حج بود و به حمید گفت برو بخواب مادر و پدر حمید فقط با یک لبخند و یه فشار آهسته با دست به روی شانه های حمید نشون داد که اون هم به همین راضی بوده و حمید رفت که بخوابه

فردا صبح وقتی بیدار شد دید پدر نشسته و داره گریه میکنه و از صبحانه خبری نیست، رفت طرف مادرش و گفت مامان پاشو من هزار تا کار دارم، پاشو چائی رو بزار تا من برم نون بگیرم

پدر حمید: ولش کن بزار راحت بخوابه ، چون اون دیگه بیدار نمیشه

حمید: هاااااااااااااااااااان ؟

پدر حمید: اون به آرزوش رسید و دیگه کاری تو این دنیا نداشت، اون یه فرشته بود که باید میرفت و من و تورو تو این دنیا تنها گذاشت

چهره مادر حمید با یک لبخند از روی رضایت به لب ، مثل یک فرشته شده بود که به خواب عمیق فرو رفته

حمید فریاد زد خدااااااااااااااااااااااااا، اینه دست مزد م ؟ اینه؟ اگر میدونستم تا آخر عمرم مادرمو به آرزوش نمیرسوندم ، چرا تنهامون گذاشتی مادر؟

 حمید بلند شد و رفت بیرون خونه تا بتونه به دکتر تلفن بزنه و موضوع رو خبر بده و بگه که نمیتونه بیاد بیمارستان، و همزمان با چند تا از اقوام تماس بگیره و موضوع رو خبر بده، چون پدرش تقریبا خشکش زده بود،

به هر حال حمید همراه باچند تا از بچه محل ها و اقوام مراسم سوگواری ساده ای برای مادرش ترتیب داد تا شب هفت، شب هفت حمید دید دکتر با همون ویلچیر همیشگی به همراه یه برانکاو که فرشاد توش خوابیده بود اومدن تو مراسم ختم مادر حمید، حمید با دیدن چهره سرخ و سفید فرشاد کمی لبخند به لبش اومد

فرشاد: تسلیت میگم حمید جان

حمید لبش رو برد دم گوش فرشاد و گفت ، دیگه نمیگی تشلیت ، میگی تسلیت

فرشاد : دارم آدم میشم باز

دکتر: حمید خان تسلیت من رو بپذیرید، از دست دادن مادر خیلی سخته، من رو تو غم خودتون شریک بدونید

حمید: ممنون دکتر، ببخشید که نتونستم تو بهبودی فرشاد کمکی به شما بکنم،

دکتر: همونطور که خدا شمارو برای فرشاد رسوند، همونطور یکی رو به جای شما برای اون روز تا امروز رسوند، اشاره کرد به سمتی که یک خانم ایستاده بود ، همون خانم مهندس هستند

حمید با سر اشاره ای کرد به معنای سلام و اون خانم هم سرش رو به علامت سلام تکون داد

بعد از مراسم اونها رفتند و حمید موند و یک دل شکسته، شب مادرش رو تو خواب دید که دو تا بال داره و داره پرواز میکنه، از مادرش پرسید چرا من رو تنها گذاشتی، من هنوز نتونستم آرزوت رو برآورده کنم، مادرش گفت این دو تا بال برای پرواز رو خدا به خاطر کار خیر تو به من داده، من همینو دوست دارم، از حج رفتن بهتره ، خدا همینجاست، آروم باش مادر، خدا خیلی تورو دوست داره

صبح که از خواب بیدار شد، انگار خیلی سبک تر شده بود تصمیم گرفت برای اینکه پدرش رو از اون حالت در بیاره همراه خودش ببره بیمارستان ملاقات فرشاد، همراه شدن پدرش به اون دلگرمی خاصی داده بود بالاخره رفتن بیمارستان و رسیدن دم اطاق فرشاد که انگار با معجزه روبرو شده بودن، فرشاد داشت با عصا راه میرفت و با دیدن حمید به سمت اون چرخید و چند قدم برداشت،

فرشاد: حمید جون دادشه گلم ببین به عشق تو دارم تند تند عصا میزنم، ببین زخم پاهام داره خوب میشه

حمید : فرشاد رو بغل کرد و شروع کرد اشک شوق ریختن، جوووووووووون یه مهندس دارم به هیچ کس نمیدمش، وقتی خوبه خوب شدی باید بیای کارگاه تراشکاری من دستگاه جدیدمو برام راه بندازی

دکتر: حمید خان ایشون قبلا  رزرو شدن، ولی خوب شما پارتیتون کلفته دیگه کاریش نمیشه کرد، اول دستگاه های کارگاه شما رو راه اندازی میکنن و بعدش مسئول تاسیسات بیمارستان ما میشن

حمید: بابا مهندس تبریک میگم

فرشاد که اشک تو چشمش جمع شده بود رو کرد به حمید و پدرش ، من به شما برای داشتن یه همچین پسری تبریک میگم، و از تو حمید جان به خاطر نجات خودم تشکر میکنم، نمیدونم اگر تو نبودی من هنوز گوشه اون خیابون چیکار میکردم، ببین پاهام هم داره خوب میشه و دیگه مجبور نیستم رو زمین مثل کرم بخزم ، امیدوارم که خدا به جاش دو تا بال بهت بده تا بتونی همون جائی که لایقش هستی یعنی تو بهشت پرواز کنی، تو زمینی نیستی ، تو یک فرشته ای که از طرف خدا برای من نازل شد و تونستم اینطوری الان راه برم،

حمید در گوشی با دکتر پچ پچی کرد و بعد دکتر به علامت رضا سرش رو تکون داد

حمید رو کرد به فرشاد و گفت اگه الان یه خبر خوب بشنوی چیکار میکنی؟

فرشاد: تورو خدا من رو اینقدر ذوق زده نکنید، دیگه چه خبر خوبی باید بشنوم؟

حمید: بهترین خبری که میتونه برای تو باشه چیه؟

فرشاد بعد از کمی فکر گفت: اول اینکه بدونم اختر من رو به خاطر گناهانم بخشیده و بدنم اون پسرم الان چیکار میکنه؟

حمید: اگر بگم اون پسر الان جلوت واستاده چی میگی؟

فرشاد رو به حمید کرد و گفت اون که سالم نبود تو سالمی

حمید: من نه ، کمی بهتر نگاه کن،

یک دفعه فرشاد رو به دکتر کرد و گفت نه؟ من گفتم ابروهاش چشماش شبیه اون هست؟ منو که دست نمیندازین؟ شوخی که نمیکنید

دکتر: نه هیچ شوخی در کار نیست آقای مهندس یا بهتره بگم پدر خوبم

فرشاد عصا ها از زیر بغلش به زمین افتاد، پاهاش میلرزید، سعی داشت به سمت دکتر قدم برداره، بعد از دو قدم افتاد ولی باز بلند شد، با پاهای خودش رفت به سمت دکتر و دکتر دکمه ویلچیرشو زد و جلو رفت و رفتن تو بغل هم  اشک شوق ،

حمید دست پدر رو گرفت و گفت بهتره این پدر و پسر رو با هم تنهاشون بزاریم ، بیا بریم سر قبر مادر من که دلم براش یه ذره شده، کاشکی پا نداشتم و میخزیدم رو زمین تا باز ببینمش

پدرش گفت تو دو تا بال برای پرواز داری پسرم

پایان

نظرات 1 + ارسال نظر
خواننده خاموش شنبه 23 مرداد 1389 ساعت 09:39

سلام . خیلی عالی بود . خسته نباشی . چشم داداشی اگه موضوعی بنظرم جالب بود حتماً اطلاع میدم.

سلام آبجی گله
ممنون میشم که منو تو این موضوع ساپورت کنی
شاد و پیروز باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد