خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

مصطفی کلانتر - قسمت چهارم

وقتی رسیدن در کارخونه همگی با هم رفتن دم اطاق نگهبانی به محض ورود اونها به نگهبانی یک دفعه همه چراغهای محوطه روشن شد و بعد عین فیلمها چراغهای ماشین های پلیس روشن شد، انگار منتظر بودن، خائن اونها یعنی ناصر خرسه  اونها رو فروخته بود.

هر کدوم میخواستن از یه طرف در برن ، مصی تو یه چشم به هم زدن از بالای نرده ها پرید اونور ولی یه پاسبان با باطوم به طرفش حمله برد، تا چاقو شو از جیبش در آورد که پاسبان رو کاردی کنه دید یه اسلحه اومد پشت سرش و صدائی اومد

افسر آگاهی :اگر صدات در بیاد یا حرکت اضافه بکنی یه گلوله تو مغزت خالی میکنم

مصطفی: مگه چیکار کردم جناب سروان؟ یه نیگاه هم به اتیکتش انداخت ، اسم افسر آگاهی محبی بود، مجید محبی

افسر آگاهی : به به چهره آشنا میبینم ، مصطفی کلانتر، همون که تو تیمچه همه رو خط خطی میکنه، تو آسمونا دنبالت میگشتم ، اینجا گیرت آوردم

مصطفی: حتما اشتب شده ، من اسمم مصطفی نیست، من اسمم اسماله

افسر آگاهی : رو به پاسبان ، سرکار دستبند بهش بزن بیارش تو ریو، رو به مصطفی، وقتی بیای کلانتری اون عکس قشنگه رو نشونت میدم آقای کلانتر

اونشب همه رو گرفتن به غیر از اکبر نون خالی خور چون اون موقع فرار یکی از پاسبانها رو با چاقو زده بود و در رفته بود

افسر آگاهی دستور داد تا شعاع سه کیلومتری رو گشتن ولی اثری از اکبر پیدا نشد، انگار آب شده بود رفته بود زمین، وقتی همه از پیدا کردن اکبر مایوس شدن بقیه رو با ریوی ارتشی بردن آگاهی تهران.

اکبر نون خالی خور نتونسته بود از محیط کارخونه خارج بشه و چون حدس میزد گرفتار بشه رفته بود میون اجناس کارخونه قایم شده بود، فردا صبح هم به عنوان یکی از کارکنان با یه لباس کار کثیف وارد کارخونه شد و عصر با سرویس کارخونه برگشت تهران و یه راست رفت سراغ مهدی خر ابرو

رسید دم گاراژ و در زد ، ناصر خرسه در رو واکرد و گفت هان ؟ تورو نگرفتن؟

اکبر نون خالی خور: تو از کجا میدونی مارو گرفتن؟

ناصر خرسه: خبرا زود میپیچه

اکبر نون خالی خور: آق مهدی هست؟

ناصر خرسه: ته گاراژه

اکبر نون خالی خور رفت ته گاراژ و گفت : سابیلیک آق مهدی

مهدی خر ابرو : پس شوما کجائین ؟ صبح علی طلوع منتظرتون بودم

اکبر نون خالی خور: آق مهدی همه رو گرفتن ، وقتی رفتیم اطاق نگهبانی ، همه جا ظلمات بود، یه دفعه شد عینهو روز، همه چراغا روشن شد و ما رو غافل گیرمون کردن

مهدی خر ابرو: گرفتنتون؟ بقیه کجا هستن

اکبر نون خالی خور: بقیه رو بردن آگاهی تهران

مهدی خر ابرو: پس یعنی یکی فروخته بودتمون؟

اکبر نون خالی خور: اینطور به نظر میاد آق مهدی

مهدی خر ابرو : داد زد قاسم، آهای قاسم جلدی برو زنگ بزن اکبر مانانوف بیاد اینجا از اونور هم در گاراژ و قفل کن { اکبر مانانوف، تیر بار چی ارتش بود و اون موقع منتقل شده بود ارتش، چون با تیربار کار میکرد بهش میگفتن مانانوف، در ضمن جیره خور مهدی خر ابرو هم بود }

یک ربع بعد اکبر مانانوف اومد : جونم آق مهدی؟ غلامم

مهدی خر ابرو : اکولی؟ کی مار و فروخته؟

اکبر مانانوف: والا از شوما چه پنهون که دیروز ناصر خرسه رو تو آگاهی دیدم، بهش گفتم هان اینجا چیکار میکونی ؟ گفت سر قمار دعوام شده بود به این خاطر اومدم اینجا

مهدی خر ابرو هم دستی به سبیلاش کشید و با یه اشاره به اکبر و قاسم گفت بیارینش، اون دوتا هم رفتن ناصر خرسه رو از تو دخمه آوردنش،

مهدی خر ابرو : نا لوطی؟ حالا دیگه ما رو میفروشی؟

ناصر خرسه: نه به جون آق مهدی، من غلط بوکونم ، بهتون زدن به من

مهدی خر ابرو : دیروز تو آگاهی چه غلطی میکردی؟ به کی فروختی مارو؟ چند فروختی؟ دست کرد جیبشو چاقوشو درآورد و داد دست اکبر نون خالی خور و گفت اگر گفت به کی فروخته که خلاصش کن وگرنه خودم میام پوست از سرش میکنم

ناصر خرسه: به خدا آق مهدی مجبورم کردن، تهدیدم کردن، اسمش سروان مجید محبی بوده عکس همه رو تو اطاقش زده بود و از من هم پرسید جای بعدی کجاست منم دیدم باید برم زندان و شوما هم که اونجا نیستی بچه ها رو فروختم

اکبر نون خالی خور: حالا هم باس بری اون دنیا، فاتحه و کارد رو تا دسته کرد تو قلب ناصر خرسه و جسدش رو انداختن تو چاه ته گاراژ

مهدی خر ابرو: اکولی ، بیا این سهم تو، نون خالی خور بیا این پولو بگیر و چند وقتی آفتابی نشو، قاسم، من میرم سولوقون و کسی نیاد اونجا دنبالم، خودتم در گاراژ و قفل کن و این پولم بیگیر تا یه ماه من نیستم و هر چی جنس این دو رو ورا بود بریز تو چاه و من رو هم اصلا ندیدی، حال همگی هرررییییی

برگردیم به آگاهی،

وقتی سروان محبی رسید آگاهی یکی یکی مجرم ها رو صدا کرد و اولش اجازه میداد اونا حرف بزنن و بعد از اینکه حسابی چاخان های همه رو میشنید پرونده اونا رو همراه با چند تا عکس میزاشت جلوشون و میگفت اگه سواد داری بخون و وقتی همه خودشون رو تو بن بست میدیدن چاره ای جز اعتراف نداشتن

همه اعتراف کردن جز مصطفی و وقتی پرونده خودش به همراه چند تا عکس رو دید سکوت کرد و سروان محبی دستور داد تا همه اونها به زندان قصر منتقل بشن تا روز دادگاه

وقتی که دادگاه برگزار شد جریمه های سنگین به همراه زندانهای طولانی برای افراد شرور بریدن و مصطفی به چندین جرم محکوم شد و مقرر شد حداقل 15 سال بره زندان، وقتی داشتن مصطفی رو میبردن زندان مجبی سر راه اونها واستاده بود و لبخند میزد

مصطفی : من بالاخره یه روز از تو سوراخی میام بیرون، ولی کاری میکنم که این خنده یادت بره و همه جا رو عین اون شب سیاه ببینی

سروان محبی: منتظرت هستم، ولی سعی کن تو زندان بچه حرف گوش کنی باشی تا زود تر آزاد شی وگرنه من تا 15 سال دیگه بازنشسته شدم

هر کدوم منتقل شدن به یه زندان و بقیه هم که تحت تعقیب بودن، 12 سال بعد انقلاب شد و مصطفی به دلیل حرف گوش کنی موفق شد که مشمول عفو بشه و از زندان اومد بیرون

از همون روز اول رفت سراغ گاراژ مهدی خر ابرو، سراغشو گرفت، دید اون تو یه درگیری کشته شده، رفت در خونشونو زد

پدرش با چشمای نیمه باز در رو وا کرد و گفت : فرمایش

مصطفی: آقا جون ؟

پدرش : باز نیگاه کرد و گفت جوون من تار میبینم، تو کی هستی؟

مصطفی: آقا جون منم مصطفی

پدرمصطفی: مصی بابا، کجا بودی؟ من و مادرت از بس گریه کردیم چشمامون سو شو از دست داده

مصطفی: تو سوراخی آقا جون، ننه کو؟

پدر مصطفی: گریه کرد و گفت ننت از داغ تو اونقدر گریه کرد و سه سال کور موند، شده بود ماتم سرا خونمون بابا، دیگه منم داشت پشمام میریخت بابا، بعدشم دق کرد و مرد

مصطفی: انتقامشو میگیرم

پدر مصطفی: مصی بابا اینا که اومدن { تغییر رژیم }  میگن همشون مسلمونن، مواظب باش، حالا بیا تو

مصطفی: میخوام برم خونه فاطی اینا

پدر مصطفی: نرو مصی جون بیا تو تا برات بگم

مصطفی: مگه چی شده

پدر مصطفی: فاطی رو به زور شوهرش دادن رفت، الان هم دو تا بچه داره

مصطفی زد به پیشونی خودش و همونجا نشست، بی صدا گریه کرد

پدرش بغلش کرد و اون هم گریه کرد،

مصطفی: هنو صدای پاشنه های کفشاش تو مخمه آقا جون ، بی کی دادنش؟

پدر مصطفی: به یکی از همون کاسبای تیمچه که مورد تائید باباش بوده

مصطفی: به خدا حقم نبود ، فروختنم آقا جون، جوونیمو تو سوراخی بودم، عشقمو گرفتن، ننمو گرفتن، همه چیز اون حرومزاده رو میگیرم

پدر مصطفی: کیو میگی بابا

مصطفی: سروان مجید محبی

نظرات 1 + ارسال نظر
خواننده خاموش دوشنبه 1 شهریور 1389 ساعت 10:40

سلام . میتونم آخرش رو حدس بزنم داداشی . خیلی عالی داستانو پیش بردی . دمت گرم البته اینجا باید گفت دستت گرم یا قلمت گرم . موفق باشی

مخلصیم آبجی گله
دم شما هم قیژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژ،
امید که خدا این نفس های گرم رو برای اونائی که محتاجش هستن گرم نگه داره
بازم ممنون از دادن ایده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد