خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

مصطفی کلانتر - قسمت پنجم

تو اون دوران کمیته های انقلاب اسلامی شده بود پاتوقی برای چند نوع آدم، یکی اونائی که واقعا قصد شون دفاع از آرمان و اهداف انقلاب بود، یکی اونائی که تحت پوشش کمیته میخواستن به کارهای خلافشون سرپوش بزارن و یه سری هم علاف بودن و بی کس و کار،

مصطفی یه مدت خودش رو تو خونه حبس کرد، دلش نمیخواست بیاد بیرون و با در و همسایه راجع به مسائل سیاسی که نقل و نبات هر محله و هر جمع دو نفری بود صحبتی کرده باشه، میخواست یه کم همرنگ جماعت بشه و ریش بزاره و بعد بیاد بیرون، بعد از بیست روز فکر کردن که چیکار باید بکنه و از کجا باید شروع کنه از خونه زد بیرون و اولین جائی که به نظرش رسید رفت طرف گاراژ مهدی خر ابرو، در گاراژ رو زد و منتظر واکردن در شد

قاسم : بله ؟ کیه؟

مصطفی : واکن، منم مصطفی

قاسم : کدوم مصطفی؟ چیکار داری؟

مصطفی: مصطفی کلانتر، با آق مهدی کار دارم

قاسم در رو واکرد و با دیدن مهدی اونو بغلش کرد،

قاسم: چقدر فرق کردی پسر، این چه سر وضعیه؟ چرا اینجوری شدی

مصطفی: چه جوری شدم؟

قاسم: پیر شدی ، شکسته شدی،

مصطفی: کمرم شکست، ننم مرد، راستی تو خودتو تو آینه نیگاه کردی ببینی خودت چه شکلی شدی؟

قاسم: آره منم موهام بد جور سفید شده، اینا هم که اومدن رو کار دیگه راهی واسه عربده کشی و عرق خوری و بند و بساط تریاک نزاشتن

مصطفی: قاسم ؟ از آق مهدی چه خبر؟ اینجاست؟

قاسم : این ور انور رو نیگاه کرد و گفت قایم شده، ولی اگر شب بیای اینجا میتونی ببینیش، بهش میگم تو امدی بیرون

مصطفی: عزت زیاد قاسم، من شب ساعت 12 میام

قاسم : داش مصی باس زود تر بیای وگرنه به ایست شب و بازرسی و اینجور چیزا میخوری

مصطفی: من تازه از سوراخی بیرون اومدم، باشه زودتر میام

رفت بیرون و رفت طرف تیمچه، وسطای تیمچه به مغازه شوهر عمش رسید و از بیرون خیره به مغازه نیگاه کرد و تو دل خودش گفت : پیری تو هم یکی از اونائی هستی که باس تقاس پس بدی، منتظرم باش، میام سراغت

از در و همسایه مغازه پرسید این مغازه داماد حاجی کجاست من یه بدهی بهش دارم که باس پرداخت بشه، و تونست آدرس مغازه شوهر فاطی رو پیدا کنه، جلوی مغازه یه پسر بچه داشت بازی میکرد و یه دفعه یکی از مغازه اومد بیرون و صداش کرد مصطفی بابا خاک بازی نکن بیا تو مغازه، یک دفعه دل مصطفی هری ریخت، یعنی فاطی اسم پسرش رو مصطفی گذاشته؟ یعنی هنوز به یاد منه؟ یعنی هر وقت پسرش رو میبینه به یاد منه؟ تو این حال و هوا بود که یکی اومد جلو ازش پرسید

برادر، من میخوام برم کمیته انقلاب یکی از ساواکی ها رو لو بدم، شوما خودتون کمیته ای هستین؟

مصطفی: با سر اشاره کرد نه و رفت یه گوشه و خودشو از نظر ها پنهان کرد،  عجب ملتی شدن،آدم ها رو میفروشن ، اونم تو روز روشن، منتظر شد تا ببینه که اون طرف کجا میره و بره اونجا و خودش رو عضو کمیته کنه، چون شنیده بود که اونجا اسلحه هم هست و همه میتونن اونجا ثبت نام کنن، هنوز اوضاع براش ناشناخته بود ولی میدونست که باید انتقام بگیره، مصطفی هم عین سایه به دنبال مرد غریبه رفت و دید که اصلا حرف زدن ها هم عوض شده، همه به جای داداش و آقا به هم میگن برادر و خواهر و اصلا یه جور دیگه حرف میزنن، مصطفی هم عین اینائی که به جائی قدم گذاشته که زبونشون رو حالیش نمیشه، سعی میکرد ساکت بمونه و ببینه بقیه چطوری صحبت میکنن، به هر تقدیر وقتی دید که اون مرد غریبه رفت طرف مسجد و اونجا نوشته بود کمیته انقلاب اسلامی واحد بازار

رفت تو و یکی ازش پرسید برادر کاری داری؟

مصطفی: اومدم ثبت نام کنم

مامور کمیته: مدارک داری برادر

مصطفی: مدارک چی میخواین

مامور کمیته: اشاره به دیوار روبروئی کرد و گفت اونجا نوشته شده، بعد از تحویل مدارک یه تحقیقات محلی داریم که بعد از قبول شده تو این مراحل شما عضو هستین، ولی اجالتا" میتونید به عنوان بسیجی اینجا خدمت کنید، شوما چقدر میتونید برای انقلاب خدمت کنید؟ یعنی وقتتون چقدر آزاده؟

مصطفی: من همه وقتم برای ملت مسلمونه، هیچ کاری به غیر از دفاع از انقلاب ندارم

مامور کمیته : این خیلی خوبه برادر، راستی اسمتون چی هست؟

مصطفی: مصطفی

مامور کمیته: برادر مصطفی، چه خوب یکی از اسماء پیامبرمون هست، من باید برم برای نماز عصر شوما تشریف نمیارید

مصطفی: کمی من و من کرد و گفت وضو ندارم، شوما تشریف ببرید، من میرم وضو بگیرم و میام خدمتتون

نمیدونست که اصلا چطور باید وضو بگیره، چرا؟ چون تا حالا نه خودش نماز خونده بود و نه طرف مسجد رفته بود و نه کسی تو خانوادشون اهل نماز و این چیزا بود، همونطور که هاج و واج مونده بود، یک دفعه دید پسر فاطی به همراه شوهرش وارد مسجد شدن و پیش خودش گفت هر کاری اینا کردن منم میکنم، و منتظر شد ، هر کاری اونا کردن مصطفی هم عینا تقلید کرد و رفت پشت سر شوهر فاطی واستاد، اونجا بود که برای اولین بار مصطفی رو به خدا ایستاد، ولی نمیدونست باید چی بخونه و چی باید بگه و به همین خاطر تظاهر به نماز خونی کرد و لباش رو تکون میداد تا بقیه بهش نگاه نکنن، مصطفی با هوش بود و مقلد خوبی بود، خیلی زود ادای آدمهای نماز خون رو در میاورد و بعد از نماز دست بغل دستیها رو میفشرد و میگفت قبول باشه، طیب الله

بعد از اینکه نماز تموم شد و خودش رو به مامور کمیته نشون داد رفت طرف گاراژ و باز در رو زد و رفت تو گاراژ و به قاسم گفت همینجا میپلکم تا آق مهدی بیاد، باکی که نیست

قاسم: نه داداش چه خیالیه؟ فقط اگر کسی در زد من رو خبر کن، یه کم گوشام سنگین شده

مصطفی: دارمت داش قاسم، برو تو دخمت، خبری شد، ندا رو میرسونم

و همونطور منتظر ورود مهدی خر ابرو شد

نظرات 2 + ارسال نظر
خواننده خاموش چهارشنبه 3 شهریور 1389 ساعت 10:25

سلام داداشی ، حواست کجاست ؟ توی قسمت قبلی گفتی که مهدی خر ابرو توی درگیری کشته شده .نکنه من اشتباه میکنم ؟ یکبار دیگه مرور کن .
پیریه و حواست پرتی دیگه داداش گلم

سلام آبجی گله

ممنون از دقت نظرت ، { توضیح کارگردان } ولی مهدی خر ابرو وقتی رفت سولوقون قایم شد بعدش همه جا توسط اکبر مانا نوف که تو آگاهی بوده شایعه پخش کرد که مرده، به خاطر اینکه دیگه کسی تعقیبش نکنه

خواننده خاموش چهارشنبه 3 شهریور 1389 ساعت 14:10

ایول ، اینو نگفته بودی . البته ببخشید شاید قرار بوده بعد از برخورد مصی و مهدی این قضیه لوبره .من زودتر لو دادم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد