خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

مصطفی کلانتر - قسمت ششم

مصطفی توی انتظارش هر وقت که تنها میشد به تنها چیزی که فکر میکرد انتقام بود، تو همین افکار بود که صدای در آروم اومد، سریع رفت و قاسم رو صدا کرد

مصطفی: داش قاسم دارن در میزنن

قاسم: اگر سه تا زدن به در خودشه، رفت و در رو واکرد خود مهدی خر ابرو بود

مهدی خر ابرو:  د ببند اون لامصب رو الانه منو میبنن،

 مهدی خر ابرو با چهره ای متفاوت ظاهر شده بود، یه لباس چریکی و کلی ریش، فقط مونده بود که پیشونیش هم مو در بیاره ، اونقت دیگه با گوریل هیچ فرقی نداشت، اومد وسط گاراژ و یه سایه دید و واستاد و رو کرد به قاسم

مهدی خر ابرو: مهمون داری؟

قاسم: غریبه نیست ، مصطفی کلانتره

مهدی خر ابرو : گل از گلش شکفت و رفت طرف سایه، بیا بینم بچه، تو کجا اینجا کجا؟ دلم برا تو اون نا لوطی ها یه ذره شده بود، بیا بینم از اونا چه خبر داری؟

مصطفی: غلامم آق مهدی

مهدی خر ابرو : باس یاد بگیری بگی برادر مهدی

مصطفی: با یه نیش خند ، زبونم نمیچرخه بگم برادر

مهدی خر ابرو: میچرخه یا نمیچرخه رو بزار واسه بعد الانه اینجوری میطلبه

مصطفی: واسه گفتن چشم دیگه زبونم خوب میچرخه، تو سوراخی یادمون دادن چشم گفتن رو

مهدی خر ابرو: چطوری اومدی بیرون؟

مصطفی: قصش درازه ، وقتی لو رفتیم هممون رو بردن آگاهی دم بازار ، از همه اعتراف گرفتن الا من که به هیچ صراطی مستقیم نبودم، واسه خاطر همین برام 15 سال بریدن، از بچه ها هم هیچ خبری ندارم، شما ازشون خبری دارین ؟

مهدی خر ابرو: بی خبر نیستم ولی خودم رو آفتابی نمیکنم، آخه مثلا من مردم، شایعه انداختم تا از تحت تعقیب بودن راحت شم، جنازه ناصر خرسه که شوما رو فروخته بود آتیش زدیم و انداختیم تو چاه ته گاراژ، آگاهی هم فکر کرده بود که منم، انگشتر عقیق ها رو دستش کردیمو و یکی از  لباس های من رو که اینجا بود تنش کردیم و یه چهار لیتری بنزین روش

مصطفی: کی راحتش کرد؟

مهدی خر ابرو: اکبر نون خالی خور

مصطفی: پس اون تونسته بود فرار کنه

مهدی خر ابرو: آره، رفته بود بین جنسای کارخونه قایم بشه و فرداش به عنوان کارگر اونجا رفته بود سر کار و عصر با سرویس اومده بود بیرون، بچه زرنگی هست ، الانه هم تو کمیته بازار عضو شده و با اکبر مانانوف شدن یه پای کمیته و همه برادر برادر بهشون میبندن که بیا و ببین، ظاهرا نماز خون شدن و آدم، ولی بعضی وقتا با هم یه کارائی میکنیم، داریم اسلحه جا بجا میکنیم، راستی تو الانه چیکاره ای؟

مصطفی: بیکارم و علاف، فقط دنبال یه موقعیت هستم تا بتونم انتقام ننمو و فاطی رو خودمو ازش بگیرم

از کسی که بد جور ازش شاکی هستم، باس یه جوری سر در بیارم الانه کجاست

مهدی خر ابرو: اکبر مانانوف اینکاره هست ، واست پیداش میکنه، مصی من تورو خیلی دوست دارم و میخوام برات یه کاری بوکونم، هستی؟

مصطفی: هستیم تا تهش آق مهدی، یعنی برادر مهدی

مهدی: خوب همینجا بمون امشب اکبر نون خالی خور و اکبر مانانوف میان اینجا، چند تا اسلحه کمری هست که باس رد و بدل شه، بچه ها رو ببین و کارت رو از همین امشب شروع کن، بیا اینم یه پول تو جیبی

مصطفی: این که خیلی پوله

مهدی خر ابرو: خنده ای کرد و گفت بابا اون 12 سال پیش بود الان اینا دیگه پولی نیست، باس دنبال هزاری آبی باشی

نیمه های شب اکبر نون خالی خور و اکبر مانانوف با ماشین گشت کمیته اومدن گاراژ، وقتی وارد شدن مصطفی رو اول نشناختن و بعد از اینکه کمی به هم خیره موندن اکبر نون خالی خور شناختش، بچه اینجا چیکار میکنی؟ هم دیگه رو بغل کردن و اکبر یه سر نیزه گرفت طرف مصطفی و مصطفی هم تو یه چشم به هم زدن سر نیزه رو با یه لگد از دست اکبر قاپید و با یه دست گردن اکبر نون خالی خور رو گرفت و با دست دیگش سر نیزه رو گذاشت رو شاهرگش، پیر شدی اوستا

اکبر نون خالی خور: نه ، خوشم اومد هنوز تیزی، ولی اینبار باس به جای چاقو و این حرفا با این تمرین کنی و گوشه کلت رو گذاشته بود تو شیکم مصطفی

مصطفی وقتی سردی اسلحه رو حس کرد دستش رو شل کرد و دید که اسلحه رو به طرف اون نشونه رفته ، مهدی خر ابرو هم از این صحنه داشت لذت میبرد و گفت

مهدی خر ابرو : خیلی خوب ، تیاتر بسه دیگه بیاین بشینیم بنیم باس چیکار کنیم

موقع رفتن تو مصطفی رو به اکبر مانانوف کرد و گفت میتونی برام یه کاری بوکونی؟

اکبر مانانوف: تو جون بخواه برادر کلانتر

مصطفی: آدرس یکی رو میخوام

اکبر مانانوف: فقط اسم بده

مصطفی: اون موقع بهش میگفتن سروان مجید محبی

اکبر مانانوف : واستاد و خیره به مصطفی نیگاه کرد

مصطفی: چیه ؟ مگه اسم عزرائیل رو شنیدی؟

اکبر مانانوف: اون الان یکی از افسران و فرماندهان ارشد آگاهی هست، با اون چیکار داری؟

مهدی خر ابرو: مصطفی، انتقام باشه واسه بعد، از این به بعد هر کاری که بوکونیم با همیم

اون شب اونا طراحی انتقال چندین قبضه کلت رو به خونه یکی دیگه کشیدن و همون شب با لباس مبدل که آرم کمیته داشت ، راهی شدن و اسم شب رو میدونستن و از هر ایست و بازرسی رد میشدن، بالاخره معامله انجام شد

مهدی خر ابرو : حالا دیگه نخود نخود

مصطفی: من چیکار کنم آق مهدی؟

مهدی خر ابرو : فردا شب یه نقشه مامان واسه این آقا سروانه که الان شدن جناب سرهنگ میریزیم برو پیش بابات و یه کم بخواب تا فردا شب

نظرات 1 + ارسال نظر
خواننده خاموش شنبه 6 شهریور 1389 ساعت 09:34

ایول برادر علیرضا ، یکسری واقعیات رو مطرح میکنی که ایول داره . دمت گرم

مخلصیم خواهر
شهیدتیم خواهر ، تا کربلا این برادر سینه خیز خواهد رفت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد