خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

مصطفی کلانتر - قسمت هفتم - آخر

مصطفی برگشت خونه ولی هر چی میگذشت آروم و قرارشو از دست میداد و به آتیش انتقامش افزوده میشد، میخواست بزنه بیرون باز ولی پدرش اون رو نصیحت میکرد که خونه بمونه، چون تو اون موقع شبها فقط آدم های معدودی میتونستن بیان بیرون خونه، سپیده صبح رو دید و یادش افتاد که اکبر نون خالی خور و اکبر مانانوف تو کمیته  بازار عضو هستن و سعی کرد بره طرف بازار تا شاید از طریق اکبر مانانوف بتونه آدرس محبی رو گیر بیاره،

رفت داخل کمیته بازار

مصطفی: سلام برادر، من با برادر اکبر کار دارم

مرد کمیته ای : کدوم یکیشون

مصطفی: والا من فامیلیشونو نمیدونم ولی میدونم قبلا تو آگاهی بوده

مرد کمیته ای: آهان ، متوجه شدم ، ایشون معمولا عصر ها بعد از نماز عصر تشریف میارن

مصطفی: خدا خیرتون بده برادر و خداحافظی کرد

رفت طرف خیابون شاپور و طرف آگاهی ، پیش خودش دو دوتا 4 تا میکرد که بره تو یا نره، بالاخره دل رو به دریا زد و از سرباز دم در سوال کرد آقای محبی تشریف آوردن؟

سرباز: کدوم محبی؟

مصطفی: مجید محبی

سرباز: جناب سرهنگ دیگه الانا پیداشون میشه

مصطفی: ممنون برادر و رفت داخل آگاهی و تو پارکینگ یه جا منتظر موند تا محبی بیاد

تو ذهن خودش داشت نقشه های عجیب و غریبی برای انتقام میکشید که یک دفعه یه بنز آبی رنگ اومد و یک نفر با موهای سفید ازش پیاده شد، اولش مصطفی توجهی نکرد ولی راه رفتنش { یه کم میلنگید } توجه مصطفی رو جلب کرد و یک دفعه پیش خودش گفت : خود نامردشه و شروع کرد به تعقیبش ، رفت تا اطاق کارش رو بدونه کجاست ، تو سالن آگاهی یک افسر دیگه به محبی نزدیک شد و گفت

افسر آگاهی: جناب سرهنگ، جناب سرهنگ محبی

محبی: بله؟

افسر آگاهی : یه جلسه فوری برای رد و بدل کردن اسلحه های گم شده از پادگان قصر رو داریم

مصطفی خیالش راحت شد تا دو ساعت این جلسه طول میکشه و رفت تا یه وسیله جور کنه و بتونه توسط اون وسیله ماشین محبی رو دنبال کنه و آدرس خونه محبی رو پیدا کنه، تو پارکینگ آگاهی موتور دزدی زیاد بود ولی نمیتونست یکی از اونها رو ببره بیرون، تصمیم گرفت بره بیرون و از بیرون یه موتور بدزده، دم در آگاهی سربازه ازش سوال کرد

سرباز آگاهی: برادر، تونستی جناب سرهنگ رو ببینی؟

مصطفی: بله برادر، خدا خیرتون بده، راستی من یادم رفت ازش بپرسم کی میره طرف خونه، شما میدونید؟

سرباز: ساعت 6 بعد از ظهر

مصطفی: { میخواست یک دفعه بگه عزت زیاد } جلوش خودش رو گرفت و گفت خدا نگهدار برادر

تو راه برگشت طرف خونه دید چند تا موتور دم در مسجد شاه بازار متوقف هستن و رفت طرف یکیشون و اینور اونور رو پائید و یکیشون رو سیماشو به هم چسبوند و روشن کرد و موقع رفتن یکی داد زد آی دزد آی دزد موتورمو برد و مصطفی هم یه بیلاخ نشون داد و گاز موتور رو گرفت و رفت طرف چهار راه سیروس، از اونجا رفت تو کوچه پس کوچه های سید اسمال و یادی از خاطرات جوونیش کرد، بعد رفت طرف پمپ بنزین که بنزین بزنه و طرف تو پمپ بنزین ازش طلب کوپن بنزین کرد،

مصطفی: کوپن دیگه چه سیغه ای هست

مسئول جایگاه : مگه تو این مملکت زندگی نمیکنی؟ کوپن کوپنه دیگه،باید کوپن بنزین بدی تا بهت بنزین بدم

مصطفی: حالا من که ندارم از کجا باید بگیرم؟

مسئول جایگاه: باید بری تو بهارستان ویا سر بازار اونجا آزاد میفروشن

مصطفی: حالا نمیشه تو پولشو از من بگیری و بعدا خودت بخری؟

مسئول جایگاه: با ترس اینور و انور رو نگاه کرد و گفت دویست و پنجاه تومن میشه

مصطفی: پول رو شمرد و داد و بعد از اتمام سوخت گیری  گفت میشه یکی از این کوپن ها رو ببینم؟

مسئول جایگاه هم کوپن ها شو درآورد تا نشون مصطفی بده و یک دفعه یه قاپ زد و یه مشت از کوپن ها رو دزدید و گاز موتور رو گرفت، مسئول جایگاه هم دنبالش کرد ولی مصطفی یه چاقو نشونش داد یعنی دنبالم بیای با چاقو میزنمت

حرکت کرد طرف آگاهی و همون نزدیکی ها رو موتورش نشست تا بلکه بتونه محبی رو ببینه،  یکی دو بار همون بنز آبی رنگ از آگاهی اومد بیرون ولی وقتی مطفی با موتور نزدیکش رفت دید به جز راننده کسی توش نیست و برگشت طرف آگاهی، ساعت حدود 55 : 17 بود که باز همون بنز از در آگاهی اومد بیرون و مصطفی باز به تعقیب همون ماشین پرداخت تا اینکه اون ماشین حوالی نارمک دم در یه خونه قدیمی ایستاد و محبی ازش پیاده شد و رفت در خونه رو زد، یه دختر 19 ساله در رو وا کرد و سلام داد و راه رو برای ورود پدرش واکرد و محبی دستی به سر دخترش کشد و رفت تو ، ماشین آگاهی هم بعد از رفتن محبی از اونجا دور شد

مصطفی حدود 5 دقیقه اونجا واستاد ولی کسی از خونه بیرون نیومد، تصمیم گرفت بره دم گاراژ مهدی خر ابرو

وقتی رسید در گاراژ رو با سه ضربه زد و صدائی از تو اومد کیه؟ گاراژ تعطیله

مصطفی: منم قاسم مصطفی در و واکن

قاسم: در رو واکرد و گفت هان؟ امشب که کسی نمیاد، اینجا چیکار داری؟

مصطفی: قدیما تعارف میکردی بیام تو

قاسم: الان هم تعارفت میکنم ولی بگم امشب هیشکی اینجا نیست

مصطفی: ببینم هنوز شیپورت کار میکنه؟

قاسم: یه دفعه خنده ای کرد و گفت دنبال پا میگشتم داداش

مصطفی : رفت داخل و گفت جوووووووووون بوش که داره میاد

قاسم: مادر زنت دوست داره ، بیا که سر بساط اومدی

باگفتن این حرف مصطفی یاد فاطی سم طلا افتاد و کمی مکدر شد،

قاسم : موتور مال کیه؟

مصطفی : از یه بابائی قرض گرفتم

قاسم : آرههههههههههههه ؟ بشین داداش، بشین که این مطاع الانه شده عینهو طلا

مصطفی چون میخواست شب رو تا صبح بیدار بمونه نشست و حسابی تریاک کشید و دم دمهای صبح بود که گفت داش قاسم خیرت قبول ما دیگه باس بریم ، بچه ها کی میان؟

قاسم: شب جمعه همه جمعا

مصطفی: عزت زیاد و راهشو کج کرد طرف نارمک ، اونقدر اونجا واستاد تا همون ماشین دوباره اومد دنبال جناب سرهنگ و رفت، بعد از یک ساعت همون دختر محبی با یک زن چادری از خونشون اومدن بیرون و مصطفی به تعقیب اونها پرداخت

مادر و دختر برای خرید اومده بودن بیرون و سوار تاکسی شدن و رفتن طرف تهرانپارس، مصطفی با دیدن دختر محبی یاد فاطی افتاد، انگار داره فاطی رو تعقیب میکنه، وسط های راه یک دفعه تصمیم عجیبی به سرش زد

برگشت طرف خونه سرهنگ و از بالای دیوار پرید تو ، همونجا منتظر شد ، به هر بد بختی بود قفل در خونه رو وا کرد و رفت تو پارکینگ خونه منتظر اومدن سرهنگ شد،

بعد از گذشت دو ساعت دختر و همسر سر هنگ برگشتن خونه و یه راست رفتن بالا، با رفتن اونها به داخل خونه مصطفی هم چاقوشو درآورد و رفت داخل خونه

یک دفعه زن محبی با دیدن مصطفی اومد جیغ بزنه که مصطفی چاقوشو درآورد و گفت صدات در بیاد شاهرگ دختر تو میزنم

با سر و صدای زن محبی دخترش اومد داخل اطاق و میخواست فرار کنه که مصطفی پرید و بغلش کرد و چاقو رو گذاشت دم گلوش ،

مصطفی: من با شماها کاری ندارم، اگر صدا تون در نیاد ، من از اینجا میرم، فقط برو تو ایوون خونتون طناب رخت هاتونو وردار بیار زن

زن محبی: از ترس داشت میمرد، تورو خدا با دخترم کاری نداشته باش، باشه هرچی تو بگی

مصطفی: دختر محبی رو تو حمام خونه زندانی کرد و دست و پای زن محبی رو محکم با طناب بست، بعد رفت طرف حمام و دختر محبی رو بیرون آورد و اون رو هم دست و پاش رو بست و شروع کرد به صحبت کردن، میدونید شوهر شما چه بلائی سر من آورد؟ کاری کرد که من فاطی رو از دست بدم و بشه زن یکی دیگه، مادرم از بس گریه کرد کور شد و مرد، 12 سال تو زندان بودم و از هیچ کس خبری نداشتم

زن محبی: به ما رحم کن

مصطفی: خفه ، گفتم که با شما ها کاری ندارم،  فقط بشینید تا بیاد خونه، باهاش کار دارم

بعدش مصطفی دهن هر جفتشونو با دستمال بست و منتظر شد، نزدیکیهای غروب بود که تلفن خونه به صدا در اومد، ولی کسی نمیتونست جواب بده، مصطفی رفت و تمام خونه رو گشت، هر چیز با ارزشی که بود برداشت و با دیدن یه چماق اون رو برداشت و پشت در منتظر موند تا محبی وارد بشه

بالاخره انتظار سر اومد و محبی زنگ در رو زدو هر چی منتظر شد کسی در رو وا نکرد، کلید رو انداخت رو در و وارد خونه شد، به محض وارد شدنش مصطفی از پشت چاقو رو گذاشت رو شاهرگش

مصطفی: جناب سرهنگ تکون بخوری شارگت که رفته هیچ دوستمم بالا زن و بچت رو شاهرگشون رو میزنه

محبی: چی میخوای؟ هر چی لازم داری بردار و برو

مصطفی: منتظر دستور شوما نموندیم، ورداشتیم، حالا مثل بچه ادم راتو بکش برو تو پارکینگ

تو راه پارکینگ محبی میخواست دست به اسلحش ببره که مصطفی با چماقش محکم زد تو سر محبی و گفت دفعه دیگه با چاقو رگت رو میزنم، اسلحه محبی رو هم ازش گرفت و ایندفعه با اسلحه ای که به پشت کمر محبی تکیه داده بود هدایتش کرد به سمت آخر پارکینگشون

مصطفی: یادته التماست کردم و گفتم ولم کن، یادته کری میخوندی؟ یادته گفتی زود بجنب تا من بازنشسته نشدم؟ حالا اومدم، میخوای چیکار کنی

محبی: چشمام نمیبینتت، تار میبینم

مصطفی: ننه ما هم از غم من اونقدر گریه کرد که کور شد و مرد

محبی: تو کی هستی ؟ چی میخوای؟ زن و بچم کجان ؟

مصطفی: اونا جاشون امنه، من مثل تو نامرد نیستم، با زن جماعت کاری ندارم، طرف حسابم تو هستی

محبی: پس بزار ببینمشون

مصطفی: تو که چشمات تار شده بود ؟ چطوری میخوای ببینیشون

محبی: بزار صداشون رو بشنوم

مصطفی: میشنوی، وقتی که اونا ببیننت صدای شیون و های و هویشون رو میشنوی

یک دفعه مصطفی چماقش رو برد بالا تر محکم زد پس کله محبی و محبی با گفتن آخ از هوش رفت

صدای دختر محبی از بالا به گوش رسید که فریاد میزد بابا بابا به دادمون برس

مصطفی رفت بالا و گفت مگه نگفتم خفه؟ بابات خوابه، داره خوابای خوب خوب میبینه

دست انداخت دور بازوی دختر محبی و اونو برد پائین، بیا اینم بابات

دختر محبی: با دیدن سر و کله غرق به خون باباش گریه کرد

مصطفی: حواست باشه اگر جیغ بزنی با این چاقو میکشمت، و دوباره نشست بالا سر جفتشون و رجز خونیشو شروع کرد، با چاقو دو سه تا ضربه به شکم محبی زد و گفت د پاشو دیگه ، مصطفی کلانتر اومده، اومده به قولش عمل کنه و روزگارت رو سیاه کنه، د پاشو ، تو که اون روز میگفتی زود بیا، یادته خنده هات؟ پس کجا رفت اون خنده هات، تو همین اوضاع زنگ در خونه به صدا در اومد و مصطفی به خودش اومد، با تهدید دختر محبی رو برد پشت در و ازش خواست بپرسه کیه

دختر محبی: کیه؟

راننده محبی: جناب سرهنگ ؟

دختر محبی: ایشون الان نمیتونن بیان دم در

راننده: من منتظرشون هستم، قرار بود بریم جائی

دختر محبی: حالش بد شده و گفتن شما برید خودشون رو میرسونن

راننده: باشه

راننده محبی که به اوضاع مشکوک شده بود از سر کوچه با تلفن منزل محبی تماس گرفت ولی جوابی نشنید

مصطفی هم با شنیدن صدای ماشین که دور میشد ، دو تا چاقو دیگه به محبی زد و گفت این یکی مال فاطیه، این یکی هم مال ننمه، و بعد با چماق یکی دیگه به سر محبی زد و گفت اینم مال خودمه ، فاتحه

ولشون کرد و به سرعت از خونه اومد بیرون و سوار موتور شد و در رفت

رفت طرف گاراژ مهدی خر ابرو که اونجا چند روزی پیش قاسم خودشو مخفی کنه، دو روزی از اون ماجرا گذشت، روز سوم که مهدی خر ابرو به همراه اکبر نون خالی خور و اکبر مانانوف اومده بودن تا ترتیب یک معامله اسلحه دیگه رو انجام بدن یک دفعه تو گاراژ از زمین و زمان و در دیوار بچه های آگاهی ریختن تو و همه رو دستگیر کردن ، وقتی همه رو دستگیر کردن  همه رو بردن زندان و همونجا یک هفته ای از هم جدا زندانیشون کردن، روز دادگاه رسید

قاضی : متهم ردیف یک مهدی آقا بالا ملقب به مهدی خر ابرو به جرم تجاوز به عنف، قتل، زور گیری محارب با خدا و رسول خدا شناخته شده و به اعدام در ملاء عام محکوم میشود، متهم ردیف دو اکبر مخاطی ملقب به اکبر نون خالی خور به اتهام استفاده و جعل القاب دولتی و قتل ناصر خرسه و همدستی در قاچاق اسلحه محارب با خدا و رسول خدا شناخته شد و به اعدام در ملاء عام محکوم شد، متهم ردیف سه اکبر مسرور ملقب به اکبر مانانوف به اتهام افشای اسرار دولتی به نامبردگان و شراکت در قاچاق اسلحه با درج یک درجه تخفیف به حبس ابد محکوم شد، متهم ردیف چهار مصطفی شانجانی ملقب به مصطفی کلانتر، به جرم زور گیری، دزدی، مضروب نمودن سرهنگ آگاهی جناب سروان محبیو مشارکت در قاچاق اسلحه به 20 سال زندان محکوم و نهایتا قاسم بیرجندی به جرم نگهداری مواد مخدر به 5 سال زندان و تحمل 50 ضربه شلاق در ملا عام محکوم شدند

وقتی که زندانیها رو میخواستن ببرن، یک نفر با سر و صورت باند پیچی دم در دادگاه ایستاده بود و بلند گفت مصطفی کلانتر، انتقامتو گرفتی ولی منتظر بازنشستگی من و انتقام من باش، چون اگر وقتی اومدی بیرون اگر زنده باشم خودم با دستای خودم خفت میکنم، منو کور کردی ولی بدون هرجا صدای پاتو بشنوم که پاشنه پاهاتو باز رو زمین میکشی ، میکشمت، برو که امیدوارم ایندفعه آدم از زندان بیای بیرون.

پایان

 

نظرات 2 + ارسال نظر
moh3en یکشنبه 7 شهریور 1389 ساعت 15:46 http://www.30tfun.com

salam khobi?ajab webloge bahali dari
be manam sar bezan
rasti age tabadole link mikoni mano ba onvane shahre sargami va download (be farsi) link kon badesh linketo befrest baram
montazeretam
be karbaran ham VPN e rayegan midam pas hatman bia

خواننده خاموش دوشنبه 8 شهریور 1389 ساعت 10:36

سلام خسته نباشی خیلی عالی تمومش کردی .موفق باشی . راستی یادم رفت اونکه گفتم طرف مارو کور کرده با انتقام شخصی کشته شد.

سلام ، ممنون
یه مدت نیستم
ولی برمیگردم
شاد باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد