خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

حباب روی آب - قسمت دوم

عباس: جریان داره مهندس، یه جورائی دوستمون هست، یه مدت با هم خونم رفیق بود، یه مدت هم با من ، حالا داره آدم جدید میبینه حتما میخواد با شما دوست بشه، آدم خوش تیپ باشه همینه دیگه، خدا شانس بده

من : ضر نزن عباس

عباس: این همسایه ما یه جوون 26 27 ساله هست، وضعش توپه، ماشین درستی و وضع درستی، اینجا خونه عیاشیش هست، هر شب با دو یا سه تا خانم و آقا میان اینجا بزم و بساط بعدشم آخر شب نخود نخود هر کی رود خانه خود، تریاک هم میفروشه ولی کیلوئی، اینجا این چیزا رو بد نمیدونن، همه مهمونی ها تریاک میارن جلوی مهموناشون

پیش خودم فکر میکردم عجب جای خطر ناکی اومدم، به قول بچه های جلسه اومدم تو زمین بازی و هر جا نگاه میکنی توپ بازی موجوده فقط یار بازی نیست

من: عباس؟ تو که خلاف دودی نمیکنی؟

عباس: والا یه بار کشیدم، فشارم بد جور افتاد، خوشم نیومد

من: شانس آوردی که بهت حال نداد، وگرنه گرفتار میشدی

عباس: ولی نوشیدنی رو هستم تا انتها

من: اون هم گرفتاریهای خودش رو داره

بلند شدم تا کمی از ظرفهای مونده رو بشورم که عباس جلوم رو گرفت، گفتم عباس خونه مجردی این حرفا حالیش نمیشه، گفت توروخدا شرمندم نکنید، تقصیر این مسعود هست که دیشب نوبت ظرف شستنش بوده دیر کرد و ظرفا موند

دوباره رفتم رو همون مبل نشستم و عباس یه چائی برام ریخت و آورد جلوم گذاشت، بی اختیار باز همون پنجره توجهم رو جلب کرد، دیدم همون خانم ذل زده به اطاق

من: عباس نمیشه این پرده رو بکشی؟ خوشم نمیاد زیر ذره بین باشم، این همسایتون داره با چشماش آدم رو میخوره

عباس: مهندس پرده رو بکشم بلند میشه یا میاد اینجا یا تلفن رو از جا میکنه تا باهاتون صحبت کنه

من: آخه من چه صنمی با ایشون میتونم داشته باشم؟

عباس: خوب مهندس خوش تیپی دیگه، چرا تو ذوق بچه مردم میزنی

من: عباس باز ضر زدی ؟ آریالا اصلا امشب شاممون رو ورداریم بریم یه جائی که فضای سبز باشه ، موافقید؟

مسعود: من که باید برم لاستیک ماشینم رو عوض کنم

من: خوب سر راه بریم عوض کن

مسعود یه نگاهی به عباس انداخت

عباس: مهندس ایشون با دوست دخترشون قرار دارن و این یک اصطلاح هست بین ما

من: آهان، خوب آقا خوش بگذره برو به سلامت

عباس: ولی من و شما و ... صدای زنگ موبایل

عباس یه سری تکون میده و نگاهش به من هست، سلام، نمیدونم، من چیکار کنم؟، بزار بپرسم،  مهندس اشکالی نداره یه مهمون باهامون باشه؟

من: نه چه اشکالی داره

عباس: رو به مخاطب ، شانس آوردی امشب مهندس سر حاله و گرنه مهمون نمیخواد بیشتر با تنهائی حال میکنه، باشه پس سریع آماده شو بیا سر خیابون

من مشغول خورد کردن گوجه و خیار شدم و به عباس گفتم تو یخچال دوغ داری؟

عباس: دوغ هم داریم پنیر هم داریم ماست موسیر هم داریم چیپس هم داریم، مشروب هم داریم

من: لا اله الا الله

عباس: مهندس یه شب که هزار شب نمیشه فقط دو تا استکان

من: خجالت بکش بچه

عباس: مهندس ما بالاخره نفهمیدیم، مامانم به ما میگه خرس گنده، شما میگین بچه ما بالاخره کدوم یکیش هستیم

من: بستگی داره بخوای کدوم یکیش باشی، تو با من 12 سال اختلاف سنی داری

عباس: ولی هرکس شما رو میبینه فکر میکنه من بزرگترم

من: آخه من ریز نقشم به همین خاطر همه به اشتباه میفتن درضمن من ریش و سیبیلم رو میزنم اگر ریشم در بیاد میبینی که اکثرش سفید شده

همه بند و بساط رو برای یک پیک نیک سالم برداشتیم و رفتیم سر کوچه تا عباس نون بگیره و یک دفعه دیدم در ماشین باز شد و یک نفر اومد عقب نشست و گفت سلام

من: برگشتم به عقب نگاه کردم ، سلام خانم، من امیر هستم

خوشبختم ، من هم مهتاب هستم

من: شما چهر تون کمی آشنا به نظر میرسه

مهتاب : من همسایه عباس هستم

من: آها پس شما جلوی پنجره بودین

مهتاب : بله، خودم بودم، مثل اینکه شما دلتون نمیخواست من نگاهتون بکنم

من: والا راستش از اینکه زیر ذره بین برم خوشم نمیاد

مهتاب: مزاحمتون که نشدم؟

من: نه برای چی این فکر رو کردین؟

مهتاب: چون عباس میگه ، البته ببخشید ا شما خیلی سگ اخلاقید

من: مهتاب خانم، سگ اخلاق که نه، ولی تو کارم جدی هستم، ولی این دلیل نمیشه بیرون کار همون اخلاق محل کارم رو داشته باشم

مهتاب: اولین بار هست کرمانشاه میاین؟

من: نه قبلا هم اومده بودم، ولی خونه عباس اولین بار هست

مهتاب: به هر حال ورودتون رو تبریک میگم

من: ممنون

مهتاب: شما ازدواج کردین؟

عباس در ماشین رو وا کرد و نون ها رو داد دست مهتاب و گفت به اینا برس تا خشک نشن

من: عباس آقا مثل اینکه این دوست شما تا شماره شناسنامه ما رو در نیاره ول کن نیست

عباس: مهتاب چی پرسیدی از مهندس؟

من: راحتش بزار، داشتم شوخی میکردم، رو به مهتاب کردم و گفتم من ازدواج کردم دو تا پسر دارم 19 و 11 ساله 45 سالمه ، بابام مرده، شغلم هم شاگرد عباس آقای شما هستم

مهتاب: معلومه آدم صادق و افتاده ای هستین، چون عباس گفت آبروی من رو جلوی رئیسم حفظ کن

من: مهتاب خانم ما امشب هوس نون و پنیر و گوجه خیار کرده بودیم به خاطر همین همین ها رو آوردیم شما اگر چیز دیگه ای میخورین بگین تا سر راه بگیریم

مهتاب: عباس تو رئیست برای اولین بار اومده خونتون نون و پنیر میخوای بزاری جلوش؟

عباس: بابا بخدا خودش اینطوری خواست، گفت من از فست فود و غذای بیرون متنفرم

من: راستش من همسرم کار میکنه و اکثر شبها رو بیرون خونه غذا میخوریم، دیگه از چلو کباب و جوجه و پیتزا و چیز برگر بدم میاد، امشب هوس غذای مجردی کردم

مهتاب: ولی این شکمو، رو به عباس،  من ندیدم تا حالا نونو پنیر بخوره حتی صبحا آب پرتقالش به راه هست

من: معلومه آمار همه چی رو داری ها، یه سوال؟

مهتاب : بپرسین

من: چرا برای بعضی ها، حال زن و مردش فرقی نمیکنه، داشتن آمار دیگران مهم هست؟

عباس: فضولی مهندس ، فضولی، این هم خودش یه بیماری هست

مهتاب: برای شما چه چیز جالبه؟

من: خیلی چیزا

مهتاب: برای امثال من هم حکم همون خیلی چیزا رو داره، شاید هم یکیش همون فضولی باشه که عباس میگه، البته بعدش کمی گوش عباس رو کشید

رسیدیم دم یه محوطه ای که میشد اطراق کرد و من هم کمی از بند و بساط رو ورداشتم تا بریم یه جا بشینیم

رفتیم و دیدم عباس از تو یه پلاستیک سفید مشروب در آورد و ریخت تو استکانها، دومی رو که ریخت گفتم من نیستم

عباس: مهندس همین امشب خواهش میکنم ضد حال نیاین

مهتاب: مشروب که خوبه، شما اعتقادات مذهبی دارین؟ میخواین تریاک براتون جور کنم اینجا؟

من: بر عکس ، من اصلا آدم مذهبی نیستم، فقط به خدا اعتقاد دارم، ولی مشکلی دارم که نمیتونم بگم و نمیتونم بخورم یا بکشم

مهتاب: خوش به حال خانمتون

من: تو دل خودم زمزمه میکردم که آره چقدر هم قدر میدونن

اون شب خارج از یه فضای رسمی صحبت از هر دری شد، مهتاب خودش رو محکم به عباس میچسبوند و راستش من کمی حسودیم شد، میدیدم یه دوست میتونه نقش خانواده نداشته آدم رو بازی کنه، ولی خانواده من هیچ وقت حاضر نشد نقش یک خانواده خوب رو برام بازی کنه، دائم ... بگذریم

شب که داشتیم بر میگشتیم نصف شیشه مشروب مونده بود، خیلی هوس مشروب کرده بودم،

عباس: مهندس موافقید بریم یا میخواهین بنشینید

من: یه کم دیگه بشینیم، یه استکان هم از اون برای من بریز

عباس: ااااااااا ای جان ، بفرما

نظرات 2 + ارسال نظر
هیس چهارشنبه 14 مهر 1389 ساعت 20:10 http://l-liss.blogsky.com

دارم میخوانم ادامه اش را

نیلوفر یکشنبه 22 آبان 1390 ساعت 11:15 http://niloofaresahra.blogsky.com

سلام خیلی خوب می نویسید
حیف که اونهایی که کد داره نمی تونم بخونم . می دونید از فضولی دارم خفه می شم .

خفه نشید
براتون خصوصی میزارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد