خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

حباب روی آب - قسمت سوم

یک دفعه به خودم اومدم و دیدم نصف دیگه شیشه رو به تنهائی خوردم، حسابی سرم گرم شده بود، تعجب میکردم ، با اینکه تازه از سفر بیرون ایران برگشته بودم و جلوی خودم رو اونجا هم میگرفتم و کلاس ان ای میرفتم و حتی مشروب هم نخوردم چطوری یه شبه به همه پاکی خودم پشت پا زدم و نشستم مشروب خوردم،

باد خنکی میامد،

مهتاب : عباس من رو سر کوچه پیاده کن، مهندس امشب تشریف میارید منزل ما؟

من: نه مهتاب خانم، بهتره که شما همون سر کوچه پیاده شین تا اهالی شهرک حرف و حدیث در نیارن، در ضمن مطمعن هستم که تا برسم خونه سرم رو که بزارم زمین سوت شدم و خواب هفت تا پادشاه رو میبینم

مهتاب: پس فردا شب شام مهمان من هستین

عباس: تو خونه شما؟

مهتاب: نه درست میکنم، می ریم یه جای سبز، دلم گرفته بود، مهندس نجاتمون داد و یادمون داد که میشه یه جوری از زندگی لذت برد، در ضمن ایشون خیلی هم خوش صحبت هستن

عباس: رئیس منه دیگه

من: یه لبخند کوچیک رو لبم بود و هیچ چی نمیگفتم

وقتی مهتاب از ماشین پیاده شد، عباس گفت : مهندس بابا دمت گرم، نصف شیشه رو سر کشیدی ولی هنوز هوش و حواست سر جاشه، شما هم مثل پدر من هستین، هر چی میخورین حواستون جمعه

من: عباس جون داداش اینا که افتخار نیست، ولش کن، من پاکی هشت ماهم رو خراب کردم که به شما دوتا خوش بگذره

عباس: یعنی الان ناراحتین

من: نه، خودم خواستم، شما ها که مجبورم نکرده بودین

اون شب رو خوابیدیم و فردا صبح ساعت شش بدون ساعت بیدار شدم و حس کردم خیلی سرحالم، رفتیم کارگاه و اون روز رو حسابی کار کردیم و چند تا جلسه هم تو کارگاه با پیمانکار داشتیم و روی هم رفته مثبت بود

طرفای عصر بود که عباس گوشی به دست اومد و گفت دوستمون میگن مهندس چی دوست داره تا همون رو درست کنم، گفتم من تو قید و بندی نیستم هر چی ساده تر بهتر، فقط از غذای شیرین بدم میاد، بقیش هر چی باشه میخورم

 

عباس: مهندس آش رشته دوست دارین؟

من: عاشقشم، مخصوصا با نعنا داغ و کشک زیاد

عباس: شنیدی؟ پس حله؟

ساعتها به سرعت میگذشت و موقع رفتن شد، عباس باز ماشین اسپرتش رو آورد و به مهدوی گفت مهندس این سری اصلا مال ماست، به هیچ کس هم نمیدیمش

مهدوی: باشه هر جور ایشون راحت هستن

من: رو به مهدوی، بزار این جوون ایندفعه حرفش به کرسی بشینه

رفتیم طرف کرمانشاه، توی راه نگاهم به جاده بود و میخواستم تو خونه عباس اینا باز مشروب بخورم، تقریبا هیچ صحبتی بینمون رد و بدل نشد، رسیدیم دم خونه و دیدیم مسعود هم خونه عباس داره میره بیرون

من: مسعود خان هنوز چرخای ماشینت عوض نشده؟

مسعود: نه مهندس ، چرخ هم چرخای قدیم، یه بار میرفتی تعویض واسه یه سال ماشین بس بود ولی الان چرخ عوض میکنی یه ساعت بعدش میبنی باز پنچری

من: خدا بگم چیکارت کنه بچه برو، برو خوش بگذره

عباس: مهندس شما یه دوش بگیرین بعد من دوش میگیرم و میزنیم بیرون، آخه من آب ببینم دوست ندارم بیام بیرون ولی دوش شما حداکثر 4 دقیقه هست

من: باشه فقط یه کم یخ بزار بیرون

عباس: آره؟

من: آرواره، بیشعور، زود باش ببینم، مهمون به این پر روئی دیده بودی؟

عباس : با لحجه آبادانی عززززززززززییییییییییییییییییزم

رفتم دوش گرفتم و اومدم بیرون و نشستم به قول قدیمیا ته بندی و خر خوری، موبایلم زنگ خورد، نسرین بود: سلام

من: سلام

نسرین: چرا صدات آرومه؟ امیر نکنه داری باز تریاک میکشی؟ صدات دورگه شده،

من: نه یه کم مشروب خوردم

نسرین: خاک بر سرت، فکر کردی من خرم؟ داری تریاک میکشی، تو آدم بشو نیستی

من: نسرین داری اشتباه میکنی، من فقط دو تا استکان مشروب خوردم

نسرین: خفه شو، عملی بد بخت

من:  داد زدم خفه میشی یا بیام تهران خفت کنم زنیکه بی حیا، با تو اصلا نباید رو راست بود، باید میگفتم تو جلسه هستم بعدا زنگ بزن، تو اصلا لیاقت هیچ چی رو نداری ، اون وقت انتظار داری باهات صادق باشم

نسرین: من احمق رو بگو که هشت ماه بد اهلاقی های تورو بعد از ترکت تحمل کردم، گفتم عیبی نداره داره سالم میشه، خاک بر سر بیشعورت کنن

من: بابا داری اشتباه میکنی، مشروب خوردم نه دود

نسرین : خفه شو و بعدشم گوشی رو قطع کرد

ضد حالی نصیبم نشد که نگو، بعدشم پسر بزرگم زنگ زد و گفت چی شده این { مادرش رو همیشه این خطاب میکرد، چون همیشه دل پری از مادرش داشت } داره داد و هوار میکنه؟

من: هیچ چی بابا یه کم مشروب خوردم فکر کرده دارم مواد مصرف میکنم

پسر بزرگم: بابا من به تو اعتماد دارم، برات مهم نباشه، همین که پیش وجدان خودت راضی باشه کافیه، داره جلوی عزیز { مادر بزرگش } اینا میگه همه شوهر دارن من هم الاغ گیرم اومده

من: مهم نیست بابا، هر کسی میخواد هر قضاوتی بکنه بزار بکنه، من همین که پیش وجدان خودم خیالم راحته بسه، تو هم خودت رو وارد بازی من و مادرت نکن

پسر بزرگم: آخه داره زیادی ضر میزنه، من هم بهش گفتم همین الاغ تورو سفر خارج برده که عمرا باباتون یه همچی لطفی براتون نمیکرده، همین الاغ تورو با هواپیما بردت ولی بابات تورو بیشتر از اتوبوس واحد سوارتون نکرده، همین الاغ ...

من: بسه بابا، گفتم شما بیخیال شو

پسر بزرگم: آخه زورم میگیره بابا، تو این همه گذشت میکنی ولی این داره نمک به حرومی میکنه

من: مهم نیست بابا، برو به کارت برس، کون لق همشون اصلا، خداحافظ بابا

رفتار نسرین باعث شد تا بیشتر بخورم و موبایلم رو خاموش کردم و گذاشتم خونه، تقریبا مست شده بودم ، ولی کنترل خودم رو داشتم، حداقل کنترل صحبت کردنم رو، دلم یه دفعه از همه دنیا و دور و برم گرفت، آخه که چی؟ زندگی اصلا چه معنی خاصی برای من داشته؟ سکس؟ مسئولیت؟ هزار خروار .... اصلا اینائی که بیرون میبینم و دارن خیلی قشنگ زندگیشون رو میکنن و میخندن یعنی هیچ کدومشون به هم دروغ نمیگن؟ یعنی هیچ کدومشون به خاطر زور گوئی هاش اون یکی رو مجبور به اطاعت نکرده؟ اه تف به این زندگی

عباس هم از حمام در اومد و برای خودش یه شعر از نعمت الله آغاسی میخوند ، وا وی الله لیلی ، دوست دارم خیلی ، ... مهندس آماده ای ؟ بریم ؟

من: بریم داداش

رفتیم سر کوچه عباس اینا و منتظر ورود مهتاب شدیم، اون هم زیاد ما رو معطل نکرد و با یه قابلمه بزرگ و کوچیک اومد

مهتاب: سلام، دیر که نکردم

من: سلام ، نه

عباس: سلام، مگه قراره همه کرمانشاه رو آش بدی؟ نذری هست؟

مهتاب کمی به خودش رسیده بود، یه مقدار جوونتر از سنش شده بود، از تو آینه هر وقت عقب رو میدیدم ، با اون چشماش ذل زده بود به من

من: مهتاب؟ دنبال چی هستی؟

مهتاب: سکوت و باز نگاه

عباس: دنبال یه دوست پسر خوشگل با فیش آب و برق مجانی که لوله کشی گاز هم کرده باشه،

من: اگر کانال رو اشتباهی گرفته باشه چی؟ اونوقت حال بدی نمیاد سراغش؟

مهتاب: شما زنها رو نمیشناسید، دلشون بهشون دروغ نمیگه

من: اتفاقا میشناسم، میدونم که زنها میرن آرایشگاه گاهی این کارشون نصف روزشون رو میگیره، ولی طرف مقابل همه این زحمتها رو تو چند ثانیه با یه ورانداز کردن و گاهی یه لبخند به باد میده بدون اینکه بگه چه خوشگل شدی، تمام کمد لباس هاشو خالی میکنه تا ببینه مثلا فلان چیز با فلان شلوار یا دامن آیا ست میشه؟ ، در صورتی که مرده اصلا توجهی نمیکنه و زنه پیش خودش میگه نکنه اونقدر تیپ ضایعی زدم که هیچ اظهار نظری نمیکنه و مرده ، مرده هم اونقدر منتظر تا اونی رو که میخواد از زبون زنه بشنوه، ولی زنه هم یا حیا و یا غرورش بهش اجازه نمیده اون چه رو که تو دلش هست رو بگه، چرا ما باید از هم دیگه دریغ کنیم این چیزا رو؟ نمیخوام از زن خودم بد گوئی کنم ، ولی میدونم که هم تیپ و هم فکر اون زیادن تو جامعه، موقعی که خونه هست حتی یه شونه هم به موهاش نمیکشه، چه برسه به آرایش کردن، ولی وقتی میخواد مثلا بره واسه خونه از بقال سر کوچه خرید کنه، اول 5 دقیقه جلوی آینه وای میسته تا مژه هاش رو ریمل بزنه، موهاشو مرتب کنه، یه رژ هم به گونه هاش بزنه تا مردم نگن چرا رنگ پریده هست، ولی شوهر بنده خدا که له له این تیپ رو میزنه از این نعمت محروم باشه؟ آیا اون وقت مرده حق داره خواسته های معقولش رو بیرون خونه حالا یا با چشم چرونی یا با پول و دوست دختر و غیره پیدا کنه؟ حالت عکسشم صادقه ها نمیگم زنا مقصرن ، مردا هم یکی بد تر از زنها

مهتاب: مثل اینکه دل پری داری

من: مهتاب خانم، همه ما ها گاهی به دنبال یه گوش شنوا هستیم، یه کسی که حد اقل شنونده باشه، کسی که بهش بتونی اعتماد کنی و گوشه های پنهان قلبت رو براش باز کنی، کسی که...

عباس: مهندس نمیدونی ، وقتی میای اینجا و من برات درد دل میکنم و از مشکلات کار و زندگیم برات تعریف میکنم و تو با لبخند کوچولوت فقط تو چشمام نگاه میکنی، اونقدر خالی میشم

من: نکنه عباس چشت منو گرفته ، میخوای لخت شم؟

همه میزنن زیر خنده و دیگه رسیده بودیم به جای دیشبی، رفتیم یه پتو پهن کردیم رو چمنها و بند و بساط آش رشته رو پهن کردیم، خدائیش چه دست پختی هم داشت، عالی، من که حال کردم

عباس : مهندس؟ قلیون حال میکنی؟

من: آره چرا که نه، اینجا ها کجا داره بگو تا من برم بگیرم

عباس: نه ، شما اینجا باشین من میرم که هم چائی بگیرم و هم قلیون

عباس رفت ، بین من و مهتاب یه سکوتی برقرار شد و جفتمون مسیر رفتن عباس رو با چشمامون دنبال میکردیم،

مهتاب: منظور از سوال تو ماشین چی بود؟

من: خیلی واضحه، چرا هم دیگه رو بپیچونیم، تو ذل زدن هات دنبال چی میگردی؟

مهتاب: گمشدم رو

من: خوب پیداش کردی؟

مهتاب: نمیدونم

من: نمیدونی یا نمیخوای بگی؟

مهتاب: شما فکر آدم ها رو هم میخونید؟

من: آخه از این موقعیت ها خیلی تو زندگیم پیش اومده، ولی ...

مهتاب : ولی چی؟

من: موقعی که ارتباطی برقرار میشه،  یه جورائی خودم رو خیانتکار حس میکنم، حس بدی هست، حساب مردی هست که از خونه رونده از کوچه مونده میشه، نه میتونم اون حسی رو که میخوام تو خونم پیدا کنم، نه دلم میاد که خواسته معقولم رو بیرون خونه پیدا کنم

مهتاب: مردای مثل شما کم هستن

من: نه مهتاب جان، اشتباه نکن، من قدیس نیستم، ولی از پنهان کاری متنفرم، متنفرم از اینکه الکی بخوام بخندم، و به دور و برم بگم همه چی عالیه و همه چی رو براهه، ولی میبینم که همین صداقت گاهی کاری دستم میده جبران ناپذیر

مهتاب: میدونید من برای چی با همسرم متارکه کردم؟

نظرات 3 + ارسال نظر
هیس پنج‌شنبه 15 مهر 1389 ساعت 12:31 http://l-liss.blogsky.com

به رسم ادب سلام

به رسم واجبات دینی
و علیکم السلام
:)
سلام عزیز
خوش اومدی، خوشحالم میکنی سر میزنی
شاد و پیروز باشی

خواننده خاموش شنبه 17 مهر 1389 ساعت 09:35

سلام داداشی . ببخشید چند یه چند روزی نبودم ولی خودم رو به داستان زیبات رسوندم . موفق باشی

سلام آبجی
امیدوارم که فقط گرفتاریت روز مرگی باشه
شاد باشی

خواننده خاموش شنبه 17 مهر 1389 ساعت 11:21

سلام داداشی عزیز . ببخش که چند روز سر نزدم . ممنون از احوالپرسیت . داستانت مثل همیشه زیبا و خوندنیه .موفق باشی

سلام بر آبجی گلم
خوش اومدی ،
بابا انرژی مثبت تتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد