خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

حباب روی آب - قسمت چهارم

من: والا برام سوال بود، ولی نمیخواستم وارد مسائل خصوصیت بشم، گفتم شاید موقش که بشه شما خودتون میگین و یا من از شما سوال خواهم کرد

مهتاب: اسمش وحید بود، با هم همکار بودیم ، من تو یه شرکت که کارش ساخت پمپ های لجن کش بود کار میکردیم، اون بازار یاب بود و من مسئول فنی، تو روابط کاریمون یواش یواش کارمون به شوخی های معقول همکارا با هم کشید و یه روز دیدم برام گل آورده و ازم خواستگاری کرد منم یه دفعه شوکه شدم، دوسش داشتم ولی نمیدونستم کارم با اون به کجا میکشه، همه چی یه دفعه برام شد یک علامت سوال

من: خوب

مهتاب: نمیتونستم تصمیم درست بگیرم، میدونید تو اینجا همه چی آدم وقتی میفهمه که رفته زیر یک سقف، حتی بوسه هائی رو آدم حسرت رو میکشید به دلیل بوی بد دهان طرف مقابل براش میشه یه نفرت، میدونید حسرت وقتی به نفرت تبدیل میشه یعنی چی؟

من: خوب این که راه داره، میتونست یه دکتر بره و این مشکل رو حل کنه

مهتاب: مشکل که فقط این نبود، حرف من اصلا این نیست، حرف من تبدیل حسرت به نفرت هست

من: خوب، ببین آدمها تو زندگیشون خیلی مشکلات دارن، یکی اون مشکل رو تحمل میکنه، یکی سعی میکنه حلش کنه، یکی از کنارش رد میشه، یکی خودش رو به بی خیالی میزنه، به هر حال این پیمان ، پیمان ساده ای نیست که بشه به راحتی به همش زد

مهتاب: بله، درست میگی، ولی گاهی عرصه اونقدر به آدم تنگ میشه که ...

من: ببین عزیز، من تو یکی از پروژه هائی که کار میکردم، همکاری داشتم که تقریبا هر شب میرفت خونه یک خانمی و اونجا مواد مصرف میکرد، خیلی هم به هم علاقه مند شده بودن ،اون خانم مطلقه بود، وقتی ازش سوال کردم چرا از همسرت جدا شدی گفت چون اعتیاد داشت، گفتم بدت میاد از مواد؟ گفت آره، متنفرم، گفتم چطور اعتیاد شوهرت رو با اینکه خودت میگی هیچ چی کم نمیزاشت رو نتونستی بپذیری ولی اعتیاد همکار من رو میتونی؟ فکر میکنی چه جوابی داشت که بده؟

مهتاب : نمیدونم

من: میگفت به اجبار قبول کردم، گفتم میدونی دوست من بیشتر از شش ماه دیگه اینجا نیست؟ بعدش میخوای کمبودها تو با کی کنی ؟ تو فکر رفت و گفت میگی چیکار کنم؟ خودم رو با تنهائیم به انتها برسونم؟ ببین خود طرف هم نمیدونست که باید چیکار بکنه، یه حرکتی کرده بود که خودش هم دلیلش رو درست برای خودش مشخص نکرده بود و کاری کرده بود که دیگه جبران ناپذیر بود

مهتاب: یکی دو بار وقتی با هم همبستر شده بودیم همش سعی میکردم اونو از خودم دور کنم و اون هم فقط به فکر این بود که خودش رو تخلیه کنه

من: میفهمم، طرف وقتی اون حسش بالا میزده حتی حاضره که به صورت تجاوز هم که شده خودش رو راحت کنه

مهتاب: دقیقا، میدونید، آدم وقتی با عشقش همبستر میشه، بعد از ارضا شدن احساس خوبی داره، ولی وقتی این کار از روی هرزگی پیش بره آدم بعد از ارضا شدن احساس تنفر میکنه، شاید همین کار رو با همون شخص باز انجام بده، ولی اون حس تنفره وجود داره فقط برای چند لحظه از بین میره و شاید پر رنگ تر خودش رو نشون بده

من: بله ، موافقم

مهتاب: کمی ازم دور شده بود، غرورش اجازه نمیداد که نازم رو بکشه، در صورتی که خیلی بهش نیاز عاطفی داشتم، آخه من تنها هستم و هیچ خانواده ای نداشتم که بخوام حرفام رو بهشون بزنم، یواش یواش شبا پشتمون رو به هم میکردیم و شب رو تا صبح میرسوندیم، بهش مشکوک شده بودم، کنترلش میکردم،  رفت و آمدش رو زیر نظر داشتم، از خودم تعجب میکردم که چرا خودم اقدامی نمیکردم، تا اینکه اون روز کذائی رسید

من: کدوم روز؟

مهتاب: روز خیانت

من: خائن بوده؟

مهتاب: آره ، اون با یکی دیگه به هم ریخته بود

من: یه چیز بگم؟ نمیخوام کار اون رو کم رنگ کنم، ولی گاهی باید آدم دنبال دلیل بگرده، باید دنبال باعث اون کار بگرده، فکر نمیکنی خود تو باعث اون کار شدی؟ فکر نمیکنی اون هم حق داشت خواسته های معقولی که تو خونه به دنبالش بود رو تو یه جای دیگه پیدا کنه؟

مهتاب : پس اگر اینطوره من هم برای خواستن خواسته ی معقولم باید بهش خیانت میکردم؟

من: ولی اینطوری که میگی اون تمایل خودش رو نشون میداده ولی مورد پسند تو نبوده، مورد پسند نبودن رو با اهتکار کردن قاطی نکن

عباس دیگه داشت میامد و با یه سینی چائی و یه قلیون برگشت

مهتاب: اشکالی نداره جلوی عباس ادامه بدیم؟

من: به چی و کجا میخوای برسی ؟

مهتاب : شاید ...

من: میخوای تائید کارهای خودت رو بگیری که کار استباهی نکردی؟

مهتاب: شما چه خوب بلدی افکار آدم رو بخونی

من:  اشکالی نداره میتونی جلوی عباس هم ادامه بدی

عباس: مهندس چائی گرفتم مربا، توتون گرفتم هلو و لیمو، بزن روشن شی، چاقه قلیون

من: دم شما فرفره عباس آقا، پس زحمت ریختن چائی ها رو هم خودت بکش دیگه

عباس: نه دیگه، میگن چائی رو باید یه خانم برای آدم بریزه و مهتاب چائی ریختنش حرف نداره

من: اااااااا پس باید بریم خواستگاری عباس آقا

عباس: مهندس ، من یکی دو بار خواستگاری رفتم، ولی از طعم چائیش خوشم نیومده

من: عباس جون ، تو زندگی یه وقتائی پیش میاد که دیگه چائی و طعمش براش اون رنگ قشنگ و طعم خاص رو از دست میده و به دنبال دو تا کلمه محبت آمیز میگردی، شاید همونی که میگی چائیش بد مزه بود، همه عشقش رو تو همون چائیه ریخته بود، تلخ بود، اما برات مفید بود، یه کم بی ادبیه ، ولی شنیدی وقتی یکی اس میشه میگن چای پر رنگ بخور؟

عباس: خوب این چه ربطی داره

من: شما اون موقع اسهال فکری داشتی ، طرف هم میخواسته شما رو از اسهال فکر نجات بده که نه تنها خوب نشدی بلکه اون بابا رو هم دچار اسهال فکر کردی

همه زدیم زیر خنده و عباس گفت شما هم چه اصطلاحاتی داری مهندس

من: مهندس و درد، اینجا دیگه من رو مهندس صدا نکن، مهندس سیخی چنده؟

عباس: ببخشید مهندس

و باز همگی خندیدیم، میدونید، گاهی میشه که آدم از باز گو کردن مشکلاتش هیچ نتیجه ای نمیگیره، ولی حداقل بعدش یه کم احساس آرامش میکنه، چیزی که خودم تو زندگیم نداشتم، چیزی که خودم له له میزدم براش،  شده بودم حساب اون آخونده که بالا منبر به ملت میگفت وقتی بچه جیش کرد رو قالی اون تیکه رو باید ببرید،وقتی اومد خونه خودش دید یه تیکه از قالی بریده شده، وقتی دلیل رو از همسرش پرسید ، گفت خودت بالا منبر اینو گفتی، گفت بابا من اون رو برای مردم گفتم نه خودم، حالا شده بود وضعیت خودم، چیزائی رو به عنوان راهنمائی به این دو نفر میگفتم که خودم تو انجامش تو زندگیم عاجز بودم

مهتاب: آره داشتم میگفتم، بارون میومد، خوب یادمه وقتی از دفتر طلاق بیرون اومدیم، من کیفم رو رو سرم گرفتم و اون هم برگه های ویزیتوریش رو  و من رفتن اون رو با چشمام دنبال میکردم،  هنوز هم چشمام دنبالشه

من: تو کار بدی نکردی، چون تو توان خودت نمیدیدی که بتونی اون آدم رو تغییر بدی و باید شانس خودت رو باز امتحان کنی

مهتاب: دقیقا حرف من همینه، چرا باید همه چی شانسی باشه؟

من: به دلیل اینکه اینجا زندگی می کنی، اینجا هم همه چی شانسی هست، حالا تو موفق شدی اگر تو لپ لپت پوچ در اومد ببری پسش بدی

عباس: آقا من لپ لپ میخوام

من: لپ لپی که تو میخوای خیلی برات گرون تموم میشه، کمتر هم نمیشه چونه نزن، پس هم نمیگیریم

مهتاب: گاهی پیش خودم میگم ما با احساسات همدیگه فقط برای تخلیه کردن یک احساس دیگه بازی کردیم

من: همیشه بازی لذت بخش نیست، گاهی بازی حرص یکی رو در میاره، چون باخته، ولی یاد میگیریم دفعه بعدی با کی بازی کنیم و چطور بازی کنیم

مهتاب : چرا همش میخوای امید بدی؟

من: چون اینجوری خودم هم به زندگیم امیدوار میشم، اگر بگم به من چه برو بمیر خوبه؟

عباس: من کشته مردتم مهندس

من: عباس مثل اینکه زیادی خوردی خوابت میاد ها

مهتاب: شما میگین من چه باید بکنم

من: مهتاب عزیز، صلاح مملکت خویش خسروان دانند، من از همه زوایای روحی تو خبر ندارم که بخوام راهنمائی کنم، فقط میتونم به عنوان یه سنگ صبور به حرفات گوش بدم ، ولی میخوام بهت بگم زیاد خودت رو اذیت نکن، بزار مسئله مشمول گذشت زمان بشه، پر رنگی خودش رو از دست میده، تو حق زندگی داری، حق داری که هر طور که میخوای زندگی کنی، ولی اگر انتخاب کردی حق شکایت نداری، میدونی منی که اینجا نشستم چقدر مشکل دارم تو روابطم با همسرم؟ ولی یه جورائی دارم زندگی میکنم، عاشقش دیگه نیستم، ولی نمیدونم چرا راضی نمیشم که شانسم رو یه جای دیگه امتحان کنم، چون راستش فکر میکنم همه لپ لپ ها یا پوچن، و یا اونقدری که هزینه کردی نمی ارزن

مهتاب: یعنی به کسی اعتماد نداری

من: دقیقا، چون لازمه این کار اینه که آدم اول تکلیف خودش رو با خودش روشن کنه، بعد از همه زوایای ممکنه به قضیه نگاه کنه  که بعدش نشینه به حال زار خودش گریه کنه

مهتاب: راستش میترسم، میترسم به هرزگی کشیده بشم، و سرش رو گذاشت روی سینم و گریه کرد

نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم، آیا باید نوازشش میکردم؟ آیا باید تو اون حال رهاش میکردم؟ آیا اگر همسرم اونجا بود این کار من رو تائید میکرد؟ اصلا من خودم کجای کار بودم، اصلا من این وسط چیکاره بیدم؟ دستم رو به سرش کشیدم و خودم هم همراه با اون گریه کردم، نه به خاطر اون، بلکه به خاطر خودم، گاهی میشه که آدم به دور از هر گونه احساسی به دنبال یه آغوش گرم میگرده که بتونه خودش رو تخلیه کنه، حتما نباید عشقی و یا علاقه ای بینشون باشه ولی نمیدونم چرا این تیپ تخلیه احساسات تو این مملکت قبیحه، مردم این کار رو قبیح میدونن اگر سرت رو رو سینه یه نامحرم بزاری و گریه کنی، خصوصا اگر یه جنس مخالف باشه و دیگه بد تر اینکه متاهل هم باشی

اشک تو چشمای عباس حلقه زده بود و اون یکی دستم رو هم برای عباس باز کردم و اون رو هم به آغوش خودم دعوت کردم، عباس هم خودش رو خالی میکرد، یک دفعه خواستم از این حالت بیرون بیایم و گفتم

من: عباس؟ تو این همه خرج سیستم ماشینت کردی و پزش رو میدی یه آهنگ بابا کرم تو ماشینت نداری؟

عباس: با گوشه دستش اشکاش رو پاک کرد و گفت ای جان رقص مهندس دیدن داره به خدا

مهتاب هم سعی کرد خودش رو جا بجا کنه و گفت سردمه، گفتم الان داغ میشی صبر کن

عباس ماشین رو آورد نزدیک تر و یک آهنگ باباکرم گذاشت و من هم با اون شکم گندم شروع کردم براشون بابا کرم رقصیدن، یه استکان ورداشتم و گذاشتم رو سرم و براشون دلقک بازی در میاوردم، اونا میخندیدن ولی اشک از چشماشون میومد، یک دفعه یاد طعنه های همسرم افتادم که میگفت، همون حقته که مثل دلقک ها برای این و اون ادا در بیاری ولی به ما که میرسی میشی شمر، میشی گه، نشستم و اونوقت خودم گریه کردم، این دفعه عباس و مهتاب بغلم کردم، هممون به حق حق افتادیم، نمیخواستم این دوتا رو اذیت کرده باشم، بلند شدم و رفتم یه گوشه یه سیگار روشن کردم و یکی دیگه آتیش رو آتیش، وقتی داشتم بر میگشتم با لبخند رو به عباس کردم و گفتم

من: ساقی امشب مثل هر شب ...

عباس: با لبخند، اگه نگی بسه بسته

من: بدو، بدو بیار اون زهر ماریتو که من دیگه پاکی و هر چیز دیگه رو اومدن اینجا خرابش کردم، ولی مهم نیست باز میسازمش

عباس رفت به طرف ماشین

مهتاب: نمیخوای خودتو خالی کنی؟

من: نه، چون میدونم تو اصل ماجرا چیزی عوض نمیشه، اون همونطوری میمونه با طعنه هاش و منو تو حصرت شنیدن یه عزیزم میزاره ، پس بزار همه غصه ها تو سینه خودم آروم بگیرن و کس دیگه ای رو اذیت نکنم

مهتاب: من اذیتت کردم از بازگو کردن مشکلاتم

من: نه، اصلا، بلکه ذهن من رو کمی روشن کردی، از این بابت ازت ممنونم که من رو امین خودت دونستی و برام درد دل کردی

عباس با شیشه خودش اومد و گفتم بابا دلمون به غار و قور افتاد یه کاسه آش اولش نمیدید بخوریم یا باید شکم خالی مشروب بخوریم،

مهتاب : آخ من الهی قربون اون شکم خالی برم، چشم، الان هم میرم از اون دکه برات چیپس و ماست موسیر میگیرم

عباس: با آواز در حال پر کردن استکان های مشروب ، تو خدت ماست موسیری، تو خودت چیپسی ولی راه نداره، این منم ... این منم که ...

دیگه دور شد و نمیدونستم چی میگه

من: بچه با عشقیه

مهتاب: آره ، ولی ...

من: ولی مرد زندگی نیست، هان؟

مهتاب: آره،

من: چرا باید رو عباس به عنوان مرد آیندت حساب باز کنی؟ آیا از خودش پرسیدی؟

مهتاب: آره ، ولی جواب داده که تو رو به عنوان یه دوست ، دوستت دارم ولی نمیتونم تورو به عنوان همسر خودم بپذیرم، چون من هنوز اونقدر بزرگ نشدم که بتونم گلیم خودم رو از آب بیرون بکشم، چه برسه به اینکه بخوام یکی دیگه رو یدک بکشم

من: خوب این صداقتش رو میرسونه، در ضمن یه سوال، چرا خانمها به محض اینکه با یکی یه ارتباط حتی ساده میزارن فوری مخشون به سمت ازدواج میپیچه

مهتاب: نمیدونم والا ، کنترل فرمون از دستشون خارج میشه و همش به اون سمت میپیچه، آخه پیچ تو پیچه

عباس: مهندس بپیچم؟

من: به جای پیچیدن بریز داداش

عباس: منظورتون قر کمر هست دیگه نه؟

من: عباس ضر نزن ، بشین سرجات و استکان ها رو پر کن

نظرات 3 + ارسال نظر
هیس شنبه 17 مهر 1389 ساعت 15:08 http://l-liss.blogsky.com

کماکان دنبال میکنیم
سلام

سلام
ممنون که وقت میزاری
شاد و پیروز باشی

درنین شنبه 17 مهر 1389 ساعت 21:38 http://manhamandornin.persianblog.ir

سلام

ممنون از توجه و ابراز نظرتون.

بهترین ها





سلام درنین جان
خوبی؟ کم پیدائی عزیز

خواننده خاموش یکشنبه 18 مهر 1389 ساعت 14:55

سلام داداشی . خیلی عالی داری پیش میری . موفق باشی .من هنوز در حسرت این ذهن خلاق و هوش سرشارت هستم .

سلام آبجی
من هیچ چی نیستم آبجی، هیچ چی ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد