خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

حباب روی آب - قسمت پنجم

اون شب تقریبا همگیمون یه جورائی مست کردیم، نفهمیدیم کی ساعت دو شد و برگشتیم خونه، فردا صبح تو کارگاه من خیلی بد اخلاقی میکردم

بد جور اعصابم به هم ریخته بود، نه به خاطر مشروب زیادی که دیشب خورده بودم، بلکه چند تا سوال بود که بد جور اذیتم میکرد، البته میدونستم مسئولش کی بوده، خودم، خودم کردم که لعنت بر خودم باد، سوال ها اینها بودن، وقتی همه وقتت رو صرف خانواده میکنی، پس کی نوبت رسیدن به خودم میرسه؟ کی باید کمی مطابق میل خودم رفتار کنم؟ صبح که میری سر کار و تا عصر که چه عرض کنم، تا غروب که باید کار کنی، بعدش گاز ماشین رو بگیری و برسی خونه، تازه باید از راه که میرسی سرویس بدی به خانواده، { دریغ از یه استکان چائی }

من : نسرین یه چائی کوچیک برای من بیار

نسرین :من هم خسته هستم خودت کتری برقی رو بزن به برق و یه چائی برای خودت بریز

من: مگه من گفتم بری سر کار؟ مگه اصلا به پولش احتیاج داریم ؟ تو خواستی خودت رو سرگرم کنی و من هم گفتم به شرطی که از وظایفت عقب نمونی برو، این چه وضعی هست؟ خسته هستم شام نداریم، خسته هستم سفره صبحونه از صبح باز مونده تا حالا، غر غر غر ...

 همه حواست رو معطوف خانواده کن، بچه نکن،

بچه: بابا این چی میشه؟ اون چی میشه ؟

من: بابا جان بزار ده دقیقه بشه که از راه رسیدم، بعدا اینقدر سوال پیچم کن

نسرین : این چه طرز حرف زدن با بچه هست؟

وقتی میخوای یه ذره تو خودت باشی،

نسرین : مگه با ما قهری ؟ مگه اینجا خونه مجردی هست که تا میای میری تو اطاق خودت

من: نیست که تا من میام تو پذیرائی تو زود در نمیری؟ نیست که زود میری تو آشپزخونه و خودت رو مشغول ظرفائی که از دیشب مونده نمیکنی؟ نیست تو نمیری تو اطاقت و در رو قفل نمیکنی؟

نسرین: خوب مگه نمیگی به وظایفم عمل کنم؟

من: خوب پس با این منطق تو، باید بگم که من هم نمیخوام مزاحم وظایفت بشم، به همین خاطر میخوام نیم ساعت کپه مرگم رو بزارم تا شما فارغ از کارهای از صبح موندتون بشین شاید ساعت 11 یا 11:30 بتونیم رنگ و روی همدیگه اون هم سر سفره ای که معمولا نیست ببینیم، اینم شد زندگی؟ آخه دل من به چی باید خوش باشه، خدااااااااااااا شکرت، اینجوریه خدا؟ اگر از اون مردهای بهانه گیر بودم خوب بود؟ اگر دائم گیر میدادم خوب بود؟ اگر آزادی میدم اینه جوابم؟

یکی دیگه از سوال هائی که آزارم میداد این بود که این وضع کی تموم میشه؟ تا کی امید واهی؟ تا کی؟!!! تا کی بگم عیبی نداره صبور باش؟ صبر من تا کجا میتونه همراهیم کنه؟

سوال دیگه اینکه آیا اصولا ادامه این زندگی عاقلانه هست؟ این که زندگی نیست، اگر هست پس جای عشق کجاست؟ آیا این یه حباب روی آب نیست؟

موقعی که داشتم به این چیزا فکر میکردم حس میکردم بغضی که دارم قورتش میدم گلوم رو فشار میده، هی آب میخورم و چائی میخورم تا بلکه پائین بره، ولی همون آب هم تو گلوم میشکنه، شاید از نظر بعضی ها من خیلی سست عنصر هستم که گریه هم میکنه، ولی باور کنید که درد هر کس از نظر خودش خیلی درده ولی شاید از نظر اطرافیان خیلی مضحک و پیش پا افتاده، فرق ما آدم ها تو همینه دیگه، یکی قوی، یکی بی خیال، یکی هم مثل من که خودش رو میخوره و میریزه تو این سینه لامصب

شب که داشتیم به طرف کرمانشاه میرفتیم  مهتاب زنگ زد به گوشی عباس و بعد از کمی تعارفات عادی گفت میخوام با رئیست صحبت کنم

عباس: مهندس ؟ مهتاب میخواد با شما صحبت کنه

من: عباس جان من الان روحیه خوبی برای صحبت ندارم، بگو اگر واجب نیست بزاره وقتی رسیدیم کرمانشاه تماس میگیریم ولی اگر اورجنت هست گوشی رو بده

عباس: خطاب به مهتاب، شنیدی؟

مهتاب: باشه صبر میکنم تا بیاید کرمانشاه

رسیدیم خونه عباس و بعد از یه دوش در گیر روز مرگی شدم و بغضم فروکش کرده بود

من: عباس؟  شام چیکار کنیم؟

عباس: هر چی شما بگین

من: هوس جیگر کردم، بریم آشغال خوری؟ چربی و خوئک و این چیزا ؟

عباس: ای ول مهندس، خدائیش میزنی تو خال، هستم شدید

من: باشه، ولی من اینجاها رو نمیشناسم، جای تر تمیز سراغ داری بریم اونجا فقط یه شرط داره

عباس: قبوله

من: پول شام امشب رو من میدم

عباس: قبول نیست مهندس، شما جر میزنید

من: چرا؟

عباس: آخه مثل اینکه شما مهمون ما هستین ها

من: عباس ضر نزن، چه فرقی میکنه؟ راستی، تا نرفتیم بیرون گوشی خونت رو بیار و شماره اون دوستمون رو بگیر ببینم چیکار داشته تا بعد بریم

عباس: میخواین اون رو صدا کنم با هم بریم؟ همونجا هم صحبت ها تونو میتونید بکنید

من: والا چی بگم؟ هر طور خودت صلاح میدونی، اول بهش بگو شاید نخواد بیاد

عباس: اگر دوست ندارید اون بیاد بگین

من: نه بابا، چرا اینجوری برداشت میکنی؟ میگم شاید اون معذب باشه

عباس: مهتاب ؟ معذب ؟ نه مهندس اون اونقدر خاکی هست که نگو

من: عباس؟ یه سوال خصوصی

عباس: بگین

من: اگر اینطوری که میگی باشه ، چرا اون رو به عنوان همسرت انتخاب نمیکنی؟

عباس: حقیقتش این هست که مهتاب اخلاقهائی داره که من پذیرش اون رو ندارم، من نمیتونم خودم رو تو چهار چوب قرار بدم، حتی اگر یکی از دوستانم بخواد بهم بگه چیکار بکن و یا این کار رو نکن و یا بسه دیگه رو نمیتونم تحمل کنم

من: فکر نمیکنی اونوقت تا آخر عمرت تنها باشی؟ البته تنها که نه، مجرد بمونی؟ چون یه همچین آدمی که تو دنبالش هستی نیست، تو میخوای هر کاری دوست داری انجام بدی و هیچکس بهت ایرادی نگیره، شاید احتیاجاتت رو از طریق یه دوست بتونی برطرف کنی ولی این رو بدون که وقتی از دوستت جدا شدی باز برمیگردی به خودت

عباس: شما از زندگی متاهلی راضی هستی؟

من: عباس جون اونائی که میگن راضی هستم و یا نیستم همه جوابهاشون نسبی هست،یعنی تو زندگیشون هم روزای شیرین دارن و هم تلخ، من مگه چند بار ازدواج کردم که اصلا بدنم زن خوب چه مشخصه ای داره و زن بد چه مشخصه ای، ولی این رو میدونم که ما ایرانی ها هیچ وقت تو این موضوع حتی با خودمون هم صادق نیستیم و عیبهای خودمون رو پنهان میکنیم و عیبهای طرف مقابل رو ندید میگیریم، ولی وقتی عرصه بهمون تنگ میشه اونوقت هست که نقاب از چهره همه ماها می افته

عباس: میفهمم

من: بگذریم حالا چیکار کنیم؟

عباس: پیش به سوی جیگرکی

من: صبر کن اول قرار بود با مهتاب تماس بگیری

عباس: اون پایه هست ، الان میگم بیاد سر کوچه

تلفن رو برداشت و زنگ زد به مهتاب و گفت تا دو دقیقه دیگه سر کوچه منتظریم ، میخوایم بریم جیگرکی، تلفن رو قطع کرد و رفتیم سر کوچه منتظر شدیم

در ماشین باز شد، سلام

من: سلام

عباس: سلام

مهتاب: امشب چه خبره؟ آقا شما اصلا همیشه بیاین کرمانشاه

من: چرا؟

مهتاب: چون وقتی که شما میاین، عباس روحیه اش تازه میشه، مهربون میشه،  از غار تنهائی خودش میاد بیرون

من: مگه شماها در ماه چند بار میرید بیرون؟

عباس: نه مهندس جون، من اکثر شبا تو خونه خودم هستم و ولو میشم تو تختم، ببخشید فقط برای جیش کردن از تخت میام پائین ، چه برسه که بخوام تا سر کوچه برم و خریدی بکنم

مهتاب: ما همسایه روبروی هم هستیم ولی عباس رو فقط وقتی از سر کار میاد میبینم و صبح که میخواد بره سر کار، اون هم تازه گاهی حتی سرش رو بالا هم نمیکنه که من ببینمش

من: آخه پسر سر به هوائی نیست

و همممون زدیم زیر خنده

من: خوب پس کجاست این جیگرکی؟

عباس: مهتاب بریم پیش عمو حسن؟

مهتاب: آره بد نیست، چون خانمش آشپز هست تمیز هم هست

عباس: ولی ما میخوایم آشغال بخوریم

مهتاب: چی؟

من: بابا منظورش خوئک و چربی و این چیزاست

مهتاب: آهان، خوب باشه بریم

5 دقیقه بعد دم مغازه ای شیک که بیشتر شبیه یه رستوران بود توقف کردیم، رفتیم تو، یه خانم بسیار شیک با دستکش جراحی پشت منقل ایستاده بود و سیخ های جیگر و کباب رو اینور و اونور میکرد، رفتیم پشت ویترین و سفارش دادیم،

من: تو چی میخوری؟

عباس: مهتاب چی میزنی؟

مهتاب: دو تا جیگر، دو تا دل، دو تا قلوه

عباس: بابا عاشق، اینا که همش مربوط به عشق و عاشقی شد، دل و جیگر و قلوه ، دو تا سیخ بال کبابی هم بزن

مهتاب: باشه

من : آقا از همینائی که ایشون گفت دوبلش کن به اضافه شش تا سیخ چربی دو تا سیخ خوئک

عباس: آقا سوبلش کن

هممون گشنمون بود و بود و بدون صحبت فقط خوردیم

عباس: آخیش، سیر شدم

من: من هنوز سیر نشدم

عباس: مهندس پاشو خودتو تکون بده شاید یادت رفته سیر شدی

مهتاب: چیکارش داری؟ خوب میخواد غذا بخوره کار بدی که نمیخواد بکنه

من: باز خوبه یکی اینجا هوای ما رو داره

عباس: بابا هوا دار

بعد از خوردن شام رفتیم طرف یه پارک دیگه و اونجا نشستیم و مهتاب از خونه چائی آورده بود و چائی خوردیم

من: راستی مهتاب ، ببخشید که تو ماشین صحبت نکردم، حال روز خوبی نداشتم

مهتاب: مریض هستین؟

من: مریض روحی بودم، ولی الان خوب شدم

مهتاب: در حال تعارف یک استکان چائی ، الان حال شنیدن حرفای من رو دارین ؟

من: البته، بفرمائین

مهتاب: راستش موضوع مربوط به خودم نیست

من: پس مربوط به کی میشه؟

مهتاب: با کمی من و من کردن راجع به شما

من: راجع به من؟

مهتاب: آره

عباس: مهتاب شروع نکن!!!

مهتاب: ایشون رو عین داداشم میدونم، چون تا حالا ندیده بودم که کسی با یه جنس مخالف بدون نظر و قصد و غرض حرف بزنه و حرفی از سکس به میون نیاره

عباس: مهتاب؟!!!

من: عباس بزار حرفش رو بزنه، میخوام بشنوم

نظرات 2 + ارسال نظر
هیس یکشنبه 18 مهر 1389 ساعت 19:49 http://l-liss.blogsky.com

خواندم
به رسم ادب سلام

سلام
شما چه قدر با ادبین

خواننده خاموش دوشنبه 19 مهر 1389 ساعت 09:02

سلام . باهاتم داداشی . خیلی عالی بود

سلام آبجی
از همراهیت ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد