خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

حباب روی آب - قسمت ششم ( آخر )

مهتاب: راستش میخوام سوال اون شبم رو تکرار کنم، نمیخوای خودت رو خالی کنی؟ نمیخوای از این حالت روحی بیای بیرون؟ اون شب من و عباس با اینکه خودمون دلمون خون بود ولی تو آغوش گرمتون احساس امنیت میکردیم، با اون نوازشی که مثل یه برادر یا پدر انجام میدادی، ولی وقتی اشکای شما رو دیدیم دیگه ... اشک باز از چشمای مهتاب بیرون اومد

من: الهی، الهی من قربون اون اشکای تمیز برم که ریملت رو خراب کرد

همه زدیم زیر خنده

من: یاد اون دکلمه افتادم که می گفت ، پاکترین احساسم را در اشکهایم به تو تقدیم میکنم، زیرا که پاک تر از این چیزی ندارم، خوشگل خانم! ابرو کمون!

عباس: سوسن خانم!

من: عباس میخوام بیام در خونتون ، حرف بزنم با ننتون، بگم شدن عاشق پسرتون،

عباس: رفت از تو ماشین دستمال کاغذی آورد و داد به مهتاب، رو به من کرد و گفت مهندس اگر بازگو کردنش اذیتت میکنه که هیچ، ولی اگر راحت میشین خوب بگین، ما که شما رو امین خودمون میدونیم و حرفامون رو برای شما گفتیم

من: به خدا خسته هستم، از خودم، از دور و برم، از این تکرار بی پایان،  از اینکه حرفای تکراری و روزای تکراری برام پیش بیاد، من زندگیم رو روی حباب روی آب تشکیل دادم، زندگی ای که میتونست روی خشکی باشه روی یه فکر بچه گونه روی یه عشق خیابونی بنا شد،

من با زنم دوست بودیم، اولش زیاد بینمون علاقه ای نبود ولی دوستیمون چون پاک بود و مشمول مرور زمان شد بینمون علاقه هم بوجود اومد، فکر میکردیم عشق هم هستیم ولی نه وابسته هم بودیم نه عاشق و این رو یکسال بعد از عروسیمون فهمیدیم، احساس مالکیتی که اون همیشه نسبت به من داشت و داره دیگه برام آزار دهنده شده، دیدین یه بچه رو خیلی دوست دارین هی به خودتون میچسبونیدش بعد از پنج دقیقه دیگه براش قابل تحمل نیست و میخواد از بغلتون فرار کنه، حساب من حساب همون بچه هه هست، اولین قهرمون شب اول ازدواجمون بود، شبی که همه ازش به شیرینی یاد میکنن ، من رو یاد خاطرات بدی میندازه که از شدت ناراحتی وقتی از خونه زدم بیرون مست و پاتیل گرفتار گشت های کمیته اون موقع ها شدم، با کراوات، مست، ساعت سه شب تو خیابونای تهرانپارس،

مسئول گشت کمیته: اینجا چیکار میکنی

من: ستاره های شب رو میشمرم

مسئول گشت: منم اگر اینقدر خورده بودم ستاره ها که هیچ پرنده های رو آسمون رو هم میشمردم

من: ولی فرق من با شما این هست که شما وقتی میخوری فرق شب و روز رو نمیدونی که میگی تو شب پرنده های تو آسمون رو میشمرم ولی من فقط ستاره ها رو میشمرم

مسئول گشت: الان میریم یه جا که فرق ما ها بیشتر معلوم بشه

من: نمیشه همینجا من رو اعدام کنید؟ چون زنم داره از اون بالا میبینه، از اون پنجره، امشب شب عروسیمه، دعوامون شده، میخوام بمیرم، پس لطف کن همینجا کار رو تموم کنید

مسئول گشت : شب عروسیته؟

من: دست کردم تو جیب کتم و کارت عروسیم رو نشونش دادم

مسئول گشت: برو ، برو خونتون که امشب شب شانسته

من: یعنی نمیشه الان من رو راحت کنید؟ نمیشه من رو از این دنیای بی رحم نجات بدید؟

مسئول گشت: یه سیلی به گوشم زد و گفت بچه برو خونت

اون سیلیه حالم رو کمی جا آورد، رفتم در رو واکردم ولی تا دم دمای صبح تو حیاط خونه نشستم

مادرم صبح زود اومده بود اونجا که برامون صبحانه درست کنه و کمی خونه رو مرتب کنه، من رو تو حیاط دید، نشست و نگاهم کرد، رفت بالا و دیگه نفهمیدم چی بین نسرین و مادرم گذشت، مثل دیونه ها درگیر خودم بودم و آخر شب دوباره برگشتم خونه، چون اون شب پا تختی بود و من نباید خونه میبودم، شب که برگشتم تو راه پله ها خواهر کوچیکم گفت نگفتم این به دردت نمیخوره؟ نگفتم جفتتون لجبازین؟ حالا بکش و رفت ، حرفی برای گفتن نداشتم، خودم خواسته بودم، همه اونائی رو که مادرم و خواهرم برام پیدا کرده بودن رو زدم کنار، گفتم من خودم میتونم برای خودم زن پیدا کنم ، میدونی ؟ اون موقع برام این قشنگ بود که مینشست جلوی میز توالت و گوشواره هاش رو وقتی میخواست در بیاره سرش رو کمی کج میکرد، من از تو آینه صورتی رو که نصف موهاش اون رو پوشونده بود رو میدیدم و قشنگ تر از اون لبخندی بود که وقتی یواشکی از تو آینه من رو میدید میزد و بعدش زبونشو بیرون میاورد، آخه من 24 سالم بود ازدواج کردم، ولی الان حسرت اون روزا رو میخورم، تو به من میگی میدونی وقتی حسرت تبدیل به نفرت بشه یعنی چی؟ حالا من میگم میدونی لذت تبدیل به حسرت بشه یعنی چی؟ مثل بچه ای میمونم که پستونکش رو ازش گرفتن

عباس: مهندس داروخانه همین بغله نوعش رو بگین همین الان سیم ثانیه تهیه میشه

من: نوع چی رو ؟

عباس: پستونک دیگه

من: خدا خفت کنه بچه ، حسرتش به دلم مونده که یه بار بهم بگه عزیزم، میگه غرورم اجازه نمیده، با این همه غرور به کجا میخوای برسی؟  پس این وسط نوبت رسیدگی به احساسات من کی میرسه؟ اصلا مگه تقصیر خودمه احساسی هستم، خوب تو ذاتم بوده، نمیتونم مثل تو سنگ باشم،

مهتاب: اینا رو به خودش گفتین؟

من: صد بار ، هزار بار، ولی اون میگه مرغ یه پا داره، همینه که هست

مهتاب: خوب چرا راه آخر رو انتخاب نمیکنید؟

من: برای ما ها راه آخری وجود نداره، راه آخر این هست که همدیگه رو به خاطر بچه ها تحمل کنیم

عباس: خوب ببخشید، ولی شما اینجوری دو تا بچه عصبی تحویل جامعه میدید

من: از طرفی هم حساب این رو بکن که اگر بالا سرشون نباشیم ، با این اوضاع بزهکاری تهران، دائم میخوان بگن آقا بیا بچت چیز دزدیده، آقا بیا فلان کلانتری پسرت مواد زده، آقا بیا فلان جا پسرت رو تو مهمونی گرفتیم،

مهتاب: سخته،به خدا سخته،خدایا شکرت ، شکرت که من تونستم راه آخر رو با اینکه زجر آور بود انتخاب کنم، وگرنه زندگی من یک حبابی روی آب بیشتر نبود و یه روز بالاخره روی آب میترکید.

پایان 

نظرات 2 + ارسال نظر
خواننده خاموش دوشنبه 19 مهر 1389 ساعت 14:20

سلم خسته نباشی . مثل همیشه عالی تموم شد وواقعیتی بود که برای خیلی ها ممکنه وجود داشته باشه و این جذابیت داستان رو بیشتر میکنه . موفق باشی . منتظر بعدی هستم.

سلام آبجی
کمی بی حوصله داستان رو تموم کردم، ولی نمیدونم چی شد که از گفتن بقیه داستان صرفنظر کردم، چون حس کردم خواننده ها ممکنه اذیت بشن و همش بشه شکوه و شکایت
شاد باشی

دختر حوا دوشنبه 19 مهر 1389 ساعت 14:35

ممنونم دوست عزیز که همیشه مهربانیت شامل حال من می شود
و ممنون از قلم زیبایت خواندنی می نویسی

سلام
مهربونی رو ماها خودمون برای خودمون تهیه میکنیم
پس نتیجتا خودت مهربون هستی که بهت محبت میشه
شاد باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد