خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

یک جرعه مهربانی - قسمت دوم

مریم: شما چند نفرید؟

من: دو تا خواهر بزرگتر از خودم، یه برادر بزرگتر از خودم

مریم: پس ته طاقاری هستی

من: آره

مریم: مجردی یا متاهل؟

من: متاهلم،  دو تا هم بچه دارم، یکیشون چهارده سالشه و یکی دیگشون هشت سال کوچیکتره

مریم: هپی هستین؟

من: راستش، همسرم خوبیهای زیادی داره، ولی روی هم رفته نه، راضی نیستم

مریم: چرا؟ به خاطر دود؟

من: اون هم یکیشون محسوب میشه ولی مشکلات ما مربوط به قبل از ازدواجمون میشه

مریم: میشه برام بازش کنی؟ البته اگر فضولی نیست

من: آره چرا که نه، من با زنم به مدت شش سال قبل از عروسیمون دوست بودیم و معمولا همدیگه رو به خاطر حرکات قبل از ازدواج تنبیه میکنیم

مریم: تنبیه تون بدنی که نیست

من: با صدای بلند خندیدم ، نه به هیچ وجه، بلکه روح همدیگه رو خراش میدیم

مریم: اینجوریشو دیگه نشنیده بودم

من: ما نه مشکلی با خانوادهامون داریم، نه مشکلمون هم دیگه هست، البته الان کمی هم دیگه شدیم، ولی قبلا به خاطر اینکه چرا تو اون پارتی با اون دختره رقصیدی و یا اینکه چرا اون روز سر قرار من رو کاشتی همدیگه رو اذیت میکردیم

مریم: چند سالتون هست؟

من: سرم رو از روی مانیتوربلند کردم ، چند سال بهم میخوره؟

مریم : یه نیگاهی به صورتم کرد و گفت خیلی که بخوره بیست و هشت سال

من: صاف زدی به هدف، یعنی من با داشتن بچه 14 ساله باید 13 سالگی ازدواج میکردم ؟ من سی و نه سالمه

مریم: اصلا بهتون نمیاد

من: خوب چون من ریز نقشم، مریم جون اون هارد رو میدی بهم؟

مریم: بفرما

من: خوب شما چی؟ متاهلید یا مجرد

مریم: دو بار ازدواج کردم، البته به صورت سوری و طلاق گرفتم

من: منم اینجوریشو نشنیده بودم

مریم: آخه من میخواستم ساکن کانادا بشم و مجبور بودم با کسانی که اونجا مقیم هستن ...

من: آهان ، متوجه شدم، گرفتم مطلب رو

مریم : خوب نمیخوای از خودت بیشتر بگی برام؟

من: مثل اینکه قصه من باب طبع شما واقع شده نه؟

مریم: آره

من: سرگرم تعریف از گذشته و وضعیت فعلی شدم و اون هم هر وقت سرم رو بالا میگرفتم فقط تو چشمام نیگاه میکرد، انگار به دنبال جواب سوالی میگشت، و سکوت اختیار کرده بود و فقط گاهی با گفتن اوهوم، و تکون دادن سر به علامت تائید حرفامو دنبال میکرد

مریم: خیلی بچه راحتی هستی

من: دلیلی برای پنهان کاری ندارم

مریم: ولی من نمیتونم خیلی راحت به اطرافیانم اعتماد کنم

من: خوب تو کار خوبی میکنی، من چوب این اعتماد نا بجا رو خیلی وقتا خوردم، ولی تو نمیخوای چوب بخوری و این خوبه که

مریم : شاید داشتن یک ذهن زیبا خوشایند باشد ، اما کشف یک قلب زیبا، موهبت بزرگتریست

من: تا حالا کشفش کردین؟

مریم: هنوز به دنبالشم ولی مثل اینکه داره یه اتفاقائی می افته

من: به صورتش خیره شدم و گفتم آره؟

مریم هم با لبخندی جواب من رو داد و گفت اوهوم، از راستید خوشم میاد، از بی شیله بودنت خوشم میاد، از اینکه نمیخوای ماسک به صورتت بزنی خوشم میاد

من: خیره به چشماش نیگاه کردم، یک دقیقه سکوت، میشه یه ذره راحت تر باشم؟

یک دفعه صداهای ناجور از آشپزخونه بلند شد و جفتمون خندمون گرفت

مریم: اینجوری راحت باشی؟

من: شیطون شدی ها، نه منظورم این نبود، میخوام بدونم با گفتن این جملات اخیر میخوای به کجا برسی؟

مریم: بلند شد و گونه صورتم رو بوسید و گفت به هیچ چی برای من همین کافیه

من: مریم میدونی ما نمیتونیم به هم دیگه تعلق داشته باشیم؟

مریم: من فقط میخوام تو سنگ صبورم باشی، از تو هیچ انتظار دیگه ای ندارم، نمیدونم چرا دارم اعتماد میکنم و این بوسه هم فقط به خاطر این بود که اعتمادم رو بهت برسونم

من: مطمعنی از اینجا جلوتر نمیره؟ مطمعنی که من یه دفعه سو استفاده نمیکنم

مریم: اگر آدم سو استفاده کنی بودی میگفتی مجردی و سعی میکردی من رو به طرف خودت جلب کنی، ولی میبینم که نه، مثل دو تا آدم به دور از جنسیتمون داری با من صحبت میکنی

من: بسیار خوب، میتونی رو من مثل یه دوست بدور از جنسیتمون حساب کنی ولی من میترسم

مریم: از چی؟

من: از این که این دوستی باعث بشه من به همسرم خیانت کنم و یا اینکه نسبت به هم وابسته بشیم

مریم: علی؟ ما دو تا آدم بزرگ هستیم، و میخوایم به هم دیگه کمک کنیم، تو صادقی و این برای من یه نعمته، اگر هم بین ما اتفاقی بیفته، میدونم که میتونیم خیلی راحت همونطور که داره شروع میشه تموم بشه، ما قرار نیست به خاطر با هم بودن خودمون رو اذیت کنیم، هر وقت احساس کردی که با من بودن اذیتت میکنه فقط خواهش میکنم با همین منطق صادقانت بهم بگو

من: بلند شدم و مریم رو بغل کردم و پیشانیشو بوسیدم و گفتم مطمعن باش از این اعتمادت هیچ وقت پشیمون نمیشی، من هم نیاز دارم حرفام رو یه جا باز گو کنم، ولی گاهی این حس خیانت بد جور اذیتم میکنه

مریم دستای من رو گرفت و گفت: علی من از این دست ها بوی خیانت حس نمیکنم، مثل یه بچه که دستش رو به یه بزرگتر داده احساس امنیت میکنم، میدونم که میشه روی تو حساب باز کرد،  در ضمن مطمعن باش که من اونقدر پر رو هستم که به محض اینکه بوی سو استفاده بشنوم ، اون رو متذکر بشم

من: مثل اینکه شامه تو خیلی تیزه،  چون بوی همه چی رو تشخیص میدی

هاشم و ندا با هم دیگه وارد پذیرائی شدن و ورود خودشون رو با یک سرفه توسط هاشم اطلاع دادن،

ندا: به ما رو باش، فکر کردیم الان دیگه لپ تاپ ما کارش تمومه، نگو کار مریم خانم تمومه

مریم: خوش گذشت؟

ندا: جای شما خالی، خوب به کجا رسیدید؟

من: والا داشتیم به جاهای خوب خوبش میرسیدیم که ...

هاشم: که ما مزاحم شدیم؟

مریم: ای بابا، حالا نمیشه از تیکه پرونی دست بردارید؟

هاشم: هیچکس تو تیکه پرونی حریف علی نمیشه، حالا چرا زبون به دهن گرفته اللله و اعلم، ولی تو کارگاه هیچ کس به حاضر جوابی علی نمیرسه

مریم: این علی آقای شما با چهار تا جمله ما رو کیش و مات کرده

ندا: با دهنش صدای آهنگ بادا بادا مبارک باد رو زد

من: ندا جون مطمعنی کانالو اشتباه نگرفتی؟

هاشم: بعدا خودشون همدیگه رو روشن میکنن

از هر دری صحبت به میون اومد و کارهای لپ تاپ دیگه تموم شد و نرم افزار تخصصی که ندا میخواست رو هم با هزار جور بد بختی نصب کردم، ساعت 23:30 رو نشون میداد و ندا به مریم اشاره کرد که دیگه باید بریم و کلی تشکر و گرفتن وعده ملاقات بعدی

من: با هاشم ردیف کن، امیدوارم که تو مرخصی نباشم

هاشم: هم آهنگیم، نگران نباشید، شب خوبی بود، ببخشید وسایل پذیرائی کم بود، آخه خونه مجردی بهتر از این نمیشه

و اونها رفتند و من هاشم با هم رفتیم پای بساط

بعد از اتمام مواد زدنمون

هاشم: چطور بود؟

من: چی؟

هاشم: ای بابا، هنوز میخوای ...

من: هاشم من هیچ چی نمیخوام قایم کنم،  باور کن هیچ اتفاقی بین من و اون نیفتاد، فقط یه بوسه رد و بدل شد و یه سری درد دل

هاشم: درد جای دیگه که نبود؟

من: مطمعن باش داداش، خوب اگر اجازه بدی من هم برم خوابگاه که الانه همه میگن این که تو این شهر کسی رو نداره و کجا رفته ، میدونی که نمیخوام فردا بشم نقل و نبات غیبت کن ها، لطفا زنگ بزن یه آژانس بیاد

هاشم: حال دادی داداش، حال کردیم، باشه، زنگ زد و بعد از دو دقیقه آژانس در خونه بود

وقتی رسیدم خوابگاه، حرفای مریم بد جور فکرم رو مشغول کرده بود، بعد از کمی به خودم گفتم، احمق بی خود روش حساب باز نکن، تو زندگی داری ، چرا میخوای خیانت کنی؟ خوبه زنت هم بره با یکی دیگه درد دل کنه؟ چیزی رو که برای خودت نمی پسندی برای اون هم نخواه، بعد تو ذهن خودم حرکاتم رو تو جیح میکردم، من که کاری نداشتم، اون شروع کرد، تازه قرار نیست بین ماها اتفاقی بیفته، گفتم که ما به هم دیگه نمیتونیم تعلق داشته باشیم و از اینجور توجیهات، نمیدونم کی خوابم برد، ولی فردا صبح حال خوبی رو تجربه نمیکردم و خیلی عصبی با پرسنلم برخورد میکردم و گاهی هم حواسم نبود ، نمیتونستم تمرکز کنم، بعد از ناهار بود که هاشم اومد تو اطاقم و گوشیشو داد دستم

من: کیه؟

هاشم: بگیر صحبت کن

من: جانم؟

مریم: سلام، مریم هستم

من: سلام ماری، خوبی؟

مریم: خوبم، یعنی الان خوبم، علی؟ می شه شماره موبایلت رو به من بدی؟

من: اگر هوا مو داری باشه، میدونی که چقدر دارم بهت اعتماد میکنم

مریم: قول میدم وقتی که اینجا هستی باهات تماس بگیرم

من: خوب یادداشت کن 0912.....

مریم: علی؟ یه چیزی رو میدونی؟

من: چه چیزی رو ؟

مریم: صدات خیلی آرامش دهنده هست

من: من باید با تو یه صحبت درست و حسابی داشته باشم و ببینم چه اتفاقی افتاده که تو نیاز به این همه آرامش داری

مریم: امشب خوبه بیام دم خوابگاه دنبالت؟

من: باشه، ساعت نه بیا به این آدرس ....

نظرات 1 + ارسال نظر
هیس دوشنبه 3 آبان 1389 ساعت 21:14 http://l-liss.blogsky.com

راستش یک مقدار داستان هایت شبیه است
سلام

ممنون از کامنت سازنده، میدونی نوشتن هر داستانی نیاز به فکر کردن و تمرکز درست داره، دنیای این روزای من خیلی آشفته هست و نمیتونم پردازش کنم
به هر حال بازم ممنون و سعی میکنم که ...
سلام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد