خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

یک جرعه مهربانی - قسمت سوم

مریم: تو خیلی خوبی علی، پس تا امشب، خداحافظ

هاشم: نخیر ، طرف عاشق شد و رفت ، تازه ما رو هم قال میزاره و تک خوری دیگه

من: عجب ها، دست وردار هاشم

هاشم: ندا امروز رفته تهران، تا 5 روز دیگه نیست، منم حوصلم سر میره

من: وقتی به صحبتهای اون گوش دادم شب میام پیش تو به صحبتهای تو هم گوش میدم

هاشم: لبخندی زد و گفت جووووووووووووون همین مهربونیت منو کشته و از در رفت بیرون

حس میکردم حالم کمی عوض شده، خدایا چه اتفاقی داره می افته؟ خودت بخیر کن

جلسه کاری داشتم و باید یه سری مدارک برای جلسه آماده میکردم، رفتم تو دفتر فنی و از مسئولین دیسیپلین ها گزارش کارشون رو خواستم ، برادرم من رو دید و گفت : هان چی شده ؟ لبخند رو لبت میبینم ، آسمون خونه آفتابی شده؟

من: داداش دست رو دلم نزار، طرف هنوز که هنوزه قرص هاشو نخورده و هوای خونه بد جور مه آلوده طوری که اصلا هم دیگه رو نمیبینیم

محمد: نمیبینید یا نمیخواین ببینین؟

من: شاید همینطوری باشه که میگی، دیگه خسته شدم مملی، خسته!!!

محمد: خدا بهت صبر بده

من: کاشکی منم میتونستم مثل تو صبور باشم، کاشکی یه دفعه منفجر نمیشدم، مملی میترسم از انفجار، میترسم موجش تا مدتها بعد آزارام بده

محمد: آروم باش، همون لبخند رو لبت قشنگ تره، بدو که مهندس از تهران اومده و منتظر ما هستن

من: بریم

راستی یادم رفت بگم که من و برادرم تو یه شرکت کار میکنیم، بگذریم، جلسه به پایان رسید و مدیر عامل از زحمات همه قدر دانی کرد { البته بی مایه فطیر بود } و قول پاداش آخر کار رو داد، من هم میدونستم که همه این قول ها یعنی پ ش م ، {عذر میخوام}، عصر شد و مملی گفت

مملی: علی صبر کن تا با هم بریم خوابگاه

من: تو که همیشه با آقای حسابی میرفتی

مملی: اون با مهندس میخواد بره ، حتما توی راه میخوان حرفائی بزنن که من نباید بشنوم

من: بریم داداش

توی راه برگشتن مملی خیلی سعی کرد که در لفافه به من بگه شبا بیرون خوابگاه شیطونی نکن و از اینجور حرفا

من: مملی ؟ تو برای من بپا گذاشتی؟ یعنی من نمیتونم یه شب که دلم از همه دنیا گرفته بزنم بیرون؟ یعنی هر جا میخوام برم باید اجازه بگیرم؟ یعنی حق مهمونی رفتن ندارم؟

مملی: زد کنار ، یه نگاه بهم کرد ، علی تو میدونی و من هم میدونم، میخوام خراب نشی، همین، بخدا من فضول نیستم، فقط میگم تو زن و بچه داری حیفی، میفهمی، حیف

من: مملی ، دلم میخواد از همه این داشته هام خلاص شم، دارن آزارم میدن، همه رو میبینم که دارن از زندگیشون لذت میبرن و مال من عینهو جهنمه، آخه چقدر صبر؟ کاشکی همون موقع که مجتمع فولاد بودیم میزاشتی طلاق بگیریم و پشیمونم نمیکردی، اون موقع نه بچه ای بود و نه تعهدی، همش صبر همش صبر

مملی: تو فکر میکنی بقیه از این چیزا ندارن، منتها بعضی ها مثل تو تا یه سیخونک میخورن جیغشون بلند میشه ، بعضی ها هم کلنگ تو سرشون میخوره ولی دم نمیزنن

من: حق داری مملی ، حق داری، تو که تو زندگی من نیستی بدونی چی بهم میگذره ، همه این مشکلات رو هم سیخونک میبینی

مملی: من تو این موندم ، تو با زبونت یه کارگاه رو خر میکنی، ولی از پس زنت بر نمیای؟ چرا ؟

من: ما فقط همدیگه رو دوست داریم همین، ولی ذهنمون، فکرمون، سلیقه مون، همه چیزمون با هم کیلومتر ها فاصله داره

مملی: سعی کن این راه رو پیاده طی کنی و فاصله ها رو کم کنی

من: مثل اینکه این وسط فقط من هستم که باید قدم بردارم

مملی: داداش هر کاری که میکنی بکن فقط خودت رو آلوده نکن، یادت نره خودت رو فراموش نکن

من: چشم مممممممم!!!

مملی: خوب آقا پسر خوش تیپ ، میخوای من با خونه تماس بگیرم؟

من: این همه صحبت کردی چه اتفاق خاصی اتفاق افتاد؟ دو روز خوبه دوباره روز از نو روزی از نو

مملی: بسیار خوب، امشب بریم هتل؟

من: شام نمیخورم مملی، دلم گرفته، باید به غذای روحم برسم

مملی: باشه، دیگه اذیتت نمیکنم، میدونم دوست نداری راجع به این موضوع صحبتی کنیم، بریم؟

من: مملی من رو ببخش، تو داداش گلمی، کاشکی بابا جون زنده بود و میرفتم تو بغلش گریه هامو میکردم و راحت میشدم

مملی: بیا تو بغل داداش ناز نازی مامانی، ته طاقاری، خجالت بکش نزدیک چهل سالته، بچه شدی؟ یه سیگار روشن کن با هم بکشیم

من: مملی تو 20 ساله که سیگار نمیکشی

مملی: الان هم نمیکشم، میگیریم لای انگشتمون ژستشو میایم

خنده ای بینمون رد و بدل شد و دو تا سیگار روشن کردم و یکیشو دادم به مملی و یکیشو خودم با پک هائی که میزدم داشتم میجوئیدم

رسیدیم دم خوابگاه و مملی روم رو بوسید و گفت مراقب خودت باش و رفت ، واستادم و رفتنش رو نگاه میکردم، رانندگیش هم یه آرامشی داشت، از تو آینه نیگام میکرد

زنگ در رو زدم و خدمتکار خونه در رو باز کرد و رفتم تو ، یه راست رفتم تو حمام و نشستم زیر دوش به حال خودم گریه کردن، در حموم زده شد،

شاپور هم اطاقیم، : بابا مگه حموم دومادی رفتی که اینقدر لفتش میدی، بدنمون بوی گند گرفته، د بیا بیرون

من: در رو باز کردم و لخت مادر زاد واستادم جلوش و گفتم آره میخوام دوماد بشم عروس کیه؟ بگو بیاد تو

شاپور: یه نیگاه انداخت و اصلا یه همچین حرکتی از من انتظار نداشت ، گفت خیر سرت، بی حیا، سرش رو انداخت پائین و رفت

دیگه موندن تو حمام جایز نبود، 5 نفر دیگه باید میرفتن و دوش میگرفتن، اون روز هوا خیلی شرجی شده بود و تقریبا لباس هامون خیس شده بود، ولی با تاریک شدن هوا داشت باد خوبی میامد و هوای لطیفی شده بود، لباس هامو عوض کردم و نشستم سر میز شام، وسط های غذام بود که دیدم گوشی زنگ میخوره،

من: بله؟

ماری: سلام، مریم هستم

من: سلام عزیز، خوبی؟

ماری: علی من دارم حرکت میکنم آماده هستی؟

من: کی میرسی اینجا؟

ماری: فکر کنم 10 دقیقه دیگه

من: بسیار خوب من حاضرم

بقیه غذا رو نصفه نیمه رها کردم و یه لباس مناسب پوشیدم و رفتم تو حیاط خوابگاه منتظر واستادم و یه سیگار روشن کردم، شاپور اومد تو حیاط و نیگام کرد، از من 12 سال بزرگتر بود،

من: شاپور معذرت میخوام، یه کم عصبی بودم

شاپور: پس اگر خیلی عصبی بشی دیگه ما رو ....

من: لبخندی زدم و بوسیدمش و گفتم بازم معذرت میخوام

شاپور: کو.... کجا؟

من: هیچ جا میخوام برم لب دریاچه

شاپور: با کی؟ منم میام

من: شرمندتم داداش، این یه جا رو همیشه تنها رفتم، ولی قول میدم یه شب دیگه با هم بریم، یه ودکا توپ با هم میزنیم، باشه؟

شاپور: همیشه دو دره بازی

من: بزار دهنم بسته باشه

شاپور رفت تو ، صدای ماشین اومد، رفتم دم در، دیدم یه پراید هاچ بک سفید واستاد و ماری با یه خانم مسن دم خونه ایستادن

من: سلام

ماری: سلام، ایشون مادرم هستن

من: خانم خیلی خوشبختم، عذر میخوام تعارف نمیکنم تشریف بیارید تو، چون اینجا خوابگاه هست

مادر ماری: سلام عزیزم، اشکالی نداره مادر

ماری: نمیای بالا؟

رفتم عقب ماشین نشستم

مادر ماری: مریم جون مادر من رو ببر دم خونه پیاده کن، رو کرد به من ، آقای مهندس اگر مایلید تشریف بیارید منزل ما

من: لطف شما رو میرسونه ، ولی من تو خونه معذب هستم، اگر اشکالی نداره من با مریم میریم لب دریاچه

مادر مریم: باشه عزیزم، مراقب باشید، اگر هم مشکلی بوجود اومد با خونه تماس بگیرین

من: باشه ، ممنونم از لطفتون

دیگه رسیده بودیم دم خونه مریم اینا و مادرش پیاده شد و رو کرد به مریم و گفت مراقب باشید، خدانگه دار آقای مهندس

من: ببخشید، میتونم مامان صداتون کنم؟

مادر مریم: تو هم جای پسر منی عزیزم

من: پس لطفا دیگه من رو مهندس خطاب نکنید و همون علی بگین راحت ترم ، مرسی مامان، خدا حافظ

مادر مریم: خداحافظ پسرم

مریم: نمیای جلو بشینی؟ میخوای تو رانندگی کنی؟

من: جلو که نمیام، آخه این روزا شخصیت ها عقب ماشین میشینن

یه خنده ای رد و بدل شد و اومدم جلو،

من: خودت رانندگی کن، در ضمن تو باید به داشتن یه همچین مادری با یه همچین ذهن بازی افتخار کنی

نظرات 3 + ارسال نظر
PAT سه‌شنبه 4 آبان 1389 ساعت 21:22 http://khaterat-9.blogsky.com

مادر ماری خیلی روشن فکر بوده اما من این رفتار رو قبول ندارم اونم تو چند سال پیش
البته این نظر بندس

تو هم اگر دختری به سن و سال اون داشتی و طعم دوبار شکست ازدواج رو چشیده باشی اونوقت به هر دری میزنی تا دخترت راه خودش رو پیدا کنه
البته ممنون از نظرتون

خواننده خاموش چهارشنبه 5 آبان 1389 ساعت 14:19

سلام ُ خیلی عالی داداش علی . در ضمن در جواب دوستمون باید بگم روشن فکری که به سال ربطی نداره هر کسی توی دوره خودش میتونه روشن فکر باشه چه حالا و چه چند سال پیش.

سلام آبجی گله
بابا آدم حال میکنه وقتی یکی به طرفداری ....
کاشکی تو زندگیم هم یکی به غیر از مادرم طرفدارم بود
البته نظر اون دوست عزیز هم محترم هست

لیوسا جمعه 7 آبان 1389 ساعت 12:17 http://memorialist.blogsky.com

راستی شما در دنیای حقیقی زندگیتان به بودن زنی باهوش و روشنفکر افتخار میکنید؟

صد در صد
چون تو زندگی واقعیم خیلی از مسائل رو چون میدیدم همسرم بهتر مدیریت میکنه اون کار رو سپردم به ایشون ( مثل مسائل مالی و مخارج و از این قبیل ) چون با همین مدیریت اون تونستم صاحب خونه بشم و به همین دلیل و یا بهتره بگم دلایل بهش افتخار میکنم ولی باه هوش بودن رو اگر با فضولی قاطی نکنیم ، من از زن فضول بی نهایت متنفرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد