خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

یک جرعه مهربانی - قسمت چهارم

ماری: من با مادرم خیلی دوستم، اون هم به من اعتماد کامل داره و من هیچوقت از این اعتمادش سو استفاده نکردم

من: اعتماد، چه کلمه کلیدی

مریم: خوب پس بریم لب دریاچه نه؟

من: نه

مریم: چطور؟

من: میدونی که شب ها اکثر بچه های پتروشیمی ها میان لب دریاچه، مضاف بر اینکه اینجا با این محیط کوچیک همه بابای تو رو حتما میشناسن، نمیخوام برای تو هم مشکلی پیش بیاد، بهتره که همینطور رانندگی کنی و بریم بیرون شهر

مریم: علی تو چه خوب فکر من رو میخونی، راستش من هم نگران همین موضوعات بودم، ولی روم نمیشد بهت بگم

من: قرارمون این بود که با هم راحت باشیم نه؟

مریم: خوب علی آقا از خودت بگو

من: من علی هستم، نزدیک چهل سالمه، دیگه دارم چل میشم، ازدواج کردم، دو تا بچه دارم، بچه آخر خونه هستم، بابام فوت شده، مامانم منو لوس بار آورده، بازم بگم

مریم: غش کرد از خنده و گفت شوخ هم که هستی

من: ماری ترجیح میدم تو از خودت بگی

مریم: من از سن 18 سالگیم که خودم رو شناختم فکر میکردم باید تافته جدا بافته باشم، نازی خواهرم زود تر از من ازدواج کرد و رفت کانادا، وقتی که اون رفت من هم هوائی شدم،

من: اون الان اونجا راحته؟

مریم: نه بابا، اون هم رفت اونجا و بعد از پنج سال از شوهرش جدا شد، خودش هم شد صندوقدار یه فروشگاه و به بچه هاش رسید

من: علت جدائیشون چی بود؟

مریم: شوهرش بابک هر روز با یکی بود، یه جورائی هرزه شده بود و الکلیست

من: ماری؟ یه چیزی بگم؟ خواهرت واقعا خواسته های شوهرش رو برآرورده میکرد یا نه؟ میدونی فرق داره بین مردی که زیاده خواه هست و مردی که به کم هم قانع هست و هیچ چی گیرش نمیاد

مریم: میشه بیشتر توضیح بدی؟

من: ببین، یه مرد اگر خواسته های معقولش رو توی خونش که با دست خودش همه چیزش رو بنا کرده ، پیدا کنه امکان نداره بیرون از محیط خونه به دنبال چیزی باشه، بعضی ها میتونن جلوی نفس خودشون رو بگیرن ولی بعضی ها ضعیف هستن و زود میدوئن میرن بیرون خونه شاید بتونن چند کلمه محبت آمیز ، یه نگاه محبت آمیز رو که همسرشون ازشون دریغ کرده بخرن میفهمی که چی میگم

مریم: من خودم به دنبالشم

من: من نمیدونم این خانم ها چرا فکر میکنن اگر یه ذره به شوهرشون یا دوست پسرشون توجه کنن حس میکنن طرف پر رو میشه؟ میدونی مثل این میمونه که کسی رو به دلیل جرمی که در آینده میخواد مرتکب بشه یعنی همون پر روئی قصاص کنن و محبت هاشونو ازشون دریغ میکنن

وسط صحبتهامون بود که حس کردم ماری دستم رو گرفت و به گرمی فشار داد، نگاهش کردم ، نمیدونم چرا اکراهی نداشتم از اینکه دستم تو دستاش بمونه، بعد از سه یا چهار دقیقه که بینمون سکوت برقرار شد

مریم: علی ، دستات یه جور احساس امنیت بهم میده، میخواستم امتحانت کنم، ببینم اگر من این کار رو بکنم تو تا کجا میخوای پیش بری؟

من: ماری؟ من که گفتم ما متعلق به هم نیستیم و نمیتونیم بیشتر از اینی که هستیم پیش بریم، شاید صمیمی تر بشیم ولی با اینکه خیلی از سکس لذت میبرم، البته هر کسی از سکس لذت میبره، نمیخوام دوستیمون آلوده به گناه بشه، میخوام همیشه به نیکی از دوستیمون یاد کنیم، میخوام تو ذهن همدیگه یه یادگاری خوب از دوستیمون بمونه، دوستی من و تو بدور از جنسیتمون یه دوستی هست که میتونه کمبود هامونو پر کنه

ماری دستش رو از تو دستم بیرون آورد و صورتم رو نوازش کرد

من: ماری دیگه شیطون نشو ، شاید نتونم مثل الان خودمو کنترل کنم و از همین پنجره خودمو پرت کنم بیرون که نه تو بغلت ها

خنده ای بینمون رد و بدل شد و دو باره دستم رو گرفت

من: میتونی یه دستی دنده عوض کنی؟

مریم: میخوای تو بشینی پشت رل؟

من: آره ، فکر کنم اینطوری بهتره

زد کنار جاده و جا هامون رو عوض کردیم،

من: اشکالی نداره یه سیگار بکشم؟

مریم: راحت باش

سیگارم رو روشن کردم و ماری هم یه وری نشسته بود و خیره به جلو و گاهی هم خیره به من

مریم : میدونی علی، گاهی میشه که لازم نیست هیچ اتفاقی بین دو نفر بیفته و فقط حضور اون شخص میتونه تسکین دهنده باشه

من: ماری تو تنها هستی

مریم: تو از کجا میدونی این چیزا رو؟ با اینکه دو جلسه هست با هم آشنا شدیم ولی عین یه آدمی که مدتهاست با من و خانوادم و خلق و خوم آشناست حرف میزنی

من: میدونی، گاهی میشه که دور و برت هم خیلی شلوغه ولی احساس تنهائی میکنی، تو نیاز داری یه طوری خودت رو تخلیه کنی، کسی که وقتی میگی تنها هستم و نیاز به آرامش دارم کاملا درکت بکنه

مریم: بهتر بود اسم تورو به جای علی میزاشتن ای کی یو سان

من: اون آهنگ داریوش رو گوش دادی که میگه ما بین 100 میلیون بازم تنها میمونه، دنیای زندونی دیواره؟

مریم : میدونی دارم به چی فکر میکنم

من: حتما به همون فکری که من میکنم ، جوکش رو که شنیدی؟

مریم : نه

من: نمیگم ، کمی بی تربیتی هست، البته من که بی تربیت نیستم ولی قهرمانهای این جوک اینطوری هستن دیگه من هم فقط میتونم راوی باشم

مریم: حالا این یه بار رو بشو { منظورم بی تربیت هست }

من: یه روز عبود با حلیمه رفته بودن زیر نخل ها و سرش رو گذاشته بود رو پای حلیمه، به حلیمه گفت : حلیمه؟

حلیمه: ها ولک

عبود:  وولک تو چه فکری؟

حلیمه: وولک تو همون فکری که تو هستی

عبود: چهار چنگولی میپره و میگه ها وولک یعنی میخوای چونم بزاری؟ { با عرض پوزش از خوانندگان عزیز  من که بی تربیت نیستم جوکه جوک بدی هست دیگه شما به با ادبی خودتون ببخشید}

مریم : غش غش زد زیر خنده و گفت خدا نکشتت علی

من: البته بازم هست ولی بعدا میگم

مریم : نه الان بگو

من: قیافه جدی به خودم گرفتم و گفتم فکر کنم برای صحبتهای جدی تر اومدیم اینجا ها، نیومدیم که برای هم جوک بگیم

مریم : آره راست میگی

من: خوب ماری بگو ببینم خودت میدونی علت نداشتن آرامشت چی هست یا نه؟

مریم: راستش علی موضوع یکی دو تا نیست، چند تا عامل باعث شده که من بی آرامش هستم

من: یه چیز بگم؟

مریم: برای همین اومدیم اینجا

من: یه کم رویائی فکر نمیکنی؟

مریم: چطور؟

من: ببین تو دو بار سعی کردی بری کانادا و اقامت بگیری، واقعا فکر کردی اونجا چه خبره؟ میدونی که برای یه زندگی معمولی اونجا چقدر باید کار کنی؟ فقط به صرف اینکه فک و فامیل بگن مریم تو کانادا زندگی میکنه؟

مریم: نه بخدا، من میخوام این روابط رو همونجا داشته باشم، اینجا زندگی نمیکنی مگه؟ اصلا ما برای چی اومدیم بیرون شهر؟ خودت که دلیلش رو عنوان کردی، اینجا همه مناسبات اجتماعی رو با روابط دوست دختر پسری و غیره اشتباه میگیرن و هر روز سرکوفت اون رو میخوان به خانوادم بزنن

من: طبیعت جاهای کوچیک همینه

مریم: اگر بخوام تحمل کنم خوب اینجوری میشه که آرامش ندارم، هیچ چی نیست که بخوام تخلیه شم، منم هیجان میخوام، منم احساس دارم، نمیخوام هرزه بشم، میخوام زندگی کنم، میخوام یک باشه که حرفای من رو بشنوه و اگر من هم قابل بودم حرفای اون رو بشنوم، میدونی یه رابطه دوطرفه

من: میفهمم، از ازدواج هات بگو، آیا اونجا رفتی یا اینکه بهت ویزا ندادن؟

مریم: نه بهم ویزا ندادن

من: حالا چرا از میونه این همه کشور کانادا؟

مریم: شرایط کاری و مردمش، چون اونجا اکثرا مهاجر هستن و زیاد کسی آدم رو زیر ذره بین نمیبره

من: ولی من جای تو بودم به کشوری میرفتم که هم ارزون باشه، هم اگر یه وقتی نتونستم بمونم زود برگردم، میدونی اونائی که الان به هزار جور بدبختی رفتن اونجا و اوضاع رو اونطوری که فکر میکردن ندیدن دارن چه زجری رو تحمل میکنن؟ روشون هم نمیشه برگردن، چون بعضی هاشون زندگی و دست رنج چندین سالشون رو برای این کار هزینه کردن

مریم: من هم دست رنج چندین سال کارکردنم رو برای کسانی فرستادم که شوهر سوری من میشدن، تلفنی صیغه عقد جاری شده و پول به حساب آقا ریخته شده ولی سفارت ویزا رو نمیده

من: شاید خواست خدا بوده

مریم: یه لبخند تلخ میزنه و میگه خدا!!!

من: با هر کس قهر کردی با دو نفر قهر نکن، یکی خودت، یکی خدا، من بچه مومنی نیستم، ولی خدا رو یه جورایه دیگه تو زندگیم حس میکنم و بهش اعتقاد دارم

مریم: بابا بچه مثبت

من: اشتباه نکن، بچه مثبت نیستم، شاید پاش بیفته خیلی هم منفی بشم، ولی سعی میکنم آزارم به کسی نرسه، شاید موقعیتی که برای خیلی ها پیش میاد، اگر برای من پیش بیاد، بد تر و منفی تر از بقیه عمل کنم

مریم: تو خیلی صادقی

نظرات 2 + ارسال نظر
هیس چهارشنبه 5 آبان 1389 ساعت 20:13 http://l-liss.blogsky.com

میدانی بعضی وقت ها قصه ها واقعی میشوند؟
سلام

دقیقا
گاهی هم واقعیت ها قصه های آیندگان میشن
سلام

لیوسا چهارشنبه 5 آبان 1389 ساعت 20:35 http://memorialist.blogsky.com

صداقت!!
من اگر امروز دارم از دوریش زجر میکشم تاوان صداقتی که داشتم را دارم پس میدم.
سعی کن قدر صداقت را بدانی قدر اعتماد طرف مقابلت.

من متاسفانه قدر هیچ کدوم رو ندونستم
( قهرمان داستان )
در ضمن یادمون نره که شکاکی بیش از حد هم ممکنه آدم رو به بی راهه بکشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد