خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

یک جرعه مهربانی - قسمت ششم

من: جانم؟

مریم: میشنوی صداشو؟

من: بله در خدمت دوست عزیز هاشم خان داریم از سمفونی بارون لذت میبریم

مریم: صدای دیگه ای توش نیست؟

من: بزار ببینم ؟ چرا یه صدا های دیگه ای هم هست، من میخوام یه دسته گل به آب بدم

مریم: صدای قلب من چی؟

من: ماری قرار نبود حرفی از وابستگی باشه ، خواهش میکنم،  رفتم تو حیاط زیر ایوان، من از عصر تا حالا احساس یه آدم خائن رو دارم، میدونم که کاری نکردیم، ولی خودم هم دارم وابسته میشم، این دوستی داره دیوونم میکنه، همیشه آرزوم بود یکی اینجوری درکم بکنه، حالا هم که پیدا شده من تعهد دیگه ای دارم، ماری خواهش میکنم عزیزم، نه خودت رو اذیت نه من رو ، بزار تمومش کنیم

مریم: من تازه تورو پیدا کردم، ولت کنم؟ تو که بی معرفت نبودی علی

من: خواهش میکنم، اذیتم نکن

مریم: میخوای قطع کنم؟

من: نه، ولی خواهش میکنم چیزی نگو که من از عهدش بر نیام بزار در همین حد بمونه، تمنا میکنم، امشب وقتی داشتم با دوچرخه میامدم خونه هاشم نزدیک بود دو بار ماشین بهم بزنه، اصلا حواسم پرت بود، همش چهره توموقع  خوندن اون شعر لعنتی تو ذهنم بود

مریم: باشه، پس امشب میرم به یاد تو همون آهنگ رو گوش میدم

من: اون آهنگ نه، برو تو فولدر انگلیش و آهنگای توماس کوهن رو گوش کن، نمیخوام تو هم اذیت بشی

مریم : من که زبانم به اندازه تو خوب نیست

من: آروم میخونه و شمرده، حتما میفهمی، من برم ماری؟ دارم خیس میشم

مریم: وای بمیرم من ، برو، برو که سرما نخوری

من: خدا نکنه، خدا حافظ دوست من

مریم: علی؟

من: جانم؟

مریم: دوستت دارم، خداحافظ

من دیگه جوابی ندادم و زیر بارون گوشی تو دستم ماتم برد، چند لحظه ای ایستادم و صدای هاشم من رو به خودم آورد

هاشم: آهای کجائی؟ چی گفت که اینجوری ماتت برده، خیس شدی بابا، بیا تو

 من : اومدم اینجا که به درد دل تو گوش کنم مثل اینکه خودم بیشتر محتاجم تا یکی درد خودم رو گوش کنه

هاشم: من داداش گوشم همیشه مال تو هست

من: هاشم احساس یه آدم خائن رو دارم، حس میکنم دارم به زندگیم خیانت میکنم، من به دنبال یه دوست میگشتم، بدور از احساس جنسی و عشقی ولی حس میکنم بودن با  ماری داره اذیتم میکنه، میدونم که رو زندگیم هم اثر خودش رو میزاره، تو برخوردم با زنم ، بچم،

هاشم: علی تو حق داری از یه دوستی پاک بهره مند باشی، دلیلی هم نداره که بخوای جای دیگه ای عنوانش کنی

من: توجیه خوبیه

هاشم: ول کن اینا رو بیا لباست رو بزار اینجا تاخشک بشه یه کم هم بریم تو نت ببینیم تو چت روم ها چه خبره

من: عین مرده متحرک ، باشه

سیم تلفن رو وصل کردیم و دو تا لپ تاپ هامون رو شبکه کردیم و رفتیم تو نت، اون زمان یادمه رومی به نام 30+ بود و همه اونائی که سنشون از 30 سال به بالا بود و بچه های تهران بودن میامدن اونجا، پاتوق هممون هم کافی شاپ آئینه ونک بود و معمولا ماهی یکی دو بار همدیگه اونجا میدیدم، همه تیپ آدمی توشون پیدا میشد، عوضی، خوب، سالم، ناسالم، هر کس بنا به سلیقه خودش با یکی بر میخورد دیگه

تا رفتم تو روم ، همگی ببببببببببببببببه ببین کی اینجاست، خوش اومدی Don_

من: سلام دوستان

بچه ها: WB Don_ یا بهتره بگم Welcom Back Don_Corleone

هاشم رو دستش رو بند کردم با یکی از دخترای رووم چت کنه و خودم نوشتمBBL یا Be Back Later

هاشم وب کمش رو روشن کرده بود و تو حال خودش بود و داشت تکست های روم رو میخوند، رفتم برای خودم یه لیوان ویسکی ریختم و نشستم لب ایوون، نمیدونستم باید چه غلطی بکنم

هاشم از پشت پنجره زد به شیشه و گفت تنها تنها؟ صبر کن منم بیام به سلامتی هم بزنیم، با دست اشاره کردم بیا

بعد از اینکه پکمون خالی شد باز رفتیم تو من هم چند تا چک میل انجام دادم و برگشتم تو رووم و خدا حافظی کردم و رو کردم به هاشم

من: داداش ما دیگه بریم، الان یه پرونده به چه کلفتی برامون پیش مملی درست کردن

هاشم: علی فردا راجع به این خانم با هم صحبت میکنیم

من: هاشم جون من هیچ چی نمیخوام بشنوم، هر چی بین شماها گذشت بزار بگذره، حالشو ببر داداش، بای

هاشم: مراقب باش، زمین ها خیسه، ماشینها نمیتونن ترمز بگیرن ها

من: باشه ، ممنون و بای تا فردا

برگشتم تو خوابگاه، وقتی تو تختم دراز کشیده بودم بی اختیار اشک از چشمم سرازیر شد، پتو رو کشیدم رو صورتم که شاپور متوجه نشه، ولی اون جونور با کوچکترین صدا بیدار میشد،

شاپور: آه، چیه؟ چرا گریه میکنی؟

من: پاهام درد میکنه

شاپور: خب بلند شو یه کم تریاک بکش دردش ساکت شه

من: نه نمیخوام

شاپور: کو.... من که میدونم دلت درد میکنه، علی مواظب خودت باش، اشکالی نداره، خودتو خالی کن

من: شاپور، به گذشته‌ام که نگاه می‌کنم، می‌بینم انگار تمام این سال‌ها بیش‌تر شیفته‌گی کرده‌ام تا عاشقی. برای همینه که وقتی شیفته‌گیم که تمام می‌شه، تب و تاب‌اش که از سرم می‌پره، یک عاشقیِ لِنگ‌دراز می‌مونه روی دستم، که بلد نیستم با پاهایش چه‌کار کنم

شاپور : خب لنگش رو بده بالا

من: عنتر

شاپور: علی من مثل تو از این حرفای غلنبه بلد نیستم، ولی باید تصمیم بگیری یا اینوری یا اونوری، راه وسط نداره این قضیه ،وقتی آدم کسی را دوست داشته باشد ، بیشتر تنهاست . چون نمی تونه به هیچ کس جز همان آدم بگوید که چه حسی داره ... و اگر آن آدم کسی باشه که تو را به سکوت تشویق می کند ، تنهایی تو کامل می شود .‏

من: سرم رو از زیر پتو بیرون آوردم و به شاپور خیره شدم و به حرفش فکر کردم، به سقف اطاق خیره موندم و نفهمیدم کی صبح شد

صبح با بی حوصلگی رفتم سوار سرویس شدم ، تا محل کارم چشمام رو روی هم گذاشتم ، رفتم تو دفتر خودم و در رو از تو قفل کردم، حال کار نداشتم، دیدیم در اطاقم سه ضربه خورد، علی؟ منم مملی

در رو باز کردم، جونم داداش

مملی : یه نیگاه بهم انداخت، حالت خوبه؟

من: جسمم آره، ولی روحم داغونه مملی، حال و حوصله بیان کردنش رو هم ندارم

مملی: خوب من اومدم گزارش کار دیروز بچه ها رو بدم بیا

من: من هم از همون پنجره اطاقم گزارش رو دادم به پرسنلم تا با جمع بندی کلی آمادش کنن، مملی قهوه میخوری؟

مملی: نه، امروز نصب دارم و باید الان برم دنبال جرثقیل و ابزار، بعد از اتمام کارم میام اون موقع یه قهوه تلخ با هم میزنیم، فعلا

من: یا حق

ترجیح دادم کمی موبایلم خاموش باشه، له له این رو میزدم که با ماری صحبت کنم و حس خودم رو بهش بگم، ولی نمیخواستم یه امیدواری کاذب برای اون و خودم درست کنم، نمیخواستم با گفتن یک دوستت دارم شبهه ای براش درست بشه، از طرفی حس یک خیانت داشت خفم میکرد، همش توجیه برای خودم میاوردم ، تو که کاری نکردی، به یک نفر کمک کردی که کمی آرامش بدست بیاره، ولی آیا این حرفا از نظر زنم قابل توجیه بود؟ آیا مقابله به مثلش برام قابل پذیرش بود؟ اگر نه پس چرا؟ چه دلیلی داشت که ادامه بدم؟ چرا نمیتونستم خواسته هام رو اون جائی که باید یعنی تو خونه خودم پیدا کنم، چرا همش جنگ ؟ سرم رو بین دو ستم گرفته بودم و به همین افکار مشغول بودم، صدای در زدن، در باز شد، اجازه هست؟

من: بفرمائید

مهران: سلااااااااااااااام بر پدر خوانده عزیز

من: سید کی اومدی از تهران

مهران: همین الان رسیدم

من: خبر نداشتم میخوای بیای

مهران: فردا قراره معاون وزیر بیاد، من هم اومدم تا با هم یه گزارش توپ تهیه کنیم و بدیم دست مدیر عامل

من : سید نخود آوردی ؟ مهمونا منتظرن

مهران: چند تا آلبوم قشنگ دانلود کردم ، بیا اینو بریز  هر جا خواستی ، تا من هم یه سر به مهندس بزنم

مهران مسئول روابط عمومی دفتر تهران بود، تو پروفایل یاهو اسم مستعارش رو سید زده بود و من هم به رسم بچه های جبهه و جنگ سید صداش میکردم، منظور از نخود هم آهنگ بود، وقتی تو جبهه طرف مهمات کم میاورد، پشت بیسیم میگفتن نخود بریزین، مهمونا هم همون دشمن بودند، اون روز رو شدیدا گرفتار تهیه گزارشات برای معاون وزیر شدیم و همیشه گزارشات ما رو نشون ما بقی پیمانکاران میداد و میگفت به این میگن گزارش، نمیخواستم وجهه ای که پیدا کرده بودم رو از دست بدم ، به خاطر همین همه حواسم رو منعطف این گزارش کردم، آخرای روز بود که منشی مدیر پروژه گفت شما رو پای بیسیم میخوان،

من: کی کار داره؟

منشی: از منزل تماس گرفتن و نگران هستن که چرا از صبح موبایلتون خاموشه

من: بسیار خوب ، بگو خودش تماس میگیره

با خونه تماس گرفتم،

من: الو سلام

آنا: سلام، چرا گوشیت خاموشه؟ نگران شدم

من: نگران نباش، بادمجون بم آفت نداره، کارم زیاده باید زوم میکردم رو کارم، جانم چی کار داشتی؟

آنا: راستش با ماشین تصادف کردم و ماشین رو داغون کردم

من: فدای سرت

آنا: چی چی ؟ میگم داغون شده

من: فدای یه تار موت، خودت که سالمی؟

آنا: آره، فردا میای؟

من: آره میام، ولی هنوز ساعت پرواز مشخص نیست، شما منتظر من برای شام نباشین، نگران ماشینت هم نباش میام میدم درستش کنن

آنا: شام درست نمیکنم، منتظر میشیم تا بیای با هم بریم بیرون

من: بچه ها چطورن؟

آنا: خودت میدونی چقدر اذیت میکنن، اینا رو انداختی به جون منو خودت رفتی اونجا صفا میکنی

من: آنا؟ بازم ؟ مگه من عاشق آفتاب جنوب هستم که اومدم تو این گرما؟ مگه با هم صحبت نکردیم که این وضع رو تحمل کنیم برای اینکه زودتر صاحب خونه و زندگی بشیم؟ مگه من از شام گرم خونه بدم میاد که اومدم تو این بیابون و هزار جور چیز دیگه رو تحمل میکنم؟ ما با هم توافق کردیم، پس دیگه این غر زدن ها برای چیه؟

آنا: اگر به تو نگم پس به کی باید بگم

من: عزیزم ، خوشگلم، درد دلت رو بگو، کی میگه نگی؟، ولی غر زدن با درد دل کردن خیلی فرق داره

آنا: علی الان دعوامون میشه، مثل اینکه ما زبون مشترکی نداریم تا 5 دقیقه با هم حرف بزنیم، فردا منتظرم، ببین پدرام چی میگه،خدا حافظ

من: خدانگهدار

پدرام: سلام بابا

من: سلام خوشگلم، جون دلم بابائی؟

پدرام: بابا از فرودگاه یه سی دی بازی برام میخری؟

من: بابا جون فرودگاه نداره، ولی میام خونه با هم میریم بازار سی دی هر چی دلت خواست از اونجا برات میخرم ، باشه بابا؟

پدرام: باشه، خداحافظ

من: پدر سوخته اول یه بوس بده بابا

پدرام از پشت گوشی برام بوس فرستاد و خداحافظی کردیم

مهران: حال میکنی با این پسرت ها، دیدمش خیلی خوشگل و نازه، موهای بور و زبون باز عین باباشه

من: من با این موهای فرفریم کجاش عینه منه؟

مهران : زبون بازیش که به خودت رفته

من: اگر زبون باز بودم کارم پیش زنم گیر نمیکرد

مهران: داداش هممون پیش زنامون باید لنگ بندازیم ، باید حرف آخر رو تو بزنی، میدونی که چشششممم

من: آقا من خسته شدم میرم یه دوری تو سایت بزنم و برمیگردم، بیا این هم کلید دفتر که پشت در نمونی

مهران : برو داداش

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد