خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

یک جرعه مهربانی - قسمت هفتم

وقتی داشتم تو محوطه میگشتم ، رفتم طرف محلی که مملی داشت نصب یه دستگاه بزرگ رو انجام میداد و ایستادم که چند تا عکس بگیرم و چاشنی گزارش کنم، هاشم با دیدن من به طرفم اومد و گفت

هاشم: بابا این مریم داره دق میکنه، چرا گو شیتو خاموش کردی

من: کار دارم هاشم، باید گزارشم رو تموم کنم

دیگه نفهمیدم کی هوا تاریک شد، صدای زنگ تلفنم بلند شد،

من: الو سلام

مریم: سلام، از من دلگیری؟

من: برای چی؟

مریم: چرا گوشیت خاموشه؟

من: ماری جان یه عالمه کار داشتم و نمیخواستم جلوی یکی از بچه ها که از تهران دائم تو دفترم نشسته بود سوتی داده باشم و باید یه گزارش برای معاون وزیر درست میکردم، حتما از سایت شما هم بازدید داره

مریم: آره میدونم،  خوب حالا سرت خلوته؟

من: جونم بگو، من در خدمتم

مریم: امشب باید ببینمت و راجع به یه سری چیزا باهات صحبت کنم، میتونی؟

من: ماری جان بزار شب که شد با هم صحبت میکنیم اوکی؟

مریم: باشه، برو مراقب خودتم باش، خداحافظ

من: خدانگهدار

هوا دیگه داشت تاریک میشد و کار نصب مملی تموم شد و بقیه کار رو واگذار کرد به پرسنلش و اومد طرف من و گفت

مملی: علی آقا ؟ قهوه تلخت براهه؟

من: برای داداش گلم همیشه براهه، بریم طرف دفتر، امروز هم کیک صبحانه برام از تهران رسیده، تر و تازه، حتما گرسنه هستی

مملی: اوف چه جورم ، بریم  آقا ، علی ؟ نمیخوای چیزی بگی؟

من: مملی ، گفتنش مشکلی رو حل نمیکنه

مملی: من تو این موندم شماها یعنی همدیگه رو تو اون دوره قبل ازدواجتون که با هم دوست بودین مگه نشناختین؟

من: نه

مملی: چرا؟

من: چون جفتمون به هم دروغ میگفتیم، اگر از یه چیزی بدمون میومد میگفتیم خوشمون میاد و یا اگر ناراحت میشدیم به روی مبارک هم نمیاوردیم، مملی ما برای بدست آوردن همدیگه هزار جون چاخان برا هم سر هم کردیم، گاهی میشه میگم کاشکی میزاشتم این اتفاق به صورت سنتی می افتاد، یه پرده حجب و حیائی بینمون بود و همون رو تا آخر حفظ میکردیم، ولی حساب اینطوری هست که خودم کردم که لعنت بر خودم باد

مملی: خدا صبرت بده

من: مملی گاهی به دعا هم شک میکنم ، ولی تو برام سر نمازت دعا کن

رفتیم دفتر و دو تا قهوه تلخ درست کردم و بعد از قهوه

مملی: علی تو حق داری از زندگی لذت ببری، منتها داری راه رو اشتباه میری، لذت رو با عشرت اشتباه گرفتی، خیلی از راه رو اشتباه رفتی، دیدی آدم یه جاده رو اشتباه میره؟ با اینکه میدونه راه اشتباه هست ولی باز به خودش میگه بزار یه کم دیگه برم ببینم به یه جای آشنا میرسم؟ برگرد، خیلی سخته ولی برگرد، ارزشش رو داره، شماها چندین سال تخریب کردین، مسلمه که با یکی دو سال این تخریب ها درست نمیشه، ولی عوضش تو اون سن پیری لا اقل هم دیگه رو پیدا میکنید

من: اون موقع دیگه کسی تحویلمون نمیگیره، از روی اجبار هم دیگه رو خواهیم داشت، اون هم برای یه مدت کوتاه

مملی: دیدی کسی که سیگاری میزنه، تو عالم نشئگیش وقتی سکس داره براش طولانی به نظر میاد؟ شما هم تو سن پیریتون ممکنه یه مدت کوتاهی برای هم باشید ولی اونقدر لذیذ هست که براتون طولانی به نظر میاد، مراقب روحت باش، چرا نماز نمیخونی؟

من: تو دلم میخونم

مملی: خجالت میکشی که بگن ای بابا این بابا امله؟ لازم نیست دولا راست بشی، بشین شب با خدای خودت خلوت کن و خواسته هات رو ازش بخواه، بدون که اگر به خواستت جواب نداد حکمتی توش هست و اگر هم دادش که نعمته، آدم وقتی یه کم سنش میره بالا تر به دنبال چیزای پایدار تر میگرده، دیگه چیزای موقتی بهش حال نمیده، تنها عشقی که میتونه پایدار باشه عشقه به خداست ، چون همیشه تازه هست، همیشه،  خوب دیگه موعظه خونی بسه، بریم پی کار و زندگیمون،

بلند شد و روم رو بوسید و بغلم کرد، بغل کردنی که مدتها بود لازمش داشتم، یه جای امن، یه پناهگاه، تازه فهمیدم وقتی ماری میگفت وقتی دستم تو دستت هست انگار یه امنیت دارم یعنی چی

شب شد و برگشتیم خوابگاه، چشمام حسابی قرمز شده بود از بی خوابی، ولی خوابم نمی اومد، رفتم دوش بگیرم ولی ترجیح دادم آخر همه برم حمام، اون روز خیلی شرجی بود و طفلی بچه های خوابگاه اکثرا لباس کارشون از شرجی هوا خیس بود، بعد از دوش گرفتن رفتم تو تختم و دراز کشیدم ، یک دفعه از بوی تریاک شاپور بیدار شدم

شاپور: پاشو، پاشو که امشب کار داریم

من: چی کار داریم؟

شاپور: جنس تموم شده باید بریم خرید

من: شاپور جون شرمنده من نمیتونم بیام ولی بیا این پول سهم من

شاپور: هان؟ بد جور مشکوک میزنی؟ هر شب بیرون و این حرفا

من: سرم رو کردم زیر پتو و گفتم دلت فحش خوار مادر میخواد ها

شاپور: حالا قهر نکن، پاشو یه آهنگ بزار دلم گرفت، اون لا مصب رو که من بلد نیستم روشنش کنم چه برسه به آهنگ گذاشتن { لپ تاپ }

من: بده بیاد بابا

بعد از مصرف به شاپور گفتم ،

من: خوبه دیگه ، جفتمون اول تفریحی و الان هم بعد از این چند ماهه داریم یومیه مصرف میکنیم، اعتیادمون رو داریم کادو میبریم خونه

شاپور: خانوادت مگه نمیدونن این گه رو میخوری

من: چرا میدونن، ولی نمیدونن هر روز دارم گه میخورم

شاپور: میخوای چیکار کنیم ؟

من: هیچ چی الان به ذهنم نمیرسه شاپور، فقط فراموشی میخوام

شاپور: ببین آقا، این موضوع بازی بازی کردن نداره، یا باید همیشه باشی یا نباشی، شل کن سفت کنش بدتر صورتت رو به هم میریزه

من: ااااا پس یعنی تا آخر عمرمون باید این گه رو بخوریم، بعدش اگر یه مسافرتی چیزی رفتیم و هیچ چی گیرمون نیومد تقاس پس بدیم و دردش رو بکشیم دیگه

شاپور: پسر اینو گفتی، مادرم که از مکه داشت بر میگشت ، رفته بودم ولایت براش چراغونی کنم و پیشواز، جلوی فک و فامیل هم نمیشد رو کنم، پدرم در اومد، مجبور شدم برم یه جائی که عمرا اون ورا پیدام نمیشد، یه جنس که معلوم بود کلی قاطی داره گرفتم و جا نداشتم ، خوردمش، معده دردی اومد سراغم که شیشصد تا پشتک میزدم

من: راستش من هم از همین میترسم

صدای زنگ موبایل،

من: جانم؟ سلام

مریم: سلام ای کیو سان

من: کجائی؟

مریم: جلوی در خوابگاه

من: اجازه بده لباس بپوشم میام

مریم: علی لختش قشنگه، علی لختش قشنگه

من: شیطون نشو، ااااا

لباس پوشیدم و رفتم دم در و در ماشین ماری باز کردم، تنها اومده بود

من: سلام

مریم: سلام ای کیو سان

من: هنوز که کچل نکردم

مریم: علی جان مزاحمت شدم ، سیستم خونه بهم ریخته ، مامان هم تقریبا هر شب با نازی ویدئو چت میکرد، بچه داداشم زده سیستم رو ...

من: بسیار خوب ، بزار برم خونه وسایل رو بردارم بریم

مریم: منتظرم

رفتم تو خوابگاه

من: شاپور جان شرمنده عیشت رو خراب میکنم، باید لپ تاپ رو ببرم سیستم یکی رو درست کنم

شاپور: ما رو که خراب کردی، برو یکی رو درست بکن

من: ای کو....

شاپور ذاتا بچه فضولی بود و موقع رفتن اومد دم در تا ببینه من با کی میرم و مریم رو معرفی کردم و گفتم همکارم شاپور، دوست خانوادگی ما مریم

مریم از ماشین پیاده شد و سلامی داد و شاپور هم یکی از اون نگاههای معنی دار به من کرد و خداحافظی و حرکت به سمت خونه مریم اینا

مریم: چطوری علی؟

من: راستش رو بگم؟

مریم: دروغش رو نگو

من: داغونم ماری، نمیدونم از پی این دوستی باید دنبال چی بگردم؟ حرفائی به من میزنی که تو تمام مدت ازدواجم با همسرم تا حالا بهم نزده، یعنی ازم دریغشون کرده، میفهمی؟ همین که میگی دلم برات تنگ میشه رو تا حالا از زبون زنم نشنیدم،

مریم: شاید هم دلش تنگ میشه ولی عنوان نمیکنه

من: آخه همونطور که اون نیاز به خیلی چیزا داره، من هم نیاز به این دارم احساسش رو به من بگه، چرا از هم باید قایم کنیم، دوست دارم بشنوم که قلبی داره برای من میتپه، گاهی میشه که آدم با اینکه میدونه یه سری چیزا وجود دارن ولی لمسشون کنه، یا ببینه اون چیز رو،

مریم: آخ که زدی به هدف

من: تو دو راهی موندم، نمیدونم اصلا ادامه این رفت و آمد ها ، ادامه این حرفا صحیح هست یا نه، گاهی به خودم میگم کاشکی یه آدم هرزه گرد بودم بدون هیچ وجدانی، شاید اونطوری راحت تر بودم،

مریم: نگو علی این حرف رو، دلم میگیره

من: اصلا ولش کن، بیخیال، میسپرم به خدا، بالاخره یه اتفاقی میفته دیگه، بگو ببینم سیستمتون چی هست و چش شده

مریم: من که بوقم تو کامپیوتر، خودت نگاش کن

من: پس چطوری مسنجرت رو باز میکنی و وب کم به هم میدید

مریم: گفتم بوقم، ولی دیگه نه در اون حد

خندیدیم و رسیدیم دم خونه مریم

ماشین رو پارک کرد و رفتیم تو،

مادر مریم: سلام علی جان، خدا خیرت بده، من الان سه شبه که مریم میگم به علی بگو بیاد اینو درست کنه میگه روم نمیشه

من: سلام، شما که خودتون شماره من رو داشتید، خودتون زنگ میزدین خدمت میرسیدم

پدر مریم هم اومد و یه سلام و علیکی کردیم و رفت مجدد به کار خودش رسیدگی کنه، بعد از نیم ساعت ور رفتن با دستگاه بالاخره درست شد و مادر و دختر تونستن با خواهرشون ویدئو چت کنن و مادر مریم بسیار تشکر کرد، میخواست شام نگهم داره که عنوان کردم اگر اجازه بدین تو یه فرصت دیگه

مریم: صبر کن تا برسونمت

من: نه، لطفا زنگ بزن آژانس

مریم: با اخم، علی؟ خوب آخه؟...

من: آخه نداره، خواهش میکنم

مریم: باهام اومد تو حیاط و از تو حیاط به مادرش گفت مامان زنگ بزن یه ماشین بیاد، علی فردا شب چه ساعتی پرواز داری؟

من: ساعت 9

مریم: اجازه بده من بیام برسونمت فرودگاه

من: باشه خداحافظ

مریم: علی جان خیلی لطف کردی، جبران کنیم

من: تو قبلا جبران کردی، تنهائی من رو تو این شهر غریب ازم گرفتی و ...

مریم: و چی؟

من: بماند

مریم: نه باید بگی

من: یعنی تو با این همه هوشت نتونستی از چشمام بخونی؟

مریم: همونطور که گفتی گاهی نیاز داریم بشنویم

من: عشق رو دوباره توم زنده کردی

مریم: یه لبخند زد و نیگاهم کرد

من: ولی من هیچ امیدی ندارم، این یک امید واهی هست که دارم به خودم میدم، همونطور که گفتم ما متعلق به هم نیستیم

مریم: انگشتش رو روی لبام گذاشت و گفت علی ادامش نده،  تا همینجا کافیه

تاکسی رسید و ما از هم خداحافظی کردیم و رفتم خوابگاه
نظرات 3 + ارسال نظر
خواننده خاموش چهارشنبه 12 آبان 1389 ساعت 10:33

سلام ُ من اومدم داداشی یعنی بودم ولی نبودم حالا هستم . بگذریم .خیلی عالی بود مثل همیشه . موفق باشی

سلام آبجی
خاموشی ولی تو یاد من همیشه هستی
شاد باشی گلم

لیوسا چهارشنبه 12 آبان 1389 ساعت 14:28 http://memorialist.blogsky.com

چرا تنش و استرس کار میشد بهونه ای واسه سرد شدن با مریم؟

هیچ وقت سرد نشده بودم نمیخواستم سید که از تهران اومده بود از ماجرای من خبری داشته باشه، چون مهران ذاتا بچه دهن لقی بود

توجه شما رو باز به این پاراگراف جلب میکنم

من: ماری جان یه عالمه کار داشتم و نمیخواستم جلوی یکی از بچه ها که از تهران دائم تو دفترم نشسته بود سوتی داده باشم و باید یه گزارش برای معاون وزیر درست میکردم، حتما از سایت شما هم بازدید داره

یزدان پنج‌شنبه 13 آبان 1389 ساعت 21:47

سلام.چرا اینطوریه؟گاهی وقتا کسی که خیلی غریبس از همه آشناها آشناتره وکسی که آشناس از هفت پشت غریبه هم غریبه تر

سلام چون به غریبه هه راستش رو میگی و به آشناهه دروغ میگی ، چون آشناهه جنبه شنیدن حرف راست رو نداره، دیدی وقتی یه بچه میزنه یه لیوان رو میشکنه و تا مادرش ازش میپرسه تو زدی لیوان رو شکستی ، بچهه میگه آره، بلا فاصله مادره یه کشیده میخوابونه زیر گوش بچه و میگه خاک بر سرت، حالا از اون بچهه انتظار داریم حرف راست بزنه، آره عزیز اینو تعمیمش بده به حال روز ماها، چون آشناهه جنبه نداره باید همش چاخان کنی براش
شاد باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد