خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

یک جرعه مهربانی - قسمت نهم

تا ظهر کارهام تموم شد و بعد از ناهار دیگه مابقی کارها رو به معاونم پاس میدادم، نشسته بودم تو دفتر و نمیخواستم به اشتباهاتم فکر کنم، ولی لامصب مگه بیرون میرفت این افکار؟ به هر طرف که منعطف میشدم بازم چهار چنگولی میومد تو مخم، درب اطاق زده شد

من: بله؟

مدیر پروژه اومد تو : سلام آقای مهندس

من: سلام مهندس ، احوال شما؟

مدیر پروژه: خوبم، میبینم که رو میزت خالی هست و یک دو نه کاغذ هم نمونده، عازم هستی بله؟

من: با اجازتون

مدیر پروژه: علی جون اگر کارات تموم شده میخوای یه ماشین بهت بدم بری خوابگاه استراحت کنی؟

من: والا ترجیح میدم همینجا باشم، چون شهر که از ساعت 12 تا 16 تعطیل هست و هیچ جا نمیتونم برم و ساعت 20 هم پروازمه، نمیدونم، اگر مشکلی نیست میرم، امری داشتید زنگ بزنید میام خدمتتون

مدیر پروژه: مسعودیان! مسعودیان!

مسعودیان از ته راهرو: بله آقای مهندس

مدیر پروژه: به راننده بگو بیاد آقای مهندس رو با ماشین من ببره خوابگاه و برگرده، رو کرد به من و گفت گزارش دیروزت خیلی خوب بود و باعث سر بلندی ما شد، برات هم یه پاداش ناقابل نوشتم که با حقوق بهت میدن

من: مهندس لطف کردین ولی این کار توسط یک گروه انجام شده اگر ممکنه همونی که برای من نوشتین بین نفرات تقسیم بشه

مدیر پروژه: به هر حال مدیر نفرات تو بودی، باشه برای اونها هم یه چیزی مینویسم، اسامی افراد رو بده و برو به سلامت، خوش بگذره، با روحیه باز بیا علی آقا که خیلی کار داریم

من: ممنون، خداحافظ، چشم و دست دادم و رفتم از مملی هم خداحافظ کردم، مملی کاری نداری تهران؟

مملی: خوش بگذره علی آقا، شاید من هم اومدم تهران اونجا همدیگه رو دیدیم

من: اوکی، خداحافظ

راه افتادیم و اومدیم ، توی راه چشمم رو فقط به دریاچه دوخته بودم و هیچ چی نمیگفتم، یک دفعه به خودم اومدم دیدم دم خوابگاه هستم، راننده پیاده شد و در خوابگاه رو زد، سرایدار در رو باز کرد و تعجب کرد که من اومدم

سرایدار: سیلام مهندس، اتفاقی افتاده؟

من: سلام عبود، نه مرخصی گرفتم بیام خونه

عبود: نه مگه امشب پرواز دارین؟

من: عبود جان سوال نکن، میخوام برم اطاقم استراحت کنم

عبود: ناهار بیارم؟ چیزی میخوای؟

من: هیچ چی عبود، هیچی

رفتم طرف اطاق و تو حیاط به راننده گفتم : آقا لطفا یه راست برگرد کارگاه مهندس ماشینش رو میخواد

راننده: به روی چشمم آقای مهندس

تو تمام مدتی که تو خوابگاههای کارگاهها میچرخیدم تنها عاشق یک چیزش بودم، سکوت وسط روز که هیچ کس نیست، سکوت مطلق، چقدر آروم میشه آدم، در کمد رو وا کردم و مشغول کشیدن تریاک شدم، بعد از اتمام کار ساعت شده بود سه و نیم، کولر رو تا آخر باز کردم و رفتم یه دوش گرفتم و کمی به خودم رسیدم، لباسم رو اطو زدم، لباس کثیفها رو نمیخواستم ببرم تهران، آخه همیشه میگفت سوغاتی میاری تهران؟ مگه خوابگاهتون ماشین لباسشوئی نداره؟ همه کارهامو انجام دادم و رو تختی و ملافه ها رو هم انداختم تو ماشین و شستم، سرایدار اصرار داشت که اون این کار رو بکنه ولی من میخواستم وقت بگذره، وقتی همه کارها رو انجام دادم دیدم ساعت نزدیک پنج بعد از ظهر شده، و تا یک ساعت دیگه بچه ها پیداشون میشه، مدتها بود که لباس با دست نشسته بودم و حسابی کمرم درد گرفته بود، لاجرم دوباره رفتم سراغ کمد معروف و نشستم پای بساط ولی زود جمع و جورش کردم که بو تو خونه نمونه، دیگه کاری نداشتم و روی تخت دراز کشیدم، نمیدونم کی خوابم برد، صدای زنگ موبایل بیدارم کرد، بدون اینکه چشمام رو وا کنم و به شماره نیگاه کنم

من: بله؟

مریم: سلام ای کیو سان

من: سلام ماری جان، خوبی؟

مریم: نه، چون میدونم یک هفته صدای تورو نمیشنوم، اذیتم میکنه،میای الان با هم بریم شهر؟

من: من الان تو شهرم و تو خوابگاه

مریم: نه؟ چرا خبر ندادی با هم برگردیم شهر

من: تو میخواستی جلوی اون همه حراست پتروشیمی با من بیای شهر؟

مریم: راست میگی، من الان مرخصی میگیرم میام شهر، میای خونه ما؟

من: نه ماری جان، من راستش با مادرت کمی رو دربایسی دارم

مریم: اون نیستن ، رفتن عروسی که حدود دویست کیلومتر با اینجا فاصله داره

من: نمیدونم ، هر طور خودت صلاح میدونی

مریم: وقتی رسیدم سر کوچه خوابگاه بهت زنگ میزنم ، خداحافظ

من: خداحافظ

بلند شدم و لباسم رو پوشیدم و کوله پشتی رو دم در گذاشتم، عبود هم کفش کارگاهم رو واکس میزد،

من: نه خسته عبود، شکرا

عبود: واید ممنون مهندس

پنج تا هزاری دادم به عبود و گفتم عبود بیا این رو برای بچه هات شکلات بخر،

عبود: لا مهندس، لا

من: بگیر اینقدر لا لا نکن، اگر هم خواستی میتونی دوچرخه من رو شبا با خودت ببر و صبح بیار

عبود: واید ممنون مهندس

من: حالا یه چائی نبات بهم میدی؟ میخوام برم

عبود: نه مگه ساعت 8 پروازه؟

من: چرا ولی میخوام برم شهر یه کم خرید کنم بعد برم فرودگاه، از بچه ها خداحافظ کن

یه یادداشت هم گذاشتم رو تخت شاپور و ازش خداحافظی کردم، چائی رو تازه تموم کرده بودم و تا سیگار رو روشن کردم، دیدم گوشی زنگ میخوره، بله خودش بود، سلام اومدم، اومدم

وسایلم رو برداشتم و رفتم دم در و سوار ماشین شدیم و رفتیم طرف خونه مریم اینا

من: سلام

مریم: سلاااااااااااااااااااااااام علی آقا

من: امروز شنگولی؟

مریم: آخه دارم تو روز روی مبارک رو میبینم

من: ماری گاهی میشه که چهره تورو فراموش میکنم، هر چی تو ذهنم به دنبال یه تصویر از تو میگردم همش محو و تاریکه

ماری: خوب الان میریم خونه به هم اونقدر ذل میزنیم تا چهره هم دیگه حسابی یادمون بمونه

رسیدیم دم خونه ماری اینا و یه خونه ویلائی بود که باید دربش رو وا میکرد و میرفتیم داخل حیاط

ماری: وسایلت رو بیار تو ، اینجاها گاهی دزد میاد، اونوقت فکر میکنن چی تو کوله هست و شیشه رو میشکنن و با خودشون میبرنش

من: هر کی کوله من رو ببره پشیمون میشه، به جز یه سری کتاب و گاهی رخت چرک چیزی گیرش نمیاد

مریم: ما که شما رو گیر آوردیم یعنی خیلی چیزا گیر آوردم

رفتیم تو سالن، حسابی شرجی شده بود، گرم بود و گرم

مریم: علی جان برو تو اطاق من کولر رو بزن تا من یه چیزی بیارم بخوریم

من: من هیچ چی نمیخورم

مریم: حتی یه نوشیدنی؟

من: پس داغ باشه

مریم: خوشم میاد هم سلیقه هستیم

رفتم تو اطاق مریم و به پوستر های داخل اطاق خیره شدم، چند تا کارت پستال از کانادا، چند تا از جاهای دیگه و یکی دو تا عکس از دو تا مرد که مشخص بود ایرانی هستند، مشغول نگاه کردن بودم که مریم اومد تو اطاق و ندیدم از تو کمد چی برداشت و رفت، وقتی برگشت لباس کارش رو در آورده بود و با یه شلوارک جین و یه تاپ پیداش شد

مریم: اونا عکس های مثلا شوهران قبلیم بودن، دومی بابک بود که خیلی سعی کرد من برم اونجا ولی موفق به اخذ ویزا نشد، اولی هم یه جورائی باهامون فامیل بود، دوست داری عکس نازی رو ببینی؟

من: اون شب که دستگاه رو درست میکردم از وب کم دیدمش ولی برای وقت گذرونی بد نیست، میشه اینجا سیگار کشید

مریم: مادرم آسم داره و به بوی سیگار خیلی حساس هست، بیا بریم حیط پشتی اونجا روی تاب بشین سیگارت رو روشن کن تا من هم قهوه رو بیارم اونجا

من: اوکی

ماری با دو تا فنجون قهوه اومد و جدا هم که تو درست کردن قهوه مهارت داشت،

من: از کجا قهوه درست کردن رو یاد گرفتی؟

مریم: از مامان

من: پس قهوه های مامانت خوردن داره

مریم: تازه فال قهوه هم میگیره

من: جدی؟

مریم: علی؟ یه سوال بکنم؟

من: بگو و راحت باش

مریم: تو اگر ازدواج نکرده بودی، من رو به عنوان همسری قبول میکردی؟

من: چه سوال سختی

مریم: چرا؟

من: شاید اگر تا بحال ازدواج نگرده بودم راحت بهت میگفتم آره ولی یاد گرفتم که کسی مناسب همسر بودن هست که دوستش داشته باشم نه اینکه عاشقش باشم و همینطور بر عکسش، من تو رو دوست دارم، ولی نمیفهمم این دوست داشتن از چه نوعی هست؟ میخوام باهات ادامه بدم، ولی حس یک آدم خیانتکار رو دارم، آیا تو هم نسبت به من احساس مالکیت میکنی؟ یعنی اگر من رو با یکی دیگه ببینی ناراحت میشی؟

نظرات 2 + ارسال نظر
هیس شنبه 15 آبان 1389 ساعت 21:11 http://l-liss.blogsky.com

همچنان و همچنان میخوانمتان

سلام

شما همچنان لطف میفرمائید و مارو شاد میکنید با تشزیف فرمائیتون
علیک سلام

یزدان یکشنبه 16 آبان 1389 ساعت 17:14

سلام حرفتو در جواب نظرم کاملا قبول دارم.راستی سبک نوشتنت خاصه.انشات و کلا طریقۀ منتقل کردن حست به خواننده خیلی خوبه.

نظر لطف شماست داداش من با این کامنتت تشویق میکنی تا بیشتر دقت کنم
ولی یه مشکلی که بعد از هر داستان بوجود میاد این هست که خودم تا مدتها تو شخصیت من ه داستان گیر میکنم و این باعث افسرگیم شده دکتر میکه باید نوشتن رو بزاری کنار
نمیدونم چیکار باید کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد