خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

یک جرعه مهربانی - قسمت دهم

مریم: راستش آره، ولی شاید چون هیچ نسبتی با هم نداریم فقط به روت نمیارم

من: حالا من موندم وقتی که تهران رسیدم این حالت های سر در گمم رو چطور پنهان کنم؟ زنم خیلی آدم تیزیه

مریم: یه کم هم به من فکر کن که من تو نبود تو باید چیکار کنم؟ فکر میکنم همه چی برگشته سر جای اول، من بازم به دیوار خوردم و اشکش رو دیدم

بلند شدم و دستش رو گرفتم و به طرف سالن بردمش، داخل سالن بازوهاش رو گرفتم و سرش رو روی شونه هام گذاشتم

من: حال من هم بهتر از تو نیست، شاید باید از اول این موضوع شروع نمیشد، توکلت به خدا باشه، اگر اون بخواد این ماجرا ادامه داره و اگر نخواد هر چی که دست و پا بزنیم فایده ای نداره

مریم رو ول کردم و رفتم از رو میز توالتش براش دستمال کاغذی آودرم و اشکاش رو پاک کردم

من: ماری جنس ریملت خوب نیست ها همه صورتت رو سیاه کرده

مریم: خندید و گفت خیلی شیطونی علی تو جنس اینا رو از کجا تشخیص میدی

من: از لبخند تو که خیلی هم قشنگه

مریم: علی؟

من: جونم

مریم: اجازه بده تو بغلت باشم، دستات برام حس یه جای امن رو میده

من: اگر کار به جاهای دیگه نمیکشه اوکی

مریم: من از اعتماد مادرم سو استفاده نمیکنم

نشستیم روی تخت و مریم هم اومد تو بغلم ، با موهاش بازی میکردم و سرش رو نوازش میکردم، گاهی سرش رو بالا میکرد تا صورتش رو ببینم و من هم بوسه ای به پیشونیش میزدم، خیلی تحریک شده بودم ولی به هیچ وجه به خودم اجازه نمیدادم که کار ناشایستی انجام بدم

مریم: سردم شده علی

من: میخوای کولر رو خاموش کنم

مریم: نه

من: پس بلند شو پتو رو روت بکشم

مریم: علی؟

من: نه ماری، نه، بزار پاک بمونیم

مریم: مگه چیکار داریم میکنیم؟ من دیگه دارم دیونه میشم، بلند شد و سرش رو بین دو دستش گرفت، دو مرتبه بغلم کرد و اینبار چندین بوسه بینمون رد و بدل شد

من: خوشگلم؟ مریمم؟ خودتو کنترل کن، نمیخوام کاری بکنیم که یه عمر پشیمونی برای تو و من داشته باشه، میدونم داری عذاب میکشی، من هم دارم عذاب میکشم، دوست داری به خاطر یه لذت نیم ساعته تا چندین وقت خودمون رو اذیت کنیم؟

مریم: سکوت کرد و فقط خیره به چشمام نگاه کرد و من هم به چشمای اون خیره شدم، نمیدونستم تو چشمای هم دنبال چی میگشتیم

من: خانم میدونی نیم ساعت دیگه به پرواز نمونده؟

مریم: ای وای بریم که دیرت نشه، صبر کن، صورتم رو بوسید، علی خیلی مراقب خودت باش، دلم خیلی برات تنگ میشه، جای خالیت رو تا برگردی تحمل میکنم

من: اگر یک دفعه بر نگشتم؟

مریم: تو برای دل من هم که شده بر میگردی، کمی اخماش رفت تو هم، داری اذیت میکنی؟ نکنه دیگه ؟....

من: انگشتم رو روی لباش گذاشتم و گفتم ادامش نده که دلم بد جور میگیره ها

مریم: سریع لباس پوشید و رفت ماشین رو روشن کرد، از خونه اونا تا فرودگاه ده دقیقه بیشتر راه نبود و با سرعت راه افتاد طرف فرودگاه، توی راه گفت

مریم: علی تو با همه کسائی که من باهاشون تا این موقع بودم فرق داری، همه اونا اولین چیزی رو که میخواستن تنم بود، ولی تو ....

من: ماری جان، منم از سکس خوشم میاد، ولی هیچ وقت پیشنهاد دهنده نیستم، معتقدم این کار باید با خواست دو نفر انجام بشه، در ضمن، دوست ندارم با وعده وعید های الکی کسی رو وادار به سکس کنم، بعدشم مورد لعن و نفرین دختر و یا خانمی واقع بشم که فکر کرده من ازش سوء استفاده کردم، ما قرارمون این بود یک دوستی بدون در نظر گرفتن جنسیت و بدون وابستگی، ولی میبنم که جفتمون داریم به هم وابسته میشیم، اگر یک دفعه شرکتمون من رو منتقل کنه یه شهرستان دیگه تو میخوای چیکار کنی؟

مریم: با اندوه فراوان، مثل بقیه اون دفعه ها بازم به دیوار میخورم و بلند میشم و از اول باز به دنبال گم گشتم میگردم

من: عزیزم، من و تو دوستیم با هم ، گم کرده هم نیستیم، خوب دیگه رسیدیم، مراقب خودت خیلی باش، رو بوسی و تکان دادن دست

داشت رفتن من رو تماشا میکرد، وقتی که از گیت سپاه رد شدم اون هم رفت، به سرعت رفتم سالن ترانزیت و سوار هواپیما شدم، شدیدا هنگ کرده بودم نفهمیدم کی رسیدیم تهران

درب خروجی فرودگاه، آقا تاکسی ؟ تاکسی آقا؟ نه ممنون

دیدم یک صدای آشنا گفت آقا تاکسی نمیخواین؟

من: پدر سوخته تو اینجا چیکار میکنی؟

سالار: سلام بابا، مامان و پدرام تو ماشین منتظرن

من: سلام بابا جون، مگه ماشین مامانت داغون نشده؟

سالار: میشناسیش که یک کلاغ چل کلاغش میکنه

من: ماشین کدوم وره؟

سالار: اونجاست

درب ماشین رو باز کردم و با همگی روبوسی کردم و نشستم تو ماشین، امشب مهتاب از کدوم طرف در اومده که شماها اومدین فرودگاه استقبال من؟

پدرام: مهتاب از درکه در اومده چون شام اونجا هستیم

آنا: خوبی؟

من: مرسی

آنا: بچه ها تصمیم گرفتن شام بریم بیرون، اومدیم دنبالت تا تو حساب کنی، میدونی که من از این پولا نمیدم

من: یعنی فقط به خاطر حساب کردن غذاتون اومدین دنبال من دیگه؟

سالار: مامان شروع نکن دوباره

آنا زد بغل و گفت بیا خودت بشین پشت فرمون، من شبه ، خوب نمیبینم

رفتیم به طرف اوین درکه و تو یکی از باغچه ها نشستیم و سعی کردم خودم رو خندون نشون بدم، آنا گاهی زیر چشمی نیگام میکرد،  تو یکی از این زیر چشمی ها نیگاه کردنا گفتم

من: چیه؟

آنا: سیاه شدی، سوختی

من: آره شدم عینهو میمون

سالار: عمو چیکار میکنه بابا

من: سلام رسوند، شاید اون هم تو این هفته بیاد تهران

آنا: وقتی اومد بگو یه سر بریم خونش، خیلی وقته نرفتیم خونه مملی

سالار و پدرام رفتن طرف رودخونه درکه و با آب بازی خودشون رو مشغول کردن

آنا: چیه حال نداری؟

من: خسته هستم

آنا: خوب پاشو بریم خونه استراحت کن

من: جسمم خوبه، روحم خسته هست

آنا: چیزی شده؟

من: نه، فقط نمیدونم چرا هر از گاهی اینطوری میشم

آنا: محمود اومده بود خونه ، برات یه امانتی آورده

من: پولشو بهش دادی؟

آنا: گفت علی قبلا حساب کرده

من: خواهرت چطور بود؟

آنا: تنها اومده بود

من: آنا امشب من تو اطاق خودم کمی میخوام تریاک بکشم، سعی کن بچه ها رو از دور و بر اطاقم دور نگه داری

آنا: بازم؟

من: ما راجع به این موضوع با هم صحبتهامونو کردیم

آنا: ولی اون علی که من باهاش آشنا شدم، ورزشکار بود و با مواد هیچ سر و سری نداشت

من: تو راست میگی و من هیچ توجیهی برای اینکارم ندارم

آنا: خیلی خوب، حالا دیگه پاشو بریم تا بچه ها خودشون رو خیس نکردن، باد میاد میترسم سرما بخورن

رفتیم خونه و من هم تو اطاق خودم مشغول کار خودم شدم، نیمه های شب بود که در اطاقم باز شد،

آنا: مهمون نمیخوای؟

من: بفرما

آنا: برات چای و میوه و شیرینی آوردم

من: دستت درد نکنه، بیا تو ببینم چه خبر؟ کی تصادف کردی؟

آنا: شروع کرد به صحبت کردن، چشمم به صورت اون بود ولی انگاری حواسم یه جای دیگه بود، تا اینکه دیدم دستاش رو جلوی صورتم تکون میده، کجائی؟ حواست با منه؟

من: ببخشید، متوجه نشدم

آنا: مثل اینکه خیلی خسته ای، امشب رو همینجا میخوابی یا میای اونور؟

من: همینجا میخوابم، میدونم که تنم بوی تریاک گرفته و بوش برای تو سر درد میاره

آنا: عیبی نداره ، اگر خواستی بیا اونور بخواب، این اطاق کولر نداره

من: باشه تو برو من هم میام

رفتم تو اون اطاق و همدیگرو بغل کردیم و همونطور خوابمون برد، فردا صبح از صدای جارو برقی بیدار شدم

من: بابا نمیشد این جاروتو یه ساعت دیگه میکشیدی؟

آنا: پاشو بابا مهمون داریم ، الانه که برسن، برو یه خورده میوه و شیرینی بگیر

من: این وقت روز کی میخواد بیاد خونه

آنا: ساعت 2.5 بعد از ظهره، ساعت پنج اونا میان

من: کیا؟

آنا: محمود و خواهرم و مادرم

من: ای بابا، مگه نگفتم وقتی میام مرخصی مهمون و مهمون بازی در نیارین، بابا بخدا من حال و حوصله مهمونی رفتن و مهمونی دادن ندارم

آنا: این همه ما رفتیم خوردیم، نمیخوای پس بدی

من: وقتی من نیستم پس بده ، نه به خواهر مادر من بگو بیان و نه به مال خودت، میخوام تنها باشم، میخوام استراحت کنم، باید صاف و سیخ بشینم تازه لبخند هم رو لبم داشته باشم، میدونی بیست و سه روز بدون استراحت کار کردن یعنی چی؟ نه نمیدونی، چون اگر میدونستی الان جارو رو خاموش میکردی و میزاشتی من یه خورده دیگه بخوابم

آنا: پاشو علی اذیت نکن

من: چشم

بلند شدم و یه لیست بلند بالا دستم داد و رفتم برای خرید

آنا: تا برگردی، صبحانه که چه عرض کنم، ظهرانت رو آماده میکنم

رفتم بیرون و خرید ها شو انجام دادم، یه کم گرفتار روز مرگی شدم و اصلا ماری رو فراموش کردم، وقتی کارهای خریدم تموم شد، گفتم بزار یه زنگ به ماری بزنم

من: الو سلام

مریم: علی؟ تو چقدر ماهی، دلم یه ذره شده بود، گفته بودی زنگ نزنم، خوب من هم گوش کردم، ولی دلم هوس صداتو کرده بود، چه خوب کردی زنگ زدی

من: ماری جان من نمیتونم زیاد صحبت کنم، زنگ زدم از پذیرائی دیروزت تشکر کنم، و بگم همه چی رو براهه و من سالم رسیدم

مریم: علی یه قول بده، اون هم اینکه هر وقت دیدی فرصت مناسبه یه تماس با من بگیر

من: باشه، کار دیگه ای نداری

مریم: دلم برات تنگه، روزا رو میشمارم تا دوباره برگردی، خداحافظ

من: خداحافظ

پیش خودم میگفتم چرا آنا اینجوری احساسات خودش رو بیان نمیکنه؟ چرا هیچ وقت نمیگه دلم برات تنگ میشه؟ تازه میگه صد سال هم که نباشی من دلم برای کسی تنگ نمیشه، آخه من کسی هستم؟ چطور برای یک غریبه من همه کس هستم ولی برای همسرم کسی هم نیستم؟

مهمونا اومدن و بعد از یک ربع رد و بدل کردن تعارفات من و محمود باجناقم رفتیم تو اطاق من و نشستیم و به دود بازی، کارمون تموم شد و اومدیم بیرون، خواهر آنا خیلی شاکی بود، گفتم چیه؟ چرا سگرمه هات تو همه؟ گفت شما دو تا هر وقت به هم میرسین از این کارا میکننین،

من: آخه نیست که من شوهر تورو به زور میبرم اون اطاق یا اینکه خر کشش میکنم میگم اگر نیای میکشمت؟ یه حرفی بزن که منطقی توش باشه، یعنی اگر علی وجود نداشته باشه شوهر تو پاکه پاکه؟

اونا بلند شدن و خونه رو ترک کردن

مادر آنا : خوب این بنده خدا که به کسی زور نکرده تو اگر ناراحت میشی چرا با شوهرت میای اینجا؟

علی آزارش به هیچ کس نمیرسه، من هم اینجا میشنیدم که محمود اصرار دادشت که برن تو اون اطاق

من: مامان نمیخواد طرفداری من رو بکنید، اون الان ناراحته بزار هر جوز که راحت میشه خودشو خالی کنه، من بهم بر نمیخوره

مادر آنا هم بلند شد رفت،

آنا: همین رو میخواستی؟ که مهمونا رو بیرون کنی؟

من: آنا این چه حرفیه؟ مگه من بیرونشون کردم؟ خوب خواهرت یعنی من رو نمیشناسه؟ اگر وجود من باعث این ناراحتی شده، دفعه دیگه وقتی بیان که من نیستم، عجیبه ها آدم تو خونه خودش هم ناراحت باید باشه

آنا: تو اصلا از اول صبح میخواستی کسی نیاد خونه، این ادا اطفار ها رو در آوردی تا اینا برن

من: آنا سر به سرم نزار ، اگر بخوای همینطوری ادامه بدی من هم این چند روز مرخصیم رو میرم یه جای دیگه، اصلا بیا این پول ، اینم خرجیت ، من میرم هتل، لا اقل اونجا وقتی دم در یه کارت آویزون میکنی لطفا مزاحم نشوید ، کسی حتی در اطاقت رو نمیزنه، چه برسه به اینکه بخواد بره رو اعصابت

آنا: کجا داری جمع و جور میکنی؟

من: نترس همین نزدیکی ها هستم، هر وقت مشکل داشتین زنگ بزنید خدمت میرسم، بیخود هم خونه مادرم زنگ نزن اونجا نمیرم، یا هتل شیان هستم، یا هتل شرق

از در خونه زدم بیرون و پول هم بیشتر از اونی که برای یکماهش نیاز داشته باشه رو میز گذاشتم،

خودم به خودم میگفتم: اینا تورو فقط برای اینکه ماشین پول ساز باشی لازمت دارن، دیدی وقتی میخواستی بزنی بیرون حتی نیومد جلو ممانعتی کنه، ای خدا ....
نظرات 3 + ارسال نظر
یزدان دوشنبه 17 آبان 1389 ساعت 18:32

سلام.زمانی که نوشتی دیگه بهشون فکر نکن.به قول معروف بزن به بی خیالی.منم مثل توام اگه بخوام به گذشتم و افرادش فکر کنم حالم دگرگون میشه.برای همین هر وقت که می خوام برم توی فکر، سریع خودمو به یه کاری مشغول می کنم.

سلام کار عاقلانه رو تو میکنی داداش

هیس دوشنبه 17 آبان 1389 ساعت 20:53 http://l-liss.blogsky.com

پسرها بعضی وقت ها بدجور درین توهم پول ساز بودن میروند


سلام

اینو قبول دارم ولی نمیدونم این تصور از کجای قصه من براش شما درست شد
اگر تو هم تامین کننده مالی یک خانواده بودی شاید تو هم متوهم میشدی
یا بهتره بگم متوقع میشدی

علیک سلام

گندم سه‌شنبه 18 آبان 1389 ساعت 20:04

سلام
خوب هستید؟
این داستان هایی که مینویسید از تراوشات ذهنه خودتونه؟!
البته ببخشیدا قصد فضولی نداشتم!:(

سلام
بعضی هاشون صرفا قصه هستند و ترواشات ذهن خودمه
بعضی هاشون حقیقتی هست که اتفاق افتاده و اسامی و جاها برای حفظ گمنامی عوض شدن و کمی هم شاخ و برگ داده شدن
اولین داستان که با موضوع تو اون روزا بود که شروع شد قصه زندگی خودمه
شاد باشی
ما باید یاد بگیریم بین فضولی و کنجکاوی فرق بزاریم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد