خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

روزانه - 7

 

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .

 

به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه.

 

اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .

 

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم.

 

بهم گفت:

 

”متشکرم”.

 

میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم.

من عاشقشم.

اما من خیلی خجالتی هستم .. علتش رو نمیدونم.

 

تلفن زنگ زد.

خودش بود .

گریه می کرد.

دوستش قلبش رو شکسته بود.

از من خواست که برم پیشش.

نمیخواست تنها باشه.

من هم اینکار رو کردم.

 

وقتی کنارش نشسته بودم، تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس، خواست بره که بخوابه، به من نگاه کرد و گفت:

 

”متشکرم ” .

 

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت:

 

”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .

 

من با کسی قرار نداشتم.

 

ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم، درست مثل یه “خواهر و برادر”. ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی، ایستاده بودم، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود.

 

آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم.

 

به من گفت:

 

”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .

 

یه روز گذشت ، سپس یک هفته، یک سال قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید.

 

من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره.

 

میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد، و من اینو میدونستم، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی، با وقار خاص و آروم گفت:

 

تو بهترین داداشی دنیا هستی، متشکرم.

 

میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم. من عاشقشم.

 

اما من خیلی خجالتی هستم .. علتش رو نمیدونم .

 

نشستم روی صندلی، صندلی ساقدوش، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد.

 

با مرد دیگه ای ازدواج کرد.

 

من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه.

 

اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم. اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت:

 

”تو اومدی ؟ متشکرم”

 

 

 

سالهای خیلی زیادی گذشت.

 

به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:

 

تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما . من خجالتی ام نمی‌دونم همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. .

 

ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”ا

نظرات 3 + ارسال نظر
الهه دوشنبه 8 آذر 1389 ساعت 16:46 http://hamsafarepaeez.blogsky.com

سلام علیرضا جان
منم وقتی که تازه کار وبلاگ نویسی رو شروع کرده بودم این داستانو گذاشتم...
واقعا زیبا و تاثیر گذاره
همه ی نوشته هات خیلی قشنگن معلومه احساس زیبایی داری
مراقب خوبی هات بمون
به کلبه ی تنهاییم بیا و با پیام مهربونیت خوشحالم کن
و بگو با چه اسمی لینکت کنم
تو هم اگه خواستی منو با عنوان دلتنگی های الهه لینک کن...مرسی عزیزم
هرچی ارزوی خوبه مال تو....
بگذار تا همیشه

حقیر ترین غم ها

یا ناچیز ترین شادی های خود را به هم بگوییم...

این اعتماد ها

این همدلی باشکوه

هر دو حق و وظیفه ی عشق اند!

موفق باشی و همیشه عاشق خوبی ها!
الهه

سلام خانم
حرف قشنگی زدی
مراقب خوبی هات بمون
این من رو خیلی به فکر واداشت
ممنونم که وقت گذاشتی منتظر کامنت های بعدی هستیم
من رو هم با همون اسم مسافر لینک کن
شاد باشی

خواننده خاموش سه‌شنبه 9 آذر 1389 ساعت 11:35

الهی من بمیرم واسه این دو نفر . واقعاْ اشک توی چشماتم جمع شد.
همیشه میگن اگه با کسی دوستی و به احساسش شک داری یکبار ترکش کن اگر به سمتت اومد بدون نتونسته فراموشت کنه اگر نیومد که تکلیف مشخصه اما مشکل اینجاست اگر هر دو طرف این تصمیم رو بگیرن و منتظر برگشتدیگری باشن چی میشه ؟ (حتی فکرش هم آزار دهندس)

سلام آبجی گله
منم واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم و به این نتیجه رسیدم که آدم تو هر شرایطی باید احساسش رو بگه چون خود من اینطوری هستم که میخوام دوستت دارم رو به جای اینکه تو چشمای طرف ببینم- بشنومش

مجنون تنها پنج‌شنبه 11 آذر 1389 ساعت 11:37

این رسم روزگاره که عاشقا بهم نمیرسن
توی دنیای به این بزرگی هرکی میخواد عاشق میشه وبه عشقش میرسه.اما درست زمانی که من عاشقشدم گردونهی روزگار شروع به چرخیدن کرد ومن دیگر راهی ندارم جز انکه تاابدچشم انتظاربمانم۰
وب خیلی قشنگی داری .بعضی از متن هات اشکمو در اورد چون بعضی قسمتهاش شبیه سرگذشتمه.
من که به عشقم نرسیدم امابرات دعا میکنم اگه عاشقی به عشقت برسی

تو خیلی لطف داری و معلومه که قلب مهربونی داری
فقط میتونم بگم اگر بهش نرسیدی بدون به صلاحت بوده
صبور باش

شاد باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد