خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

روزانه - ۹

توی یه فضای سبز نشسته بودم و سیگار خودم رو میکشیدم

یه ماشین گل زده مدل بالا اومد و نگه داشت ، تشخیص اینکه کسی که ازش پیاده شد شاه داماد بود سخت نبود

اومد و بدون اینکه مراقب کثیف شدن لباس سفیدش باشه همونجوری نشست رو یکی از سکو ها و رو به اتوبان، سیگارش رو درآورد و روشن کرد، با هر پکی که به سیگارش میزد تو دودی که از دماغش بیرون میداد گم میشد،

گفتم حتما اومده برای شب عروسی کمی آرامش بگیره ، اعصابش کمی به هم ریخته هست

برای رسیدن به جواب سوالم زیاد منتظر نشدم، بله اومده بود آرامش بگیره ولی اینطوری که

آستین کت رو زد بالا و دکمه آستین پیرهنش رو وا کرد و یه کش رو بازو بست و از جیب بغل کت یه سرنگ در آورد و تزریق کرد، چشماش رو میدیدم که داره از لذت بسته میشه، خیره به یه جا موند و اشک ریخت و نشست تو ماشین و اشکاشو پاک کرد و قطره ریخت تو چشماش تا قرمزی چشما از بین بره و چند بار قیافه ناراحت و خندون رو تو آینه تمرین کرد و رفت

من با دیدن این صحنه سیگار دوم رو کشیدم و رفتم

بیچاره عروس خانم ...

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 15:23

ینی این الان واقعی بود؟؟ بیچاره عروس خانوووووم ...

راستی اومده بودم بگم که آپ کردن

یه جورائی حقیقت داره و یه همچین چیزائی وجود داره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد