خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

روزمرگی - 10

برگی از دفتر خاطرات یک پسر یازده ساله

امروز 20 خرداد 89 است، دلم برای دوچرخه ام تنگ شده است، به بابا میگم دوچرخهام رو کی از انباری بیرون میاری ببری درستش کنی؟ همش پنج شنبه جمعه شنبه میکنه، خسته شدم از دست این بابا، پس پنجشنبه من کی میرسه؟ پس دوچرخه برای چی خریدیم؟ که بزاریم تو انباری؟

امروز 5 شنبه است و باز بابا قول یه روز دیگه رو داد، به پسر بزرگه طبقه اولی گفتم کمکم میکنی دوچرخه ام رو از انباری بیرون بیارم؟ چه پسر خوبی بود، اونو برام بیرون آورد، ولی من که اجازه ندارم تا دوچرخه سازی اونو ببرم درستش کنه، تازه من که اونقدر پول ندارم، تازه بچه های میدون وقتی من رو ببینن شاید دوچرخمو مثل گوشی موبایل داداشم ازم بدزدن، خدایا پس من چیکار کنم؟ دلم میخواد دوچرخه سوار شم؟

اه چقدر باید التماس بابام کنم درستش کن و اون هم بگه امروز خسته ام بزار یه روز دیگه؟ اون یه روز کی میرسه ؟

نظرات 1 + ارسال نظر
خواننده خاموش سه‌شنبه 16 آذر 1389 ساعت 09:41

شاید حدسم در مورد این که این پسر کیه اشتباه باشه ولی خودمون هم یه روزی این دوران را داشتیم و گذروندیم .روزهائی که آرزو میکردیم بزرگترها خودشونو جای ما بذارن و احساساتمونو درک کنن. تا کوچیکیم فکر میکنیم اگه خودمون یه روز بزرگ بشیم حتماْ احساس کوچیکترارو درک میکنیم اما افسوس وقتی بزرگ میشیم یادمون میره و خودمون هم رویه بزرگترهای قبلی رو پیش میگیریم . اینا همه واقعی هستند و ما نا گذیریم به پذیرش اونا .متأسفانه .

سلام
حدست درسته
اون تنبله و بد قوله منم
با کامنتت موافقم ولی اولویت های زندگی رو نمیشه همیشه حدس زد و اکثرا مجبور میشیم به اونی که زورمون میرسه اجحاف کنیم و ....
شاد باشی آبجی گله

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد