خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

وسوسه - ۱

صندلیش رو برگردونده بود و به فضای سبز روبروش خیره شده بود، پشتش به میز خودش بود و مشخص بود که الان هیچ تمرکزی رو کارش نداره و داره به یه چیزی به غیر از کار فکر میکنه، مدتی بود که یه وسوسه بد جور ذهنش رو درگیر کرده بود، وسوسه یک کار بزرگ، کاری که از دستش بر می اومد ولی میدونست که عملی کردنش یعنی انجام یک جرم

برگشت به سمت کامپیوترش و شروع کرد به اجرای یکسری دستورات کامپیوتری، یاد دوستش فرزاد افتاد، به سه سال قبل برگشت، روزی که با فرزاد آشنا شد

پرواز دبی تهران

رو به بغل دستیش

صمد: شما برای تفریح اومده بودین؟

فرزاد: نه، من اینجا تو یک دانشگاه کانادائی درس میخونم

صمد: چه رشته ای؟

فرزاد: رشته اصلیم نرم افزار هست، ولی اینجا یه تیم هستیم و داریم رو یک پروژه کار میکنیم که بطور خلاصه این پروژه میخواد تحویل پول از طریق دستگاههای خود پرداز رو بدون وارد کردن کارت یعنی از طریق تعین چهره و صدای صاحب حساب انجام بده

صمد: چه جالب، یادمه اون قدیما که فیلمائی که بر اساس نظرات ژول ورن پخش میشد یه جورائی برای همه غیر قابل باور بود، ولی الانه دیگه همه جور ادعائی رو میشه به حقیقت نزدیک کرد و دور از تصور بقیه نیست، همه در مورد نظرات و افکاری که غیر طبیعی و غیر عادی به نظر میان این عقیده رو پیدا کردن که بالاخره علم یه روزی از پس این کار هم بر خواهد اومد

فرزاد: بله ، راستی شما برای چی اومده بودین اینجا؟

صمد: دیدن یک دوست قدیمی، دوستی که تو دوران هنرستان با هم خیلی شیطونی میکردیم و با تموم شدن هنرستان هر کدوممون به یه گوشه پرتاب شدیم

فرزاد: به یه گوشه پرتاب شدین؟

صمد: آره دیگه، با توجه به شرایط روزگار و شرایط خانوادگی، اون رفت انگلیس برای ادامه تحصیل و من هم برای کار کردن و درس خوندن رفتم به جنوب ایران

فرزاد: الان شغلتون چیه؟

صمد: من تو یه شرکت کار میکنم که کارش مربوط به نفت و گاز میشه

فرزاد: دوستتون رو چطوری پیدا کردین؟

صمد: داشتم تو یکی از این سایت های اجتماعی وب گردی میکردم، یه بنر دیدم که نوشته بود دوستان دوران تحصیل خود تون رو از این طریق پیدا کنید، من هم بلا فاصله یاد رضا ( اسم دوستم رضا بود ) افتادم و اسم و رسمش رو تایپ کردم و عکس رو که دیدم شناختم خودشه، تغییر کرده بود ولی با زخمی که بالای ابروی راستش داشت همیشه برام قابل شناسائی بود

فرزاد: چه جالب، من هم تو ایران یه سایت دارم و یه جورائی از طریق این سایت یه پول تو جیبی در میارم

صمد: زمینه فعالیت سایتت چیه؟

فرزاد: همه چی، در واقع یه جور پاتوق هم هست، یه چیزی شبیه سوپر مارکت، دوست یابی، وبلاگ نویسی، چت و ...

صمد: گرفتم

فرزاد: شما ماشالله با توجه به سنتون اطلاعات خوبی در مورد کامپیوتر و نت و این چیزا دارین، نگفتین چی خوندین؟

صمد: الکترونیک خوندم، ولی اطلاعاتم بیشتر تجربی و از روی علاقه خودم به نت بوده و هست،  میدونی ، تو دنیای مجازی آدم چیزهائی رو تجربه میکنه که شاید تو دنیای واقعی هیچ وقت تو تمام عمرش شاید پیش نیاد

بلند گوی هواپیما

مسافرین محترم ما تا 15 دقیقه دیگه در فرودگاه امام خواهیم نشست، لطفا کمر بند های خود را بسته نگه دارید و ....

فرزاد: شما چند سالتونه؟

صمد: 51 سال و حدس میزنم شما هم حدود سی سال رو داشته باشین

فرزاد: درست میزنید به هدف ها

صمد: بهتره از افعال جمع استفاده نکنی و من رو تو خطاب کن، وقتی میگی شما، یه جورائی معذب میشم

فرزاد: والا خواستم رسم ادب رو به جا بیارم، میدونید که تعارف های ایرانی

صمد: یه لبخند تحویل میده

فرزاد: چرا میخندی؟

صمد: چون هنوز چیزی از حرف قبلیم نگذشته بازم فعل جمع بکار بردی ( میدونید )

فرزاد هم خندید

صمد: این کارت من رو داشته باش، تا زمانی که ایرانی اگر مایل بودی با هم یه گپ کوچولوی دیگه داشته باشیم، اگر هم نه که آدرس پست الکترونیکی و شماره موبایلم هم هست، فرصت کردی تماس بگیر

فرزاد: حتما، این هم آدرس سایت من هست، تو تجریش هستیم، تو مجتمع تندیس

پرواز زمین نشست و بعد از انجام کارهای گمرکی فرزاد میخواست بره طرف کیوسک تاکسیرانی

صمد: من خانوادم حتما اومدن دنبالم، تجریش تو مسیرمون هست، اگر دوست داری میتونی با ما بیای

فرزاد: آخه اینطوری درست نیست

صمد: پسر تو چقدر تعارفی هستی، یه کم راحت باش، بیا، بیا بریم

با هم دیگه راهی درب خروج شدن، صمد گوشی موبایلش روشن کرد و زنگ زد

صمد: سلام، کجائید؟ ما در خروجی شماره سه هستیم

بعد از کمی مکس، آره ما، من و یکی از دوستانم فرزاد

بعد از دو دقیقه یه پژو پرشیا مشکی رنگ که دو تا خانم توش نشسته بودن دم درب ایستاد و خانمی که پشت رل بود پیاده شد و با صمد دست داد

صمد: معرفی میکنم، دوستم فرزاد، همسرم آنا و اون خانم هم دخترم مارال هست

فرزاد: خوشبختم

آنا: صمد نگفته بودی دوستی به این جوونی داری؟

صمد: با فرزاد تو پرواز آشنا شدیم

فرزاد: خانم به شما تبریک میگم، چه همسری دارید، با اینکه تفاوت سنی بین ما  هست ولی عین یه جوون همیشه پایه هست و همه چیش به روزه

مارال: بابا همیشه جوونه، نیگاه به موهای سفیدش نکنید، سن دلش هیچ وقت از  سی رد نمیشه

آنا: خوب تا به عوارضی برسیم بگین من از کدوم طرف برم

صمد: اول بریم تجریش ، آقای مهندس رو برسونیم، بعد هم بریم خونه

فرزاد: توروخدا اگر مسیرتون جای دیگه هست به خاطر من دورش نکنید

آنا: صمد تا حالا حتما باید بهتون گفته باشه که ما تعارفی نیستیم و تو هم عزیزم راحت باش، اگر مزاحم بودی صمد هیچ وقت بهت نمیگفت با ما بیای

فرزاد: چه تفاهمی، اتفاقا همین چند دقیقه پیش بهم گفت پسر تو چقدر تعارفی هستی ، راحت باش

مارال از تو آینه آفتاب گیر ماشین هر از گاهی یه نگاهی به فرزاد مینداخت و این موضوع دور از چشم پدرش نبود،

صمد: خوب فرزاد جون از اعضا خانواده من فقط یکی کمه که اون هم پسرم اولدوز هست که الان تو هند درس میخونه شما چند نفرید؟

فرزاد: والا پدر و مادرم که تو آمریکا زندگی میکنن، من و خواهرم که پنج سال از من بزرگتره عاشق ایرانیم و به همین خاطر اینجا موندیم

صمد: همچین هم اینجا نیستی، مگه نگفتی اونجا تو یه پروژه کار میکنی

فرزاد: چرا ولی همون سایتی که حرفش رو زدم دل مشغولی من و خواهرم فرزانه هست و مثل بچمون بزرگش کردیم و در نبود من شرکت رو فرزانه میچرخونه، من هم در ماه 10 روز اونجا هستم و 20 روز دیگه رو ایرانم، به همین خاطر خونه پدری رو از دست ندادیم و تو همونجا زندگی میکنیم، فرزانه هم که هم شرکت رو میچرخونه و هم رو پروژه من که حرفش رو زدیم کمکم میکنه

آنا : پس واجب شد این خواهر نمونه رو از نزدیک ببینیم

فرزاد: حتما، تا زمانی که ایرانم یه شب ست میکنم که با هم یه شامی چیزی بریم درکه

صمد: من فکر میکنم اگر شما دوتا بیاید خونه ما بهتره، چون دست پخت آنا رو با بهترین رستوران دنیا عوض نمیکنم

دیگه رسیده بودن حوالی میدون تجریش و فرزاد از ماشین پیاده شد و بعد از خداحافظی رفت به طرف مجتمع تندیس

آنا: اینو از کجا گیر آوردی؟

صمد: چطور مگه؟

آنا: همینطوری

صمد: تو پرواز بغل دستم بود و سر صحبت رو باز کردم و با هم گپ زدیم

مارال: بابا تونستی دوستت رو ببینی؟

صمد: آره دخترم، اتفاقا برای تو یه سوغاتی فرستاده که تو خونه تحویلت میدم

مارال : چی هست؟

صمد: یه عطر هست که میگه الان این عطر تو دنیا بیشترین طرفدار رو داره

آنا: مثل اینکه این وسط سر ما بی کلاه مونده

صمد: حسودی نکن، سهم شما محفوظه آنا خانم

دیگه رسیده بودن خونه ، صمد بعد از اینکه کادو ها و سوغاتی های اونا رو داد، گفت

صمد: من یه کم خسته هستم، میرم یه دوش بگیرم و کمی دراز بکشم، اگر از شرکت زنگ زدن جواب ندین، امروز حال و حوصله سر کار رفتن ندارم

آنا: باشه، یه کم استراحت کن شب چی درست کنم؟

صمد: یه قورمه سبزی میخوام که بوش تا ده تا خونه اونور تر بره

آنا: مارال، دیدی که بابات چی گفت،بدو بریم خرید

مارال: مامان؟ بابا گفت تو درست کنی

آنا: من هم میگم تو کمکم کنی

مادر و دختر رفتن بیرون برای خرید و صمد رفت روی تخت دراز کشید، به حرفاش با رضا فکر میکرد

رضا: صمد چه خبر؟ هنوز شیطونی میکنی؟

صمد: شیطونی های الان با اون موقع خیلی فرق کرده رضا

رضا: میخوای چی کار کنی؟

صمد: دائی جمال رو یادته؟

رضا: آره، چه حرفای باحالی هم میزد

صمد: یادته میگفت آدم یه بار خلاف کنه ولی برای تمام عمرش کافی باشه؟

رضا: آره یادمه

صمد: من هم چند وقته به سرم زده یه دزدی الکترونیکی بکنم و برای تمام عمرم بس باشه ، از این همه کار کردن خسته هستم رضا

رضا: صمد این از اون حرفاس ها، شوخی داری میکنی یا اینکه جدی هستی

صمد: تو که دیگه باید من رو خوب شناخته باشی، وقتی کرم کاری تو وجودم میفته تا تمومش نکنم دست بردار نیستم

رضا: ولی این کاری که میگی همچین به این راحتی ها هم نیست

صمد: چندین بار و چندین جا تا دم در وبگاهشون یا سرورشون رفتم ولی چون اطلاعات کافی نداشتم و نمیخواستم از خودم ردی و یا اثری به جا بزارم، بی خیال میشدم و میگفتم بعدا

رضا: به جوووووووووووووووون ، بازم هیجان، پسر تو هیچ وقت دست از این هیجان ها بر نمیداری

صمد: رضا تو میتونی یه گوشه کار رو بگیری؟

رضا: تو میدونی ، من همیشه پایه هستم، ولی این کاری که تو میخوای انجام بدی باید توسط یه گروه انجام بشه

صمد: میدونم، این سری اومدم از نزدیک با خودت صحبت کنم ببینم هنوز مثل اون موقع ها پایه ای یا نه، سری بعدی با نقشه و طرح میام و بیشتر با هم صحبت میکنیم، فعلا صحبت در مورد این موضوع تا همینجا کافیه

رضا: صمد؟ نمیشه یکی از اینجاها رو نشونم بدی؟

صمد: نمیخوام برات درد سر بشه، ولی اگر فکر میکنی دارم لاف میام، بهتره این کار رو از طریق یه کافی نت انجام بدیم، و تا دیدی، ظرف مدت 15 دقیقه اونجا رو ترک کنیم

رضا: ای جانم، بازم هیجان، بریم داداش

اون روز عصر رفتن به یه کافی نت و از اونجا دو سه تا سایت رو نشونش داد و اینکه چطوری میشه وارد سرور اصلی شد و چطوری با جابجائی چند تا حساب میشه یه عمر راحت موند، ولی همیشه آخرین دستور رو ایگنور میکرد و برمیگشت،

صمد: خوب مطمعن شدی؟

رضا: از اولشم مطمعن بودم، حالا بگو از من چه کمکی بر میاد؟

صمد: فعلا خواستم ببینم رو کمکت میشه حساب کرد یا نه، هر وقت خواستم عملیش کنم، باهات تماس میگیرم و شاید باز اومدم اینجا تا با هم بیشتر در مورد این قضیه صحبت کنیم

صدای زنگ تلفن خونه صمد رو به خودش آورد و وقتی شماره شرکت رو دید دوشاخه تلفن رو از پریز کشید بیرون

نظرات 3 + ارسال نظر
هیس دوشنبه 22 آذر 1389 ساعت 23:08 http://l-liss.blogsky.com

دارم میخوانم


سلام

سلام عزیز
امیدوارم که از اون حالت یکنواختی در اومده باشه

لیوسا سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 10:29 http://memorialist.blogsky.com

مثل همیشه زیبا

لطف داری

یزدان جمعه 26 آذر 1389 ساعت 20:41

سلام داستانت قشنگه منتظر قسمت بعدیش هستم.مثل همیشه عالی نوشتی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد