خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

ستاره کویر - قسمت اول

خوب دوستانی که از قدیم با وبلاگ من آشنا بودن بیشتر به خاطر داستانهام اینجا سر میزدن که امروزه کم لطف شدن

 

من باز هم شروع به نوشتن کردم، یه مدت بود خودم رو با روزانه ها مشغول میکردم ، نمیخواستم اینجا بسته باشه و ...

 

بگذریم

 

و این هم قصه ما

 

 

مدتی بود که دیگه زندگی برام معنای خاصی نداشت ، دنبال یک تجربه جدید و یا حال جدید بودم ، همیشه به اطرافم نگاه های طولانی داشتم و همیشه حس میکردم که اون گمشده من یه جا همینجاها هست ولی الان نمیبینمش

صدای زنگ تلفن

من: بله؟

منشی: پرواز شما برای فردا اوکی شده

من: ممنون

منشی : ضمنا از کارگاه تماس گرفتن و مدیر پروژه میخواستن با شما صحبت کنن

من: بسیار خوب ، شمارشون رو بگیرین تا من صحبت کنم

گوشی رو گذاشتم و خیره به تلفن دوباره غرق در افکارم شدم، حال و روز خوبی رو تجربه نمیکردم، با خانوادم مشکلی نداشتم یعنی داشتم و دیگه برام عادی شده بود و به خودم میگفتم شاید تو همه خونه ها هست و خیلی ها نشون نمیدن ،  ولی از همیشه تنها تر بودم، از همیشه ... حتی از اوقاتی که میرفتم تو غار تنهائی خودم

شبها وقتی که از کارگاه برمیگشتیم به جز جاده هیچ چیزی نبود و گاهی تو همون ماشین خواب که نه چرتم میبرد و تا چشمم رو واز میکردم میدیدم که دم در خوابگاه شرکت هستم

از غذائی که شرکت میداد حالم به هم میخورد، آخه تو خوردن خیلی سوسول بودم و هستم

قرار بود فردا برای ماموریت چند روزه برم کرمان، جائی که وسط کویر قرار داره و هیج چیز جالبی برام نداشتبه جز اون کوههای کنار کارگاه همیشه دربند رو یادم مینداخت ولی شبهای پر ستاره داشت و آدم همش فکر میکرد میتونه دستش رو دراز کنه و یکی یکی از ستاره ها بچینه مخصوصا اون محل خاص

تو کارگاه یکی از بچه ها که پدرش تو دوران قبل انقلاب شهردار کرمان بود کار میکرد و من نمیدونم چرا یه جورائی نسبت به اون تمایل پیدا کردم  اسمش منصور بود ، منصور از اون بچه مایه دار های بی غل و غش بود و این کار رو فقط برای اینکه وقتش رو پر کنه انتخاب کرده بود و اصلا مثل بقیه نبود که لوس باشه و یا خصوصیات بچه پولدارهای مرفه بی غم رو که خیلی از ماها از این خوی اونها بدمون میاد رو نداشت ، خاکی بودنش من رو به خودش جلب کرده بود و لبخندی که همیشه به روی لبش بود حتی وقتی گرما تمام لباس های ما رو خیس میکرد و صورتمون تو اون شرایط آب و هوائی میشد خیس عرق ولی با هر نگاهی به منصور میدیدم که اون لبخند همیشگی رو لبش مونده

صدای تلفن

من: بله

مدیر پروژه: سلام مهندس، خوبی؟

من: سلام ، ممنون به لطفتون

مدیر پروژه: پس فردا معاون وزیر میخواد از پروژه بازدید داشته باشه ، حضور شما برای اینکه کار این بچه ها و گزارشاتشون رو چک کنه الزامی به نظر میرسه

من: بله خبر دارم و گفتم بلیط بگیرن و الان خبر دادن که برای فردا اوکی شده و فکر کنم ساعت 10 صبح هم دیگه رو ببینیم ، فقط قبل از اینکه بیام از دفتر چیزی نیاز داری؟

مدیر پروژه: نه، فقط خودت حضور داشته باشی کافیه چون این سری هم باز از دفتر معاون وزیر زنگ زدن و سفارش کردن که آقای معاون تاکید دارن شما هم تو جلسه باشی ، مثل اینکه از گزارشات قبلیت خیلی خوشش اومده و اسمت رو مشخصا نام برده

من: بسیار خوب آقای مهندس من در خدمتم، خدا نگهدار

مدیر پروژه : خداحافظت جوون

دم و دستگاهم رو جمع کردم که بیام طرف خونه و باز تکرار این راه خسته کننده، اصلا دلم نمیخواست که برگردم خونه ولی جائی هم برای وقت گذرونی نداشتم، کلا از اون تیپ آدمها نیستم که به محض اینکه وقتی پیدا میکنن جاهای خاصی برای خودشون دارن و ....

رسیدم خونه

من: سلام

منتظر جواب بودم ، یه سلام سرد از تو آشپز خونه رسید

من هم یه راست رفتم طرف اطاق خودم و بهترین کاری که میشد کرد این بود که روی تختم ولو بشم و یه سیگار روشن کنم و یه پک مشروب برای خودم ریختم و رفتم تو آشپزخونه که یخ بردارم

من: چطوری؟

نانا: { نانا همسرم بود } ای بد نیستیم ، میسازیم

من: با چی میسازی؟ تو نمیتونی یه بار هم که شده زبونت رو به طعنه و کنایه باز نکنی؟ داری زجر میکشی؟ یا آزار میبینی که میگی دارم میسازم، دیگه چیکار باید میکردم که نکردم؟ واقعا که تو این خونه چه استقبال گرمی از آدم میشه

نانا: اصلا من و تو با هم حرف نزنیم بهتره ، چون تا دهنم رو واز میکنم با هم دعوامون میشه

من: من که بیمار نیستم بخوام اذیتت کنم، خوب یه کم تو لحنت مراعات کن دیگه خوبه من هم تو هر کاری میکنی کارت رو کم رنگ جلوه بدم؟ اصلا چی ثابت میشه؟

نانا از آشپزخونه رفت بیرون و خودش رو تو اطاق خودش که حدود هفت سالی میشد از من جدا کرده بود مشغول کرد که من برم و دوباره برگرده تو آشپزخونه

یخم رو بردم تو اطاق خودم و در رو بستم

غرق افکار خودم شدم و لیوانم رو لا جرعه بالا کشیدم و تنم کمی گرم شد، چشمانم سنگین، باز اون افکار پوچ میومد سراغم، یه جورائی افسرده شده بودم، نه چیزی شادم میکرد و نه چیزی ناراحت، شده بودم یه آدم خنثی، تنها دل مشغولیم تو اون حال گوش دادن به موزیک های لایت بود بلند شدم و یکی از اون لاو سانگ های قدیمی رو گذاشتم و دوباره یه سیگار برای خودم روشن کردم

نانا در اطاقم رو زد

من: جونم؟

نانا: علی دارم میرم بیرون چیزی لازم نداری؟

من: شام چیه گرسنه هستم

نانا: حالا تا شام خیلی مونده، اگر خیلی گرسنه هستی زنگ بزن برات یه چیزی بیارن

من: یه لحظه بیا تو کارت دارم

نانا: بله

من: ببین من اونقدر غذای بیرون خوردم که حالم از غذای بیرون به هم میخوره، دوست دارم برام یه سیب زمینی سرخ کنی بخورم

نانا: خوب زنگ بزن برات بیارن

من: شما درست کنی لطفش بیشتره

نانا: خودتو لوس نکن، کار دارم، خریدم مونده، خسته هم هستم

من: عزیزم ؟ مگه من گفتم بری سر کار؟ فقط خستگی سهم ما هست؟ ما نباید دو دقیقه کنار هم باشیم؟

نانا بلند شد و رفت دم در

من : البته از تو هم بیشتر از این نمیشه انتظار داشت ، گل که لگد نمیکردیم، داشتیم حرف میزدیم

نانا: ببین علی من وقت این رو ندارم که بشینم و به غرغر های تو گوش بدم

من: اوکی تشریف ببرید به خریدتون برسید، من که شدم یه ماشین پول ساز، تو هم خودت میگی شدی کلفت خونه، حالا کی باید زندگی کنیم الله و اعلم برو ، خیلی باحالی

اون رفت و من هم باز برگشتم به افکار خودم، اصلا برای چی؟ برای کی؟ کدوم؟ کی؟ چرا؟

این سوالات دیگه داشت مخم رو بد جور اذیت میکرد، چرا ما نمیتونیم بعد از بیست سال زندگی با هم دودقیقه با هم صحبت کنیم؟ چرا با من اینقدر سرده؟ چرا وقتی ازش میخوام با من از مشکلاتش صحبت کنه خاموشه و وقتی باید خاموش باشه یه ریز غرغر میکنه؟ به دنبال اثبات چی هست؟

با سوختن انگشت دستم توسط سیگار به خودم اومدم

ای دل غافل، شاید سهم من از زندگی این باشه دیگه، یک دفعه یه فکری به سرم زد و به قول امروزی ها مثبت اندیشیم گل کرد، گفتم اصلا الان من باید از این حال در بیام ، بهترین لباسم رو میپوشم و حسابی به خودم میرسم و میرم بیرون بهترین شامی رو که میشه خورد میخورم

رفتم حمام و بعد از اصلاح اومدم و آماده رفتن شدم

توی راه پله نانا رو دیدم که داره میاد بالا

نانا: یه نیگاهی سرسری به سرتا پام کرد و گفت کجا؟

من: خونه آقا شجاع، کجا رو دارم که برم؟ تو برام دوستی باقی گذاشتی؟ خانوادم رو زیاد تحویل گرفتی که بیان اینجا؟ اونها هم دیگه دیگه صدقه سری محبتهای بی دریغت دیگه اینجا نمیان،

نانا: خوش بگذره

من: البته امیدوارم وقتی برگشتم از دماغم در نیاری

نانا: راستش رو بگو کجا داری میری؟

من: خونه اون یکی زنم

نانا: سلام برسون فقط اون کراواتت رو درست کن یه وقت عشقت ناراحت نشه

من: حوصلم سر رفته، میرم بیرون یه دوری بزنم، میای با هم بریم؟ شاید یه شام دو نفره ما رو از این حال و هوا در بیاره

نانا: ولم کن علی، 45 سالته هنوز مثل 20 ساله ها رفتار میکنی الان بچه ها میان و باید به درسای پولاد برسم و پویا هم که از راه میرسه میگه شام منو بده برم تو اطاقم و بره پای هووی من همون کامپیوتر لعنتی و تا صبح با این و اون چت کنه، خدا بگم اونی که این کامپیوتر رو اختراع کرد چیکار کنه که شده بلای خانمان سوز زندگی من

من: تو چرا با تکنولوژی قهری؟

نانا: در حال بالا رفتن از پله ها، من با خودمم قهرم چه برسه با تو و تکنولوژی

رفتم بیرون و در ماشین رو باز کردم و یه مسافت یک کیلومتری رو از خونه دور شدم، زدم کنار ،

من: خوب، اول مسیرم رو مشخص کنم کجا برم و چی بخورم ولی افسوس نه جائی رو برای رفتن داشتم و نه کسی که بشه باهاش وقتی رو بگذرونی و ...

خدایا این تنهائی کی تموم میشه؟ نمیشه یه آدم بی خاصیت مثل من رو از تو زمینت حذف کنی؟  بوی روغن سرخ کرده به مشامم رسید یه نگاه به دور رو برم انداختم و دیدم تو فضای سبز  پارک دم خونه یکی چادر زده و داره توش غذا میپزه، کنجکاو شدم ماشین رو عقب جلو کردم ببینم این کیه؟

دیدم دو تا جوون دارن تو همون یه ذره چادر میرقصن و به خودشون میرسن

لبخندی به لبم اومد که بابا دمتون گرم چه حس و حالی دارن اینا، ملت با هیچ چی دلشون رو خوش میکنن، ولی من با داشتن همه چیز احساس میکنم هیچ چی ندارم

راه افتادم ، هوا داشت تاریک میشد، گرسنگی هم فشار میاورد و دلم به سر و صدا افتاده بود تصمی گرفتم که برم یه چلو کباب مشتی بخورم

رفتم دم چلو کبابی تو شمرون خواستم پیاده شم ، گفتم ای بابا من که همین دو روز پیش بود رفته بودم کبابی بناب، برم پیتزا بخورم،  راه افتادم رفتم دم پیتزا بوف اونجا هم باز دلم نخواست پیاده شم ، دردسرتون ندم اونقدر اینور و اونور رفتم آخرش به خودم اومدم دیدم تو یه کافی شاپ نشستم و دارم قهوه و کیک میخورم، بله اینم از بهترین غذا خوردن بنده، وقتی از کافی شاپ زدم بیرون و گفتم خوب حالا کجا برم؟ فرحزاد؟ چی داره اونجا؟ اگر قلیون و این چیزا بخوام که دم خونه هست اگر اگر اگر .... بهتره برگردم خونه، الان نانا هم فکر میکنه که من کجا رفتم، نمیخواستم آزارش بدم ولی همیشه به من مشکوک بود، گوشیم رو چک میکرد، میل باکسم رو توسط پویان چک میکرد، و و و

میدونید، آدم وقتی تو این موقعیت قرار میگیره احساس خوبی نداره، مثل کسی هست که بهش همیشه اتهام بزنن ولی کاری نکرده باشه و برای یکبار هم که شده به خودش میگه بزار اصلا این خلاف رو انجام بدم ببینم چیه موضوع من که همیشه در مضام اتهام قرار دارم ، حالا بزار یکبار هم که شده مزه این خلاف رو بچشم

بگذریم

برگشتم خونه

نانا: چی شد؟ نیومد سر قرار؟

من: نه تو راه تماس گرفتم باهاش گفتم نانا جون ناراحت شد من نمیتونم بیام  و مخصوصا گوشیم رو در دسترسش قرار دادم ، چون میدونستم میخواد گوشیم رو چک کنه ببینه با کی تماس داشتم

رفتم تو اطاقم و وسایل سفر کاریم رو آماده کردم و آماده شدم برای خواب ، از اطاق اومدم بیرون و گفتم حسه کنجکاویتون تو گوشی من تمومه خوشگلم ؟ ببرمش بزنم به شارژ یا اینکه  ...

من فردا تا چند روز نیستم میرم ماموریت

نانا: با بی تفاوتی به سلامت

من: چه بدرقه گرمی

فردای اون روز رفتم کرمان و با کسی که اومده بود استقبال تو فرودگاه رفتم کارگاه، بعد از طی کردن کارهای اداری با مدیر پروژه تو سایت داشتیم قدم میزدیم و کارها رو ور انداز میکردیم که منصور با همون لبخندش پیداش شد

منصور: سلام، خوش اومدین

من: سلام ، ممنون

منصور: مزاحم نمیشم الان گرفتارید بعدا مزاحم میشم

من: اوکی

اون روز گزارش کار یکماهه کارگاه رو توسط پرسنلی که در اختیارم بود آماده کردم و شب کمی دیر تر رفتیم شهر چون باید از هر گزارش هفت نسخه رنگی چاپ گرفته میشد

آخر وقت بود که تلفن یکی از بچه ها زنگ خورد و رفت بیرون کانکس، بعد از 3 دقیقه برگشت و گفت مهندس منصور پای خط هست با شما کار داره

من: بله منصور جون

منصور: آقا سلام، اگر اشکالی نداره ما امشب یه مهمونی ترتیب دادیم، میخوایم شما هم تشریف بیارید

من: از این مجالس لهو و لعب که نیست؟

منصور: استغفر الله مهندس جون، اصلا به ما میخوره؟

من: خودت بگو به شما جوونها ی امروزی چی نمیخوره

منصور: پس منتظرتون هستم

من: اومدم بیرون کانکس و بقیه صحبتم رو ادامه دادم، ببین منصور من نمیدونم اونجا چه خبره و کی اونجا هست فقط نمیخوام یه شب مهمونی بشه نقل فردای کارگاه چون میدونم جوون صداق و خوبی هستی حرفم رو زدم اگر احتمال میدی اینطوری میشه من رو از حضور معاف کن و مرسی که به یادم بودی

منصور: آقا شما خیالت راحت فقط تشریف بیارید حمید میدونه کجا باید بیاد و همراهیتون میکنه

من: بسیار خوب فعلا

حدود نیم ساعت بعد کارمون تموم شد و راهی شدیم طرف شهر تا یک نسخه گزارش رو به مدیر پروژه بدم و دیگه کارم تموم بود تا فردا صبح که روز بازدید بود

حمید: خوب مهندس میخواین یه دوشی چیزی بگیریم و بریم طرف ویلای منصور اینا؟

من: ویلا؟

حمید: آره اونا اطراف شهر ویلا دارن و این هم یه مهمونی به افتخار شماست

من: خدا به دادمون برسه، چه نقشه ای برای من چیدین؟

حمید: هیچ چی مهندس، میریم میبینید دیگه

من: والا همه هیکل شده شوره از بس عرق کردم بهتره یه دوش بگیرم برو سمت هتل

حمید من رو دم هتل پیاده کرد و گفت نیم ساعت دیگه میام لابی هتل منتظرتونم

من: اوکی برو ولی من لباس رسمی نیاوردم ها موردی که نداره

حمید: ما که عاشق اون شلوار پاره پاره هه شما هستیم همون جین آبی آسمونیه، اصلا کی میگه شما 45 سالتونه شما با اون تیپ 30 ساله میشین

من: برو بچه اینقدر چاپلوسی نکن

رفتم از رسپشن کلید اطاقم رو گرفتم و بعد از دوش اومد پائین  حمید هم رفته بود خونه خودش و خیلی شیک اومد

نظرات 11 + ارسال نظر
خواننده خاموش سه‌شنبه 25 مرداد 1390 ساعت 13:19

سلام داداشی .خوشحالم که دوباره شروع کردی.انگیزه جدید در من ایجاد کردی که هر روز به هر ترتیبی شده بهت سربزنم البته همیشه سرمیزنم اما حالا دیگه بیشتر.خوش باشی مهندس

مخلصییییییییییییییییییییییییییییم آبجی گله
حالا گل به سر عروس یالا
حالا ....

خیلی چاکریم آبجی گله

رز سه‌شنبه 25 مرداد 1390 ساعت 18:36 http://shosho.blogsky.com

چه خوب که باز شروع کردی.. خیلی خوشحال شدم.. من که عاشق نوشته هاتون هستم... خیلی با حال شد... مرسی

فقط خدا خدا کنید این حال نوشتن تا آخرش ادامه پیدا کنه

زهرا سه‌شنبه 25 مرداد 1390 ساعت 18:41 http://lovely-lover.blogsky.com/

سلام
من هنوز خیلییییییی مونده تا برسم به اینجا
سعی میکنم تند تند بخونم

زیاد عجله نکن داستانها هر دو روز یک بار به روز میشن

گندم چهارشنبه 26 مرداد 1390 ساعت 00:10

سلام آقا علی رضا
خوندمش دقیقا جای حساسش دیگه ادامه ندادید!!
ی جورایی ما رو گذاشتین تو خماری
منتظریم
راستی من زیاد آشنا نیستم این داستان ها تخیلات زهنی خودتون هستن دیگه؟
بعدشم اگه میشه روزانه هاتونم ادامه بدید من خیلی دوس دارم!البته لطفا..
انگاری خیلی پر توقعم!

سلام گندم جان
والا در مورد تخیلات باید بگم که بخشی از اینها اتفاقاتی هست که افتاده و شاید هم خود من تو اون موقعیت ها قرار گرفتم و بعضی هاشون تخیل کامل هستن همونطور که سر در وبلاگ نوشتم هر آنچه در اینجا میخوانید صرفا یک قصه هست و اسامی افراد فرضی تنها داستان تو اون روزا بود که شروع شد قصه خودم هست
روزانه هم چشم

رز چهارشنبه 26 مرداد 1390 ساعت 00:10 http://shosho.blogsky.com

میگم افا علی خسته نباشین.. یه سوال اگه تونستی جواب بده... تصمیم داریم واسه بعد از ماه رمضون بریم یه مسافرت خارجه.. کل هزینه ای که میخوایم بکنیم نهایتش 2 تومن بشه.. اول دلم میخواست برم ارمنستان یا نرکیه.. تا حالا نرفتم.. بنظرتون با تور یریم یا بدون تور.. ترکیه انتالیا هتل 5 ستاره تورش کمتر از نفری 1 نیست که نفری 50 تومن تو فرودگاه هم 50 تومن میگیرن خودمون رو برسونیم تهران و فرودگاه امام هم 200 بهش اضافه کن.. کلی زیادد میشه... راه خل خوب سراغ ندارین؟؟ مثلا با قطار چطوری میشه رفت.. اشلاعاتی دارین.. اخه یادمه قبلاگفته بودین ترکیه رفتین

رز عزیز
من همین الان هم استانبول هستم
شما با قطار هم میتونید بیاید استانبول ولی باید ۴ شب و سه روز رو از دست بدین ولی خوب هزینه کمتر از هواپیما میشه
آنتالیا هم شما الان فصلی رو انتخاب کردین که میگن سامر سیزن و به همین خاطر گرونه البته اگر تو هتل به جای ژنج چهار رو انتخاب کنی باز هم کمتر میشه
ولی من اگر جای شما بودم تاجیکستان رو انتخاب میکردم که هزینه شما نصف اینی که میخوای خرج کنی میشه به اضافه اینکه سواحلی داره که عین شمال خودمونه

شاد باشین

نسرین چهارشنبه 26 مرداد 1390 ساعت 04:32

چه خوب که دوباره داستان نویسی می کنی
یکی دو قسمت از آرشیو تون رو خونده بودم
و از همین الان می گم که من خواننده ی همراه هستم...
نمی دونم به قبل مرتبط می شه این قسمت یا نه ...
فعلا برم بخونم

اینا مربوط به قسمتهای قبلی نمیشه و بکر هست

شاد باشی

یک ماما با چکمه های سفید چهارشنبه 26 مرداد 1390 ساعت 06:47 http://newmidwife.blogsky.com/

سلام این ذوق بخاطر داستان بود!
خوشحالم که اینبار با داستنهای شما همگام شدم نوشتن شما باید بگم عالیه ادمو به وجد میاره اینم به خاطرقلم رونتونه
اما نمیدونم چرا با خوندنش دلم همین اول کاری به لرزه افتاد قراره وارد قسمتهای هیجان انگیزی بشیم آره؟!

سلام خانم قوامی
خوبین ؟ اجازه بدین داستان لو نره همه چیز ممکنه باور کنید هر روز یه بخشش رو تو ذهنم میپرورونم حالا شاید اونطوری که شما هم فکر میکنید بشه بسته به تراوشات ذهنیم هست
شاد باشید

کلبه ی تنهایی من چهارشنبه 26 مرداد 1390 ساعت 09:34 http://kolbeyetanhaiyeman.blogsky.com

حالم خیلی بده

از من کمکی بر میآد ؟ اگر بله خصوصی بگین ببینم چیکار میشه کرد

مسافر چهارشنبه 26 مرداد 1390 ساعت 11:02 http://tasvirekhial.blogfa.com

خیلی خوب نوشتی چون ادم با خوندنش صحنه ها رو تجسم میکنه.......آفرین

تو لطف داری این نشون میده که شما با دقت میخونید

نسرین چهارشنبه 26 مرداد 1390 ساعت 15:48

بسیار بسیار عالی نوشتید. فکر نمی کردم که تا آخر اجازه پلک زدن رو هم بهم نده
کلی حرف اومد تو سرم با خوندن این داستان ... بذارید کمی شو بنویسیم
کاش این دوربین سمت "نانا خانم" هم می رفت ... که من فکر میکنم زوم شده رو شما و افکارتون
همون موقعی که رفت تو اتاق خودش ... نمی دونم چی تو سر و دلش گذشت شاید افکاری ناراحت کننده تر از اونی که شما با خودتون تو اتاقتون گفتید.
و اینکه تمام نتیجه گیری ها اینطور می شه همونی که شما تو ذهنتونه و به خواننده اجازه ی قضاوت رو هم نمی ده و میگه صددر صد "من یا راوی " حق داره ... (صحنه های بسته تو خونه و مکالمات رو منظورم بود)
این نوشته ها می گه "نانا" و "من" هر دو در کنار هم فقط سعی شون بر زندگی مسالمت آمیزه و نه عاشقانه و پویا
"من" با بهانه گیری ها می خواد عاشقانه کنه جو رو اما "نانا" اجازه نمی ده ... حالا دلیلش چیه؟ از کجا نشات می گیره این درون گرایی و البته غمی که تو رفتار این خانم دیده می شه ... معلوم نیست و نمی دونم ... نمی دونم تو این 20 سال چی گذشته
هر چیه مطمئنم که نانا داره از چیزی رنج می بره ... و می دونم که این رفتارها فقط ظاهریه و فقط ظاهری ... می خواد خودش رو یک زن بی تفاوت و خشک و خشن جلوه بده اما احتمالا در واقعیت درونیش چیز دیگه ایه ...
می دونید این رو از کجا فهمیدم ... از همون مکالمه تو راه پله .. و بعدش که برگشتید تو خونه ... از همون جا که گفت باید به کارهای بچه ها برسم.
داره تمام تلاشش رو می کنه که به همسر بفهمونه "من دیگه تو این زندگی نقشی ندارم "
می دونید زدن اون حرفها تو راه پله قبل از شام به اون خانم خیلی رنج آوره! مگه تودوستی هم برام گذاشتی ووو
دارم میرم ... بیا گوشیم رو چک کن ... این یعنی دامن زدن به بغض اون زن
اما چرا نانا ناراحتی ش رو نشون نداد باز هم برمی گرده به همون درون گرا بودنش که داره اضافه می کنه به بغض و کینه ش. آسون نیست ... اصلا
شخصیت نانا رو تواین داستان دوست داشتم ... نه رفتارش رو ... زنی که داره عشق و محبتش رو پنهان می کنه ! اما با عمل بعضی جاها آشکارشون میکنه ... سکوتی که داره درسته خوب نیست اصلا هم اما این سکوتش من رو وادار می کنه که هیچ قضاوتی نکنم تو این ماجرا ... حرفهای شنیدنی زیاد داره!
نه جناب علیرضا ... به نظر میاد نشناختید همدیگه رو ولی دوست داشتنه تو هر دوتون هست ... ببخشید اگر صریح نوشتم ...
یه ریز نوشت : اگه یه فرزند دختر تو این خونه بود بهشت تر می شد ... خوب جایی کات کردید... اشتیاق خواننده بیشتر می شه برای خوندن.

نسرین عزیز
بابا اینکاره
بگذریم

خوب در مورد کامنتها ی با دقتت باید یه سر مطالب رو بگم

۱- نانا به خاطر درون گرائیش اجازه نمیده دوربین روش زوم بشه و یه جورائی منزوی هست وقتی جستجو کردم اون توخنه خودشون هم منزوی بوده

۲- دقیقا من میخواد جو عاشقانه باشه ولی نانا واقع بین هست
۳- من از واقع بینی خسته شده و میخواد کمی هم که شده همه چی رویائی بشه

۴- نانا همیشه موضوعی برای غصه خوردن و تو خودش رفتن پیدا میکنه و فکر میکنه فقط و فق اون هست که درست فکر میکنه و بقیه یه مشکلی دارن

۵- میدونی تو یه زندگی همه میتونن نقش داشته باشن ولی وقتی یکی نمیخواد نقش بهتری بازی بکنه و فقط نقش یه ظزف شور و یا یک ماشین لباس شوئی و یک مربی آموزشگاه رو بازی کنه خوب معلومه که این نقش تکراری میشه و یواش یواش نقشش تو زندگی کم رنگ میشه
کلا به قول خود نانا من تو بهشت هم که باشم هیچ لذتی نمیبرم

۶- به نظر شما وقتی دو نفر با هم دیگه هم پیمان میشن دیگه چه دلیلی برای پنهان کردن عشق هست؟ یعنی اگر بخواد عشقش رو واضح نشون بده چیزی از شخصیتش و یا ارزشش کم میشه؟

۷- قطعا همینطوره که اون هم حرف برای گفتن زیاد داره ولی چرا اونها رو از سینه خودش بیرون نمیریزه؟ هنوز نفهمیدم

۸ - ما فکر میردیم همدیگه رو میشناسیم در صورتی که هنوز خودمون رو نشناختیم بلکه فقط به هم اعتماد کردیم همین

۹ - دختر رو موافقم چون این رو بارها از زبان نانا شنیدم که اگر یه دختر داشتم لا اقل ...

۱۰ - شاد باشید

نسرین پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 03:47

۶.. چیزی ازش کم می شه یا نه رو نمی دونم؟!
من نمی دونم چرا با نانا اینقدر احساس نزدیکی می کنم ...
نمی خوام تعریف و همراهی شون کنم ...
بزارید اینطور بگم که فکرمی کنم ابراز احساسات نمی تونه برای همه آسون باشه ... هیجانی باشه ... نمی تونه عاشقانه و دلچسب باشه حتی حس انزجار هم دست می ده به بعضی ها اگر بهشون بگی عزیزم ... جانم
یا فکر می کنن گفتن یک کلمه عاشقانه باید با اجازه طرف مقابل باشه و میگن می شه من بهت بگم ؛...؛
خلاصه تو رابطه عاشقانه شون اجازه می گیرن

تو کامنت ها می خوندم که یه سری جملات عاشقانه و احساسی بهتون پیشنهاد کرده بودند و کیک فلان جور و هدیه و ...
فکر نمی کنم هیچ کدوم نانا رو خوشحال کنه و شاید باعث خنده ش هم بشه ...

شما فرمودید که نانا باید مرد می شد و من زن ...
همه زن ها یه جور احساساتشون ارضا نمی شه ... اما همه احساساتی اند.

شاید بهترین پوئن به نظر و دید یک زن تو شخصیت یک مرد چیزی باشه که بقیه اون رو نبینن و حتی مسخره هم به نظرشون بیاد ...

۷. باید بفهمید ...
نانا ترس از دست دادن شما رو داره ؟ !
فکر می کنم داره ...
اینکه می گید تو خونه خودشون هم منزوی بودن شاید برگرده به یک مشکل روحی ...
چیزی که مبرهنه اینه که کار ؛من؛ خیلی خیلی سخت بوده و هست و خواهد بود ...
و نانا دوست داشتنیه ... با همه بداخلاقی ها و ناملایماتش
من واقعا عذر می خوام اگر جسارتی خدمت شما شد با این کامنت هام. خیلی رک نوشتم.

نسرین جان من از کامنت هات ناراحت نمیشم و تو خودت رو به جای یکی از شخصیت ها قرار دادی و داری قضاوت میکنی
من خوشحالم که اینقدر با دقت داری میخونی

شاد باشی گلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد