خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

ستاره کویر - قسمت ششم

من: اسماء جان چشماتو وا کن برات چائی ریختم

بعد دستهاش رو دور گردنم حلقه کرد و من رو جلو کشید و شروع کرد به بوسیدن، اولش مقاومت کردم ، نمیدونم چی شد که بهش اجازه همچین کاری رو دادم، شاید به خاطر این بود که ته دل خودم هم ... خودمو کشیدم کنار،

من: عزیزم بسه خواهش میکنم با احساسات من بازی نکن، تو که نمی خوای من احساس بد داشته باشم، تو که نمیخوای من به خانوادم خیانت کنم؟ گرچه تا همینجاش هم کردم

خودم رو از آغوشش دور کردم و اون هم عین یک تکه گوشت رو مبل ولو شده بود، از خودم بدم اومده بود که اصلا چرا دلم براش سوخته و اومدم به حریم خصوصیش، کار ما بر عکس شده بود، معمولا مردها با نقشه و اینجور چیزا میخوان به خواسته های نامعقولشون برسن و اینجا بر عکس شده بود، بد جور اعصابم خورد شده بود ، تو آشپزخونه تمام وسایل مصرف آماده بود، چشمم که بهش خورد بد جور وسوسه شدم، نهایتا اون غلطی که نباید انجام میدادم ، انجام دادم و پاکی خودم رو به گه کشیدم و نشستم و کشیدم، خودم رو گول میزدم که هیچ کس من رو نمیبینه و بگذار این هوس رو همینجا تمام کنم، با کشیدن چند تا پک حس کردم خودم هم گیج شدم، اومدم رو مبل و من هم ولو شدم ، هیچ کنترلی از خودم نداشتم، از یه طرف لذت و کرختی مواد و از طرفی هم ندامت و پشیمانی که ای وای که من چه کردم،

اسماء : علی با موزیک موافقی؟

من: با آرومش آره

یه موزیک لایت گذاشت و اومد رو پاهای من نشست، دیگه هیچ کنترلی نداشتم و یک وقت به خودم اومدم دیدم لخت تو بغل هم خوابمون برده، وقتی چشمم رو باز کردم دیدم ساعت 10 شب هست و اولش تعجب کردم که من چرا لخت هستم ؟ تو بغل این چیکار میکنم، بعد فهمیدم که نخیر علی آقا تو هم وادادی ناجور، با تکونی که خوردم دستش رو محکم تر گره کرد و گفت نرو، همینجا باش

من: اسماء میدونی چیکار کردیم یا نه؟

اسماء: سخت نگیر، یه شب که هزار شب نمیشه

من: اصلا چطوری من رو کشوندی تا اینجا؟

برگشتم که تو صورتش رو نیگاه کنم، باز با بوسه غرق تمنا بود، نمیدونم چرا باز اجازه دادم هر کاری دوست داره انجام بده

من: خدا بگم چیکارت کنه، تو نمیگی وجدان درد میگیرم؟ خدائیش من رو فقط بخاطر این کارآوردی اینجا؟

چشماش رو کامل باز کرد و به چشمام خیره شد، به جان خودت که خیلی برام عزیزی من تا حالا بعد از همسرم فقط با تو سکس داشتم

من: من نمیفهمم چرا من اینقدر عزیز شدم برات؟ تو که نمیتونی خودتو کنترل کنی و محتاج سکس هستی خوب چرا از همسرت داری جدا میشی؟

اسماء: گاهی یه نیگاه کافیه تا یک نفر برای آدم عزیز بشه ، بشه اون ستاره ای که تو شبا دنباش میگردی، بشه علی کوچولو

من: آره با اختلاف سنی 15 سال من حالا تو سن 45 سالگی میشم کوچولو، پاشو، پاشو بریم بیرون که اگر بمونیم باز کار دست خودمون میدیم

بلند شدیم و بعد از یه دوش سریع رفتیم لابی هتل تا شام بخوریم، بعد از شام رفتیم یه دوری تو خود کرمان زدیم و یه کم پیاده روی

من: اسماء ؟ باور کنم که واقعا به غیر از من با کس دیگه ای نیستی؟

اسماء: من با خیلی ها هستم، البته از طریق تلفن و اینجور چیزا ولی تو اولین کسی هستی که من تو حریم خصوصیم راهش دادم

من: راه دادی؟

اسماء: علی با کلمات بازی نکن، خوب من ازت خواستم که بیای تو نخواستی، حتی حمید رو هم به خونم راه ندادم، با اینکه خیلی دلش میخواست بیاد و همین ساعاتی رو که با تو داشتم با اون داشته باشم

من: تورو خدا دیگه نگو ، اعصابم بد جور ریخته به هم، احساس یه خیانت کار درست و حسابی رو دارم

اسماء: خوش به حال نانا که یه همچین شوهری داره، علی قدرت رو هم میدونه؟

من: میدونی ، نانا همسر ی هست که محسنات بسیار زیادی داره و تنها چیزی که برای من کم میزاره پر کردن احساساتم هست، خیلی کد بانو هست، پرستار خوبی هست و .... ولی ببخشید میشه حساب اونی که نه من شیر میده، این همه خوبی داره و با یه لگد همه رو خراب میکنه

اسماء: خوب چرا مشاوره نمیرید؟

من: بگذر اصلا، چون هر وقت به هر کسی میگم فکر میکنه که ما راه نرفته ای داریم و پیشنهاد میده که اینکار رو چرا نمیکنی و و و

اسماء: بلیطت مال کی هست ؟

من: فردا عصر

اسماء: یعنی من نمیبینمت؟

من: نمیدونم تماس میگیرم

اسماء: میشه بیام فرودگاه بدرقه؟

من: نمیدونم اگر تنها بودم باشه ولی اگر مدیر پروژه هم با ما بود که ...

اسماء: با چشمهای اشک بار گفت تو داری میری و ....

من: قرار نبود وابستگی ایجاد بشه

اسماء: حالا که شده، چیکارش کنم؟

من: اینجور چیزا همیشه باید دوطرفه باشه وگرنه یکی از طرفین اذیت میشه

رفت تو افکار خودش، دستم رو گرفت،  ....

من: فردا دادگاه ساعت چنده؟

اسماء: ساعت یازده

من: امیدوارم که همه چی بخیر بگذره

اسماء : بهتره تموم بشه

من: یعنی هیچ امیدی نیست ؟

اسماء: به چی؟

من: به بازگشت مجدد

اسماء: فکر نمیکنم، اگر هم باشه دیگه من حاضر نیستم

من: طاقتش رو داری؟ می دونی رفتار اطرافیانت باهات عوض خواهد شد؟

اسماء: پی همش رو به تنم مالیدم

باز چند لحظه به سکوت گذشت، صدای زنگ تلفن اسماء بلند شد

اسماء: جانم؟

حمید: شما دوتا کجا هستید؟

اسماء: تو خیابون داریم چرخ میزنیم

حمید: مهمون نمیخواین؟

اسماء: مهمون که حبیب خداست یه لحظه گوشی، رو به من علی حمید هست میگه با بچه ها تو خیابون هستیم یه جا قرار بزارید هم دیگه رو ببینیم، نسرین میخواد بابت دیشب عذرخواهی کنه

من: اگر تو مشکلی نداری مهم نیست ولی بگو علی میگه به عذر خواهی نیازی نیست

اسماء: بیاید کافی شاپ خیابون شفا، اونجا میبینمتون، فعلا

ظرف مدت سه دقیقه رسیدیم همونجا و بچه ها هم خیلی زود اومدن،

نسرین: آقای مهندس من جدا شرمنده رفتار دیشبم هستم، من رو ببخشید

من: عزیزم تو قصدی نداشتی و فقط میخواستی کمی بخندیم که اونجوری شد

نسرین: اوه اوه منم چنگال دارم به جای ناخن ها

من: اگر رسیدگی اسماء نبود که الان بدتر بود

حمید: خوبه دیگه آقا از راه رسیده تشریف میبرن منزل خانم ، اونوقت ما همیشه پشت در باید خداحافظی میکردیم

من: شما هم اگر درست عمل میکردین همینطور میشد، راستی منصور تو همسرت نمیگه شبا کجائی؟

منصور: اون مشغولیات خودش رو داره و هر شب خونه یکی از دوستاش دور هم جمع میشن، خوب من هم از فرصت سوء استفاده میکنم و میزنم با بچه ها بیرون و آخر شب میرم دنبالش

من: پس بچه هات؟

منصور: مادرم خونه روبروئی هست و معمولا بچه ها همونجا هستن، پیر زن و پیر مرد رو خوشحال میکنن و مشغول

من: مریم ساکتی؟

مریم : چیزی نیست

من: میتونم کمکی بکنم؟

حمید: نه داداش تو به همین یکی داری کمک میکنی کافیه

مریم: زد زیر گریه که آره راست میگه، همش قول های الکی، همش امروز و فردا، آخه تا کی میخوای با من بازی کنی حمید؟

منصور: بابا فیتیله رو بکشین پائین همه دارن نیگاه میکنن

من: بزنیم بیرون

رفتیم بیرون و مریم خواست بیاد تو ماشین اسماء، حمید دیگه داشت کفری میشد، اصلا تقصیر منه که این مهندس رو ...

من: نگذاشتم حرفش رو تموم کنه و غضب آلود نیگاهش کردم، دستش رو گرفتم و بردم پشت ماشین منصور، حمید، یه بار بهت گفتم من نه خوشم میاد از اینجور چیزا و مطالبی که بین شماها هست به خودتون مربوطه ولی تا کی میخوای به این روش ادامه بدی ؟ آه یکیشون بگیره دهنت سرویسه ها

حمید: مهندس تورو خدا آرومش کن برگرده، من تنها هستم و هیچ موقعیتی برای ازدواج ندارم

من: خوب چرا اینو خودت بهش نمیگی؟

حمید: نمیخواد بشنوه

کمی تو نیگاه حمید شک کردم رفتم طرف ماشین اسماء

من: اسماء؟  میشه یه لحظه از ماشین پیاده شی؟

اسماء: ببببببببببببببله بفرما

نشستم تو ماشین و در ها رو از تو قفل کردم ، رو کردم به مریم ، عزیزم چی شده اگر با من راحتی به من بگو

مریم: مهندس روم نمیشه، دیگه داره اوضاع خراب میشه

من: با کمی مکث، بارداری؟

با قطره های اشکی که از گوشه چشمهای مریم بیرون اومد فهمیدم قضیه چیه،

من: حالا میخوای چیکار کنی؟

مریم: بهتره از اونی که این بلا رو سر من در آورد بپرسین چه غلطی میخواد بکنه

از ماشین پیاده شدم ، حمید اومدم طرفم ،

من: حمید حرف نزن ، فقط ساکت باش، اسماء ما باید یه جلسه اضطراری با تو و حمید و مریم داشته باشم، منصور جون هوا خوری بسه داداش، برو به خانوادت برس، بخاطر پر روئیم از همه عذر میخوام ولی این جلسه لازمه، حمید تو هم بیا تو ماشین ما

حمید هم مغموم بود که چی شده که من اینجوری شدم و به همه غضب میکنم،

من: اسماء منتظر باش تا منصور و نسرین برن ، بعد راه بیفت بریم دیگه اینجا زیادی تابلو بازی در آوردیم الان گشت سر میرسه

اسماء : میشه خودت رانندگی کنی؟ میخوام پیش مریم بشینم ، کمی استرس دارم

حمید: مهندس موضوع چیه ؟

من: الان حالیت میکنم، بچه پر رو

بعد از جا بجا شدن بچه ها راه افتادم و رفتم دم یه فضای سبز و پارک کردم، تو همین مدت کم هم به سکوت گذشت، سکوتی که خودش گویای همه چیز بوده و هست

من: خوب ، بچه ها میخوام با یه هم فکری یه مشکلی که پیش اومده رو حل کنیم، لطفا به قضاوت نشینید، فقط نظر برای راه حل بدین

حمید: یکی به من میگه موضوع چیه؟

من: موضوع گندی هست که تو زدی و باید حلش کنیم

حمید: رو به مریم موضوع چیه؟

مریم: دست کرد تو کیفش و یه برگه درآورد ، موضوع اینه که من از تو حامله هستم

حمید: این امکان نداره، ببین به جز من دیگه با کی بودی

مریم: حمید خیلی پستی، خیلی

من: یه لحظه صبر کنید ببینم، ما اینجا نیومدیم شما دو تا به هم بپرید، موقعی که تو بغل هم بودین جفتتون میدونستید دارید چیکار میکنید، حالا کاسه کوزه ها رو سر هم خراب نکنید

اسماء: این مشکل رو میشه با یه آمپول حل کرد و من هم آدمش رو سراغ دارم

من: خوب ، هزینه چقدره؟

اسماء: حداقل سه تا آمپول نیازه، یک هفته استراحت و یک میلیون پول

حمید: با آنجیلینا جولی طرف میشدم کمتر هزینه داشت

مریم: مشکل تو این هست که همیشه این روابط رو به دیده سکس نیگاه میکنی و هیچ وقت نفهمیدی که من عاشقت شدم ، دوستت داشتم

حمید: چه خوب که الان نداری

من: گفتم بسه دیگه، حمید؟ میخوای چیکار کنی؟

حمید: چیکار میتونم بکنم

من: پای کاری که کردی مرد باش و واستا

حمید: آخه؟!!!

من: آخه و درد بنال ببینم چی میخوای بگی؟

حمید: دست و بالم بسته هست

مریم: ولی من بچمو میخوام نیگه دارم

اسماء: دختر میدونی چی داری میگی؟ تو شناسنامت میخوای اسم کی رو بزنی؟ کدوم بیمارستان هست که میتونی فارغ بشی؟

مریم: من لر هستم و عشیره ای، میرم عشیره خودم و همونجا بدنیاش میارم

من: آره ، فکر بدی نیست، فقط نمیدونم جواب عشیره رو چی میخوای بدی؟ دختر سرت رو میبرن

مریم: میدونم، داداشم بفهمه سرم رو بریده گذاشته رو سینم، بعدش هم میاد این نامرد رو که مسئولیت قبول نمیکنه رو میکشه

حمید: علی تو اصلا چرا دخالت میکنی

در های ماشین رو باز کردم و گفتم اگر ناراحتید میتونید پیاده شید و خودتون اونقدر بزنید تو سر و کله هم تا مشکلتون بشه شصت و نه تا، نه اصلا بهتره که من پیاده شم

مریم: علی آقا لطفا بمونید

من: تا وقتی شما دوتا مسئولیت کاری رو که انجام دادین نپذیرین هیچ حرفی ندارم، مریم خودتو بی گناه ندون، کاری رو که کردین با خواست جفتتون بوده، واقع نگر باشین، شماها تا کی میخواین فرار کنید؟

اسماء: تازه هرچی سن جنین بره بالا تر کار مشکل تر میشه

حمید: باشه، هر کاری لازم هست بکنید،هزینه اش رو من پرداخت میکنم ، فقط به شرط اینکه بعد از اتمام کار دیگه ما همدیگه رو نبینیم

مریم: حمید چی بگم بهت، تو نبودی که به من میگفتی نفس؟ من به اعتماد تو خودم رو در اختیارت گذاشتم

من: مریم جون بزار مشکل حل بشه تا بعد ببینیم چی میشه، خوب حمید تو و اسماء مسئول حل این موضوع هستید، اسماء ؟ کمکمون میکنی دیگه

اسماء: آره حتی به خاطر اینکه هم خونه های مریم و دانشگاه هاشون مطلع نشن مریم رو میبرم خونه خودم ، خودم هم ازش پرستاری میکنم

حمید؟

باشه آقا من فردا پول رو میدم به اسماء تا کار رو شروع کنه

مریم: آخه امتحاناتم؟

من: دیگه اون رو باید یه جورائی خودت حلش کنی

حمید: اسماء شماره کارتت رو بده الان سر راه به کارتت پول بریزم، ازت ممنونم

اسماء: از من تشکر نکن، از علی تشکر کن، من این کار رو به خاطر علی و مریم انجام میدم وگرنه خودم هم دل خوشی از تو ندارم

من: خوب دیگه گله گذاری هاتون رو بزارید برای بعد، الان کجا بریم؟

حمید: من که حال جائی رو ندارم میرم خونه

مریم: من هم میخوام برم خونه

اسماء: پس تماس بگیرید

اونها همونجا پیاده شدن و ما همونجور تو ماشین ساکت خیره به اونها نشسته بودیم، اسماء اومد جلو خواست دستم رو بگیره که من بی اختیار مثل کسی که برق گرفته باشدش دستم رو کشیدم

نظرات 5 + ارسال نظر
یزدان چهارشنبه 2 شهریور 1390 ساعت 20:14

سلام داداش.قضاوت نمی خوام کنم ولی حقیقتا توی این قصه دلم برای نانا سوخت.بهرحال اگر زن توی زندگی دچار روزمرگی میشه دیگه به همسرش توجه نمی کنه و خیلی چیزای دیگه به نظرم مقصر 60 درصد همسرشه.علی این قصه هم بدجوری وا داد.اولا اینکه به هیچ وجه نباید به یه همچین مهمونیایی می رفت و دوما.....
اه یادم رفت نباید در مورد هیچ آدمی قضاوت کنم.
داداش یه چیزی واقعا دست به قلمت عالیه می تونی یه نویسنده خوب بشی و خوب می تونی شخصیت خلق کنی و اونا رو تحلیل کنی

سلام داداشه گلم

درست میگی

آدمها خیلی از کارها رو نباید بکنن و میکنن و تازه نمیدونن که روز مرگی شون باعث میشه که چند نفر دیگه هم خراب بشن این تو زندگی همه هست منتها یکی محکمه و یکی آسون وا میده

شاد باشی داداشه گلم

منا چهارشنبه 2 شهریور 1390 ساعت 22:28 http://maaz0n.blogfa.com

آدم هایی مثل حمید زیاد هستن

آره گلم زیادن
منتها خیلی هاشون خودشون رو زیر یه نقاب پنهان میکنن و ...

خیلی ها رو دیدم که تا باهاشون چند وقتی زندگی نکنی نمیتونی بشناسیشون

این مشکل جامعه ما ایرانی ها هست و وقتی رفتیم زیر یک سقف تازه نقاب ها از چهره برداشته میشه که اونوقت دیگه خیلی دیره و زندگی دیگه رنگ و بوی خودش رو از دست میده و یه جورائی همدیگه رو تحمل میکنن و میشن فقط
یک هم خونه

نسرین پنج‌شنبه 3 شهریور 1390 ساعت 01:59 http://cloudy2010.blogsky.com

غیرمنتظره نبود... قابل پیش بینی

بله
همینطوره

امروزه خیلی ها اینجوری به راههائی که حتی فکرش رو هم نمیکردن خطا میرن
فقط کاشکی عبرت بگیرن
آدمی همیشه خطا میکنه ولی اونی برنده هست که یک خطا رو دوباره تکرار نکنه و ...

نسرین پنج‌شنبه 3 شهریور 1390 ساعت 07:51

کامنته اومده بود ...
خدای من ... نمی دونم چند بار ارسالش کردم

بله کاش عبرت گیرنده باشه و فقط از دور نایستیم و اه اه بگیم و خاک تو سرتو ُ... دیوانه و از این جور سرزنش ها
بعد که خودمون تو موقعیتی قرار گرفتیم یکی دیگه بهمون بگه دیوانه ... خاک تو سرت

بله دقیقا

رز پنج‌شنبه 3 شهریور 1390 ساعت 17:00 http://shosho.blogsky.com

وحشتناکه... نمیشه باهاش کنار اومد...

از چی باید ناراهت بود..

از خیانتی که به مریم شده و خودش هم توش دخیل بوده..

یا از اون طفل معصوم ب گناه با چشمان نافضش...

من که از کودکم نمیتونم بگذرم...

با ابرو چطوری میشه کنار اومد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد