خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

ستاره کویر - قسمت هشتم

من: به اینکه تو کابوس من میشی یا وسیله شادی من

اسماء: خودت به چی معتقدی؟

من: نمیدونم ولی جنبه کابوسش بیشتره

اسماء: چرا؟

من: چون من مثل بقیه آزاد نیستم و باید به یه سری چیزا پابند باشم و نمیتونم با تو بیشتر از این جلو بیام

اسماء: یعنی اگر مجرد بودی بیشتر جلو میومدی؟

من: حتی بیشتر از اون شاید خودم رو منقل میکردم کرمان ولی حیف که نمیشه و همش تقصیر خودمه که وا دادم

اسماء: از کارش دست کشید و اومد جلوم زانو زد، تو خیلی ماهی، شاید خیلی از زنها آرزوی داشتن پارتنری مثل تو رو داشته باشن، شاید اگر همسرت میدونست که اینقدر پابندشی ...

من: اسماء اسم اون رو نیار که از وقتی اون اتفاق بینمون افتاد نمیتونم خجالتم رو از اون قایم کنم، نمیدونم شاید سهم من هم از این دنیا این بوده دیگه، نمیتونم راه آخر رو هم پیش بگیرم و ازش جدا شم، همونطور که تو با مملی اوقات خوش داشتی من هم داشتم و وقتی از هم دوریم بدیهاش از یادم میره و همیشه همون اوقات خوش جلوی چشمام میاد

اسماء: بلند شد و گفت درست میگی همینطوره

من: خوب ، کی میخوای شروع کنی ؟

اسماء: هر وقت که تو داروها رو آوردی

من: شاید من به این زودی ها نتونم بیام ولی دارو ها رو برات یه طوری ارسال میکنم که به دستت برسه اونوقت دیگه خودت با بهجت هماهنگ کن ببین کجا باید بری و چیکار باید بکنی شاید هم من هم خودم رو رسوندم ، تو هیچ نسبتی با من نداری ولی برای نجات تو از شر مواد هر کاری که از دستم بر بیاد میکنم ، اینو بهت قول میدم

اسماء: رو قولت حساب باز کردم

رفتم اطاق خواب و به بحجت زنگ زدم

من: سلام

بحجت: سلام علی، این کی هست و تا کجا میخوای باهاش باشی

من: بحجت جون فرض کن یه دوست ، اصلا تو فرض کن یه غریبه که من میخوام بهش کمک کنم تا ترک کنه

بحجت: دلیلش برای ترک چیه؟

من: عزیزم دلیلش مهم نیست، مهم این هست که میخواد تعطیل کنه

بحجت: علی جان ، اتفاقا دلیلش مهم هست و باید دلیلش محکم باشه، چون اگر دلیل محکمی نداشته باشه خیلی راحت دوباره بازگشت خواهد داشت و لغزش میکنه

من: سعی میکنم بعد از یک هفته از ترکش با بچه های NA آشناش کنم و بقیش دیگه به عهده خودشه

بحجت: نمیدونم فقط میخواستم بگم اگر برات این آدم مهم هست، همونطور که میدونی بعد از ترک احساساتی میشن و باید مثل یک بچه دستش رو بگیری ببریش بیرون و بگردونیش تا تنها نباشه

من: نه اون تنها نخواهد بود، البته از اون تیپهائی هست که اگر مابین 100 میلیون هم قرار بگیره باز هم تنهاست

بحجت: اصلا کی هست؟ شیطون شدی ها علی

من: وقتی دیدمت برات قصه اش رو تعریف میکنم الان وقت مناسبی نیست

بحجت: کی میای تهران؟

من: فردا میبینمت، تو داروها رو بگیر میام دفترت

بحجت: باشه، خدا نگهدار

بعد از خوردن غذا با اسماء راه افتادیم طرف شهر تا داروهائی رو که برای مریم لازم داشتیم بگیریم و مریم رو آماده کنیم تا برای چند روزی بیاد خونه اسماء سر راه به حمید هم زنگ زدم و از اون هم خواستم که خودش هم حضور داشته باشه چون میدونم که حضور حمید تو اون وضعیت میتونست خیلی از نظر روحی برای مریم کار ساز باشه و دردش کمتر خواهد بود، بهش گفتم دو روز مرخصی تشویقی برات مینویسم و این دو روز رو کنارش باش و اون هم قبول کرد، دارو ها رو که گرفتیم اسماء به مریم زنگ زد و ازش خواست تا آماده بشه و بریم دنبالش که مریم گفت حمید زنگ زده و گفته خودش میاد دنبالم، شماها برید من با حمید میام اونجا

وقتی برگشتیم خونه

من: اسماء مسئولیت این کاری رو که میخوای انجام بدی به عهده میگیری؟ خطری برای دختر مردم نداشته باشه

اسماء: مریم دختر نیست و مطلقه هست، به خاطر اینکه بچه دار نمیشدن طلاق گرفته بود

من: طفلی عجب بد شانسه این بیچاره، حالا هم که بچه دار شده اینطوری از آب در اومده، نکنه دیگه نتونه باردار بشه و برای خودت دردسر درست نکنی

اسماء: من که تزریق رو انجام نمیدم و طرف دکتر هست، میاد خونه و تزریق هاش رو انجام میده و دستورات لازم برای مراقبت هاشو میده و میره، قبلا برای یکی از دوستام سرویس داده و کارش خوبه

من: به هر حال گفت که اینا عشیره ای هستن، اگر مشکلی براش پیش بیاد شر میشن برات ها

اسماء: میگی چیکارش کنم؟ ولش کنم یه جور بد بختی داره، کمکش بخوام بکنم اینجوری میگی

من: من نمیگم کمکش نکن، میگم از راه مطمعن کمکش کن

اسماء: من این وسط یه واسطه هستم، خودشون میدونن و دکتر، البته اون قبل از اینکه این کار رو انجام بده تو یه برگه تمام موارد رو متذکر میشه و ازشون امضاء میگیره

اون شب حمید و مریم اومدن خونه اسماء، تا صبح با هم صحبت کردیم و گفتیم و خندیدیم، من دیگه رمقی برام نمونده بود کمی استراحت کردم تا صبح تو کارگاه بتونم سر پا بمونم، صبح رفتم کارگاه و کارهای خودم رو تا ساعت 10 تمام کردم و دیگه کاری نداشتم تا ساعت 3 بعدازظهر که باید برمیگشتم تهران

مدیر پروژه هم دید که کاری نداریم و اون هم با من هم پرواز بود، پیشنهاد داد که بریم کرمان و استراحت کنیم تا ساعت پرواز، خوب به طبع من هم استقبال کردم توی راه برگشت به کرمان به حوادثی که برام اتفاق افتاده بود فکر میکردم و فکر اون شب بد جور وجدانم رو به درد میآورد و همش خودم رو با نجات اسماء از منجلاب اعتیاد توجیح میکردم غرق در افکارم بودم که گوشیم زنگ خورد

من: بله؟

پولاد: سلام بابا

من: سلاااااااااااااااام پسر گلم، جونم بابا؟

پولاد: بابا کی میای؟ دلم برات تنگ شده

من: آخ من قربون اون دل کوچیکت برم، امروز عصر حرکت میکنم ، شب خونه هستم

پولاد: هورااااااااااااااااااااااا، پس من به مامان میگم شام درست نکنه امشب بریم پیتزا بوف یا بریم درکه

من: چشم بابا

مدیر پروژه: چیه مهندس؟ هر چی ماموریت درآوردی باید بری تهران خرجش کنی؟

فقط لبخندی تحویلش دادم و با پولاد خداحافظی کردم و دوباره  غرق در افکار خودم شدم، نفهمیدم کی رسیدیم کرمان و دم هتل

من: مهندس من اینجا باید برم به یکی از آشناها سر بزنم تو فرودگاه میبنمتون

مدیرپروژه: آشناتون محترمه هستن؟

من: مهندس؟ بابا فامیلمون هست، شما هم شیطونی ها

مدیرپروژه: یه لبخند ژوکوند تحویلم داد و گفت اگر ماشین رو میخوای با خودت ببر

من: نه ، من رو تا بازار برسونه کافیه، فقط باید وسایلم رو جمع کنم

وسایلم رو جمع کردم و به اسماء زنگ زدم و گفتم من کرمان هستم

اسماء: میام الان دنبالت

من: نه اینجا نه، بیا دم بازار و دم همون قنادی معروفتون که کلمپه میفروشه

نیم ساعت بعد جلوی همون مغازه

اسماء: سلام، دیر که نکردم

من: نه بموقع اومدی، چه خبر؟

اسماء: از چی؟ یا از کی؟

من: مریم رو چیکار کردی؟

اسماء: برگه رو امضا کرد و با خواهرش تماس گرفت و اون رو در جریان قرار داد، خواهرش خواسته بود که بیاد کرمان ازش مراقبت کنه، اون هم گفته بود نه لازم نیست چون مامان میفهمه، اینجا یکی از دوستان مراقبم هست و نگران نباش، امروز اولین آمپولش رو زد

من: خدا به خیر بکنه

اسماء: امشب باید خونریزیش شروع بشه در غیر اینصورت باید یه آمپول دیگه بزنه

من: که اینطور، حالا برنامت چیه؟

اسماء : هیچ چی بریم خونه ما، عصر هم خودم میرسونمت فرودگاه

روونه خونه اسماء شدیم و حمید هم از کارگاه جیم زده بود و خودش رو رسونده بود خونه اسماء، مزاحمشون نشدم و گذاشتم دوتا کفتر با هم تو خلوتشون راحت باشن و من و اسماء هم تو حال نشسته بودیم،

اسماء: علی جان ، امیدوارم که این لطفت رو یک روز جبران کنم

من: میخوای جبران کنی؟

اسماء: آره، هر طور که شده

من: تو اراده ای که کردی مصمم باش و بعدش میبرمت با بچه های انجمن معتادان گمنام آشنات میکنم و باید حرف اونها رو گوش بدی چون برای بهبودیت لازمه که به حرف یه با تجربه گوش بدی

اسماء: تو اونا رو از کجا میشناسی

من: لازم نیست کسی رو بشناسی، میتونی به عنوان ناشناس هم باقی بمونی، فقط به راهکارهائی که میگن گوش بده، امروز بحجت دکتر رو هم معرفی کرد، قرار هم باهاش گذاشته ساعت 1 بعداز ظهر میریم پیشش و از شانست باید بگم که دارو ها رو هم خودش داره

اسماء: چه خوب، ولی اگر من هم شروع کنم، کی از مریم مراقبت کنه؟

من: اولین بارت هست ترک میکنی؟

اسماء: آره

من: نگران نباش، داروها اصلا اجازه بهت نمیده درد بکشی و بطور سرپائی درمان میشی و میتونی به کارهای روز مره خودت برسی

اسماء: چه جالب

من: البته یه کمی بی قرار خواهی بود ولی خوب باید تحمل کنی

بلند شدیم و رفتیم پیش کسی که بحجت آدرسش رو برام اس ام اس کرده بود و بعد از معرفی کلی تحویلمون گرفت و یه سری دارو داد و میزان مصرف هر کدوم رو هم رو یه کاغذ برامون نوشت و نیم ساعت هم مشاوره کرد با اسماء و قرار شد از همون شب شروع کنه

برگشتیم خونه و توی راه

اسماء: علی نمیدونم با چه زبونی تشکر کنم

من: اصلا به تشکر نیازی نیست

اسماء: تو برای من شدی انگیزه

من: میدونی، خودم مشکل زیاد دارم، ولی از اینکه تو داری پاک میشی خوشحالم

اسماء: دوری تو نمیتونم تحمل کنم

من: سر شب و بد مستی؟، قرار نبود وابستگی ایجاد بشه، گرچه خودم هم یه دلبستگی پیدا کردم، شاید نباید این رو بهت میگفتم ولی گفتم که بدونی این رابطه هوس نیست، عشق هم که نمیتونه باشه چون متعلق به کس دیگه ای هستم، پس بزار به همین صورت بمونه و خرابش نکن

زد کنار و شروع کرد به گریه کردن

من: دختر چیکار داری میکنی؟ ماشینت که تابلو هست، گریه هم که میکنی الان ملت میگن چه خبره، بیا اینور تا خودم رانندگی کنم، عجب بابا

اسماء: خوب بهت علاقه پیدا کردم

من: شما بیجا میکنی، خودت رو کنترل کن تا برسیم خونه، اگر اینطوری بکنی نمیام خونه و یه راست میرم فرودگاه ها

اسماء: باشه، ببخشید، ولی دلم برات تنگ میشه، قول بده که زود بر میگردی

من: اسماجان بسه، اون چشمای قشنگت رو قرمز نکن، سفید برفی و یک دفعه تو ماشینش باز صدای الاغ درآوردم تا دوباره نره تو اون حالت که خیره میموند و خشکش میزد

خنده ی بلندی کرد و تو ماشین بغلم کرد و گفت الهی ...

رسیدیم خونه و اولین قرص هاش رو میخواست مصرف کنه که گفتم

من: تو خونه جنس داری؟

اسماء آره، برای چی؟

من: اگر میخوای همین الان مصرفش کن تا تموم بشه و دیگه نداشته باشی تا وسوسه بشی بخوای بکشی

اسماء: آخه زیاده

من: خوب من هم چند تا دود باهات میگیرم تا تموم بشه

اسماء: آخه تو ترک بودی که

من: به برکت وجود تو پاکیم رو خراب کردم و دوباره وقتی رفتم تهران باید جلسات 90 گانم رو از اول شروع کنم

اسماء: نمیدونم هر طور خودت صلاح میدونی

نشستیم و جفتمون کشیدیم و حرفای پا منقلی برای هم زدیم، از بوی تریاک و شیره حمید و مریم از اطاق اومدن بیرون و به مریم گفتم تو برو اونور که حتی بوش با داروهات سازگاری نداره چه برسه به اینکه بخوای هم دود ما بشی

حمید هم خواست بیاد جلو که به اون هم اشاره کردم تو هم برو پیش اون که تنها نباشه وقتی من رفتم هر غلطی خواستی بکن، فقط اگر اسماء خواست شروع کنه به من زنگ بزن

اسماء: نه دیگه دارم باهاش خداحافظی میکنم

حمید: مهندس شما که تعطیل بودین

من: خراب کردم حمید جان، باید دوباره شروع کنم

ساعت دیگه نزدیک به دو بود، جمع کردیم و به حمید گفتم تا ما میریم فرودگاه تو هم کارت رو انجام بده تا وقتی اسماء برمیگرده دیگه جنسی تو خونه نمونده باشه اگر چیزی باقی موند ببر خونه خودت و دیگه اینجا چیزی نمونه

با بچه ها خداحافظی کردم و مریم هم مثل یک برادر بزرگتر بغلم کرد و گفت از همه چی ممنونم

من: خیلی مراقب خودت باش

مریم: زود برگردین، دلم براتون تنگ میشه

من: منم دلم برات تنگ میشه، من رو از احوال خودت بی خبر نزار

مریم: به خانمتون سلام برسونید

من: دوست دارم ولی اگر سلام تورو برسونم مساوی با اینه که کله من کنده بشه

مریم: خندید و گوشه چشمش اشک جمع شده بود

من: چرا دیگه اشک؟

مریم: نمیدونم ، انگار یکی از عزیزای خودم داره میره

من: تو هم عزیزی و هم زیبا، مراقب خودت باش{ نمیدونم چرا دلم برای مریم هم میسوخت و هم اینکه یه جورائی نگرانش بودم، حس میکردم بار آخری هست که میبینمش }

دوباره اومد دم در و من رو بوسید و به زبان لری گفت زود برگرد، دلم برات تنگ میشه

با دیدن این صحنه اسماء هم گوشه چشم خودش رو پاک کرد

من: ای بابا، داره دیگه فیلم هندی میشه، حمید تو نمیخوای گریه کنی؟

حمید اومد جلو و من رو بغل کرد، تو مثل برادر بزرگمی، دوباره ماموریت جور کن بیا اینجا

من: ببینم چیکار میشه کرد، مراقب خودتون باشید، از منصور و نسرین هم خداحافظی کنید، البته خودم از فرودگاه باهاشون تماس میگیرم

نظرات 3 + ارسال نظر
منا دوشنبه 7 شهریور 1390 ساعت 22:33 http://maaz0n.blogfa.com

یعنی ادامه اش چی میتونه باشه ؟!

پیشنهاد میکنم صبور باشی و داستان رو دنبال کنی

نسرین سه‌شنبه 8 شهریور 1390 ساعت 01:01 http://cloudy2010.blogsky.com

چشمم آب نمی خوره اسماء ترک کنه ...

منم همینطور

eldorado یکشنبه 9 بهمن 1390 ساعت 15:54

چرا بهجت یکدفعه شد "بحجت"؟
مطمعن! توجیح! سواد آقا مهندسمون ته کشید :))

آره دیگه
دیکته ننوشته همیشه بیسته
شما دیکته بنویس ببینیم چند میشی عزیز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد