خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

ستاره کویر - قسمت نهم

راه افتادیم طرف فرودگاه و من دیگه نگذاشتم اسماء بیاد داخل فرودگاه چون مدیر پروژه اونجا بود و حال و حوصله حرف و حدیث هاش رو نداشتم کلا آدم حرف درست کنی بود

اسماء: دلم برات تنگ میشه

من: هروقت دلت برام تنگ شد به پاکیت فکر کن و به قولی که به خودت و من دادی

هم دیگه رو بغل کردیم و خداحافظی کردیم و راه افتادم طرف گیت بازرسی وردوی، از پنجره دیدم که هنوز منتظر هست که از نظر محو بشم و بعد از اینکه گیت رو رد کردم اون هم راه افتاد، کارت پرواز رو گرفتم و رفتم سالن بازرسی، دیگه گوشی رو خاموش کردم و منتظر موندم تا پرواز رو اعلام کنن، بلاخره پرواز رو اعلام کردن و رفتیم داخل هواپیما، چون خیلی بی خوابی کشیده بودم این چند وقته و به واسطه مورفینی که به بدنم رسیده بود یه احساس رخوت خاصی داشتم و تا نشستم رو صندلی خوابم برد و مدیر پروژه تکونم داد که بلند شو رسیدیم

وقتی که تو مهرآباد از راهرو ورودی عبور کردم دیدم پولاد بدو بدو اومد و بغلم کرد و گفتم اینجا چیکار میکنی؟

پولاد : با مامان و داداش اومدیم دنبالت تا از همینجا یه راست بریم درکه

وقتی رسیدم به نانا ته دلم پیش وجدانم نگران بودم ولی تعجب کردم که نانا با روی باز ازم استقبال کرد و بعد از روبوسی رفتیم طرف ماشین و پویا هم تو ماشین منتظر اومدنم بود

پویا: سلام بابا

من: سلام بابا جون

نانا: اگر خسته هستی بریم خونه، یه چیزی درست میکنم میخوریم

من: این بچه به این هوا اومده که بریم بیرون ، تو ذوقش نزن

پولاد: دیدی بابام به حرف من گوش میده

نانا: مامان بابات خسته هست، از گودی پای چشماش معلومه که خسته هست و بی خوابه، بریم خونه

من: چه عجب شما توجه کردی به این چیزا، ولی مهم نیست یکی دوساعت جلوی خودم رو میگیرم دیگه

پویا : بابا چقدر پای چشمات گود افتاده

من: مال بی خوابی هست بابا

نانا: سر و صورتت رو چیکار کردی؟ دعوا کردی؟

من: نه بابا، یه شب بی خوابی زد به سرم، رفتم پارک روبروی هتل هوا خوری چند نفر اراذل بودن و فکر کردن پول و پله دارم و اومدن خفت گیری و درگیر شدم

نانا: تو صورتم خیره موند { یعنی خر خودتی } آخه اینا چاری چنگ هست تو دعوا صورت آدم یه شکل دیگه میشه

من: راستش میدونی چیه؟ خرجی زن دومم رو نداده بودم صورتم رو اینطوری کرد

نانا: به هر جال اینا جای چنگ یه زن هست ولی خوب الان نمیخوام باهات جر و بحث کنم به قول آخونده انشاالله که گربه بوده و سگ نیست

شام رو خوردیم و دیگه آماده رفتن به خونه داشتیم میشدیم و هر بار که تو صورت نانا نگاهم میافتاد از اتفاقی که افتاده بود پیش وجدان خودم شرمنده میشدم یک دفعه صدای زنگ موبایلم من رو به خودم آورد،  اومدم گوشی رو از روی تخت بردارم دیدم نانا گوشی رو برداشت چک کنه ببینه کیه

نانا: بیاد آقای مهندس حمید معظی هست

من: الو جونم حمید جان

حمید: با صدای گریان ، سلام

من: حمید چی شده؟ چرا داری گریه میکنی؟

حمید: مهندس مریم....

من: د حرف بزن چی شده؟ برای مریم اتفاقی افتاده { با شنیدن اسم مریم چشمای نانا برقی زد } سعی داشتم نگاهمو ازش پنهان کنم

حمید: مریم مرد

من: چی داری میگی؟ آخه اون که سالم بود

حمید: آمپول دوم رو زدیم و یک دفعه عرق سرد رو پیشونیش نشست و بعدش دل درد و مثل آدم هائی برق گرفته باشدشون شروع کرد به لرزیدن و یک دفعه دیگه نفس نکشید

من: حالا چیکار میخواین بکنید؟ اون الان کجاست؟

حمید: تو سردخونه بیمارستان هست و باید یه جوری به خانوادش اطلاع بدیم

من: خانوادش که بیان اوضاع بد جور قمر در عقرب میشه که

نانا: با اشاره دست سوال کرد چی شده و من هم با سرم اشاره کردم هیچ چی

حمید: نمیدونم چه غلطی باید بکنم، میخوام فرار کنم

من: فرار هم که بکنی ، خر منصور رو میچسبن و آدرست رو از کارگاه میگیرن، نمیدونم یه جوری برو و خودت رو به پلیس معرفی کن، نزار کار از اینی که هست بدتر بشه اگر فرار کنی  و بگیرنت اونوقت همه چی بدتر میشه تازه قانون هم اگر کاریت نداشته باشه داداشه دختره گیرت بیاره دیگه  نمیدونم چی میشه، بهتره زندان بمونی تا گیر خانواده اونا نیفتی

حمید: باشه، تو کاری نداری؟

من: نه ، من الان با منصور حرف میزنم ببینم چیکار میتونه بکنه، خداحافظ

نانا: موضوع چیه؟ مریم کیه؟

من: جلوی بچه ها فعلا بیخیال، برات تعریف میکنم

نانا: چی شده؟

من: یه بارداری نا خواسته بوده، اومدن بچه رو بندازن، آمپول فشار زده، دل درد گرفته و بعدش تشنج و بعدش تحمل نکرده و مرده

نانا: گوشه چشمش اشکی اومد و گفت ، بیچاره، یاد خودم افتادم و بچه ای که بعد از پویا انداختم، چقدر سخته برای مادر که بچش رو بندازه

من: الان جلوی بچه ها این حرفا رو میزنی؟ مگه نگفتم بزار برای بعد

پویا: جریان بچه بعد از من چی بوده؟

من: فضولیش به تو نیومده، مگه نمیبینی مادرت ناراحته، بس کن دیگه، اگر قرار بود شما هم متوجه بشین خیلی واضح جلوی شما میگفتیم، حتما شما نباید چیزی بدونید دیگه

پولاد: مگه نمیبینی مامانم داره گریه میکنه، اومدیم کیف کنیم اونوقت تو هی حرف بزن، ساکت شو دیگه

پویا: تو یکی بشین سرجات، نیم وجبی به من دستور میده

من: این لااقل عقلش بیشتر از تو میرسه، خوب یه لحظه سکوت کن دیگه بچه

یه سکوت چند دقیقه ای بینمون برقرار شد و نانا بد جور به هم ریخت، بلند شدیم و راهی خونه شدیم، تا خونه سکوت بود و صدای حق حق نانا،

من: عزیزم خودتو کنترل کن، ببین بچه ها ناراحتن

نانا: من اشتباه کردم، شاید این اتفاق برای من هم میافتاد، خیلی پشیمونم، شاید ...

من: عزیزم خواهش میکنم، بچه ها تو ماشین هستن ها

نانا هم ساکت شد و تا خونه فقط حق حق زدو اشک ریخت، وقتی اونا پیاده شدن و رفتن بالا به منصور زنگ زدم

من: سلام منصور، خبر داری که چی شده

منصور: سلام مهندس، آره خبر دارم، اینم که چسبیده به من و ول کن نیست هنوز نرفتم خونه و زنم هم هی زنگ میزنه پس کجائی کارگاه زنگ زده آمار گرفته که تو کارگاه نیستم و داره یواش یواش شک میکنه{ صدای گریه و شیون نسرین هم از پشت گوشی میومد }

من: منصور از دوستائی که تو کرمان داری نمیتونی استفاده کنی و یه کاری برای حمید و اون طفلی بکنی؟

منصور: علی جون اگر جائی گرفتار شده بودن میتونستم برای رفع گرفتاری به دوستانی که تو منکرات و اطلاعات داشتم و یا دوستای بابام بهشون زنگ بزنم ولی چیکار میتونم بکنم؟ بگم دوستم یکی رو حامله کرده حالا سر سقط جنین طرف مرده و حالا بیاین ماله کشی کنید؟ { صدای جیغ نسرین بلند شد که من ولش نمیکنم این حمید لش رو ، من به خانوادش میگم که کی اینکار رو کرده بوده }

من: حالا یکی میخواد اینو ساکتش کنه

منصور: تو چیزی به ذهنت نمیرسه؟

من: نه چیزی به ذهنم نمیرسه در ضمن آخرین تماسی که مریم با خواهرش داشته موضوع رو گفته بوده و هیچ رغم راه در روئی نیست علت طلاق این دوتا به خاطر بچه دار نشدنشون بوده، حالا بقیه نمیگن چطور بوده که این بچه دار شده؟ اگر هم قانون کاری باهاش نداشته باشه، داداش مریم دست از سر حمید بر نمیداره ، خیلی ناراحتم، ببین این مرتیکه عن یه گهی خورده که یه تیم هم از حل مشکلش بر نمیان، از طرفی نمیخوام اون طفلی با بدنامی خاک بشه، بد جور ذهنم مشغوله، خودم هم اشکم در اومد، یاد جمله آخرش افتادم که میگفت دلم برات تنگ میشه، انگار بهم الهام شده بود که یه اتفاقی قراره بیفته

در حین صحبت با منصور بودم که دیدم شیشه ماشین رو میزنن، نانا بود

نانا: با کی داری حرف میزنی؟ ما یه ربعه منتظر تو هستیم نیومدی

من: با یکی از همکارا داریم صحبت میکنیم، بیا تو ماشین کارت دارم، نانا اومد تو ماشین نشست، خوب منصور جون من خانمم اومده تو ماشین کارم داره باید برم ، ببین کاری اگر تونستی برای حمید انجام بدی من رو هم در جریان بزار

منصور: باشه، اول بزار خودم رو از دست این سلیته نجات بدم بعد که رفتم خونه و کمی فکرم آزاد شد، خبرت میکنم

من: باشه، اگر هم دیدی کاری یا هم فکری از من بر میاد بهم زنگ بزن، موبایلم رو شب روشن میزارم

منصور : باشه، خداحافظ

من: خدانگهدار

نانا: چی شده؟ جریان چیه؟

من: حمید یکی از پرسنل کارگاه هست که زیر دست من محسوب میشه، تو کرمان با یه دانشجو مطلقه طرح دوستی میریزه و با هم سکس داشتن

نانا: برای چی طلاق گرفته بوده؟

من: طرف پسر عموش بوده،  عشیره لر هستن، بچه دار نشدن و هر چی دوا درمون کردن افاقه نکرد و به خاطر همین طلاق گرفتن

نانا: خوب

من: هیچی دیگه تو محرم وقتی حمید و همین منصور که داشتم باهاش حرف میزدم ، داشتن غذا نذری میدادن با این دختره آشنا میشه و چون خوزستانی بوده با هم صحبت میکنن و میخواد که رو حساب هم شهری بودن براش غذای بیشتری بده، اینجوری  آشنا میشن و با هم گرم میگیرن و همینطور بیشتر با هم گرم میگیرن و شماره رد و بدل میشه و همین کارائی که جوونها انجام میدن دیگه ، بعدش هم کار به دیدار های بعدی و علاقه مند شدن به هم دیگه و بعدش هم همخوابگی و تو همین حین طرف هم حامله میشه

نانا: من نمیدونم آخه اینا به چی فکر کردن که به این راحتی دست به یه همچین کاری زدن، تازه اینجور آدما زرنگ تر از این هستن و معمولا میدونن از چی استفاده کنن که باردار نشن

من: آخه تقصیر این حمید احمق هست که به طرف قول ازدواج میده خوب اون هم اعتماد میکنه و خودش رو در اختیار اون میزراه

نانا: تو هم با چه آدمائی رفاقت میکنی ها

من: رفاقت نکردم، اون پرسنل زیر دستم هست و من رو امین دونسته که به من زنگ زده، آخه من با زیر دستام حساب رئیس و مرئوسی نداریم، چون اگر بخوام طبق ظوابط ازشون کار بکشم کلاهم پس معرکه هست، به همین خاطر از روابط بیشتر استفاده میکنم و جواب گرفتم

نانا: حالا زنگ زده به تو که چی ؟ مثلا ماله کشی کنی؟ گناه داره، دختر مردم ، بزار قانون هر کاری قرار هست بکنه انجام بده، تازه تو هر راهی هم جلوی پای پسره بزاری که من نمیزارم، به قول تو داداش طرف که عشیره هست اون هم لر اوه اوه ، تا خون طرف رو نریزه ول کن نیست، خودتو قاطی نکن و واسه خودت شر اون دنیا رو نخر، تو دختره رو دیده بودی؟

من: آره، واسه بدرقه من با حمید اومده بود فرودگاه

نانا: یعنی تو این چند ساعته این اتفاق افتاده؟

من: آره، انگار با آمپول اول خونریزی شروع نشده بود و آمپول دوم رو زده که اینجوری شده بود

نانا: خوب اون کسی که تزریق رو انجام داده چی؟

من: الان منصور میگفت ازش قبلش رضایت نامه کامل گرفته و هیچ گونه مسئولیتی رو در قبال اینکار گردن نگرفته دیگه، ولش کن، خوب حالا از موضوع با خبر شدی بریم خونه؟

نانا: تو به من گفتی سر صورتت چی اومده ولی من باور نمیکنم،

من: پس جلسه بازجوئی هست دیگه نه؟

نانا: نمیدونم چرا باورم نمیشه ولی چون تازه برگشتی نمیخوام بهت پیله کنم، اوکی اصلا من خرم و فرض میکنم راست گفته باشی، بریم خونه

رفتیم خونه، میدونستم نانا به هیچ وجه از توضیحی که بابت صورتم دادم قانع نشده و یه جورائی بابت اتفاقی که بین من و اسماء افتاده بود پیش وجدانم خود خوری میکردم ، شب از خوابیدن رو تخت اون امتناع کردم و گفتم من میخوام سیگار بکشم ، اعصابم به هم ریخته هست، خیلی هم خسته هستم، میترسم تقلا کنم تورو هم بی خواب کنم،  شب بخیر

نانا: کاشکی از خدا یه چیز دیگه میخواستم

من: ای نامرد

خنده نخودی کرد و رفت، پولاد که تارسیده بود خونه خوابیده بود و پویا اومد تو اتاقم

پویا: بابا نخوابیدی؟

من: نه بابا

پویا: جریان بچه بعد از من چیه؟

من: بابا جان خواهش میکنم فضولی نکن، اصلا مامانت هم اشتباه کرد این رو گفت

پویا: بابا باور کن تا آخر عمرم برام علامت سوال میمونه، چون یه بار هم از عزیز این رو شنیده بودم

من: بعد از به دنیا اومدن تو چهار ماهه  بودی  مادرت دوباره حامله شد، براش خیلی سخت بود که دوتا بچه رو بزرگ کنه، تو هم بیماری تشنج داشتی، نمیخواستیم یکی دیگه با مشخصات تو بدنیا بیاد، حقوقم کفاف زندگیمون رو نمیداد، تو همیشه شیر خشک میخوردی از اون گروناش، تقریبا یک سوم حقوقم صرف شکم تو و دکترت و مریضی هات میشد، به همین خاطر مادرت تصمیم گرفت اون بچه رو از بین ببریم، جنین 45 روزه بود که مادرت با کمک یه دکتر که عمت معرفی کرده بود جنین رو انداخت، این کل ماجرا بود، لطفا دیگه سوالی نکن، هر چی شنیدی همینجا چالش کن و دیگه نمیخوام راجع به این موضوع چیزی بشنوم ، باشه بابا؟

پویا: سرش رو انداخت پائین و کمی فکر کرد و گفت چشم و اطاقم رو ترک کرد

نمیدونم تا صبح چند تا سیگار کشیدم، همش فکرم پیش اون بچه ها بود، به بدبختی که گرفتارش شده بودند، یه اس ام اس به اسماء زدم که ببینم این موضوع باعث نشده که اون دوباره مواد بزنه، که خوشبختانه دیدم این یکی لا اقل تو زرد از آب در نیومده بود و مقاومت میکرد، نوشته بود پاهام و دستام بی قرارن ولی تحمل میکنن، براش نوشتم که میخوام این دفعه که برگشتم برق چشمات رو ببینم که داد بزنه و بگه من پاکم، در مورد موضوع مریم هم نوشت که من خودمو تو این موضوع مقصر میدونم، دیدم سرزنش کردن دیگه جایز نیست، نوشتم که تو که تقصیری نداشتی، اونا هم بچه نبودن که ، فکر کردن رو کارشون، گرچه آخر بی فکری بودن، حالا هم دیگه این اتفاق افتاده ، به فکر سلامتی خودت باش و شب بخیر

نظرات 2 + ارسال نظر
زهرا سه‌شنبه 8 شهریور 1390 ساعت 16:40 http://lovely-lover.blogsky.com/

سلام
همینجا اعتراف میکنم که از داستانهاتون خیلی عقب موندم
وقت نشده که بخونم

اومدم عیدو بهتون تبریک بگم
امیدوارم هر چی از خدا میخواین بهتون بده
اولشم سلامتیتونو

ممنونم زهرا جان
انشاالله به حق صاحب اسمت حاجت همه برآروده بشه و سلامتی برای همه به ارمغان بیاره
شاد و پیروز باشی خانمم

نسرین چهارشنبه 9 شهریور 1390 ساعت 04:57 http://cloudy2010.blogsky.com

ey baba
Enam ke mord badbakht. Khak bar sare hamid.khonaro bishtar dost daram.lotfan hamin location bemonid.

چشم سعی میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد