خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

ستاره کویر - قسمت دهم

فردا رفتم دفتر ولی تنها کاری که نمیکردم کار بود، فقط حضور داشتم ولی روحم کرمان بود، نمیدونم چه مرگم شده بود، انگار من هم به اسماء وابستگی پیدا کرده بودم و هی داشتم به خودم نهیب میزدم که علی خر نشو، هیچ رغمه این افکار صحیح نیست، ولی وقتی دل میخواد عقل گاهی کم میاره، از طرفی هم میخواستم نتیجه کارم یعنی پاک شدن اسماء رو بدونم، فکر مریم و لحظه های آخر موقع اومدن فرودگاه هم بد جور دلمو خراش میداد، یک دفعه با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم، منصور بود

من: جانم مهندس؟

منصور: سلام، آقا حمید رفت و کلانتری خودش رو معرفی کرد و موضوع رو گفت، حالا هم تو بازداشتگاه هست، خانواده مریم هم اومدن و داداش مریم نشسته روبروی کلانتری و میگه من تا خون این رو نریزم از اینجا جم نمیخورم، یه جورائی حمید تحت الحفظ هست،

من: عجب، بلاخره اون اتفاقی که نباید بیافته افتاد و حالا بیا و درستش کن

منصور: زنگ زدم به خاطر یه چیزی

من: بگو

منصور: از خانواده حمید شماره تماسی داری؟

من: آره ، شماره مادرش اینا رو دارم، ولی مادرش تازه جراحی قلب باز کرده، پدرش هم همچین تعریفی نداره، بهترین کار این هست که بری تو کلانتری و یا از خودش و یا تو موبایلش شماره برادرش اینا رو گیر بیاری و به داداشش اینا بگی، اونا بهتر میدونن چیکار باید بکنن

منصور: خودش رو که نمیزارن ببینیم، ستوانه هم آدم نروئی هست، ببینم به سربازه اونجا میشه یه پولی بدم که بره از خود حمید شماره برادرش رو بگیره یا نه، کاری نداری؟

من: مریم رو چیکار کردن؟

منصور: هیچ چی، درخواست کالبد شکافی کردن تا ببینن چرا اینجوری شده و قراره فردا ببرنش مسجد سلیمان، اونجا خاکش کنن

من: دختر بیچاره، اوکی آقا من رو بی خبر نذار، خدا نگهدار

منصور: خداحافظ

دیگه اوضاع و اخباری که میشنیدم بدجور اذیتم میکرد، تو همین افکار بودم که تلفن دفترم به صدا در اومد، خط داخلی بود

من: بله؟

مدیر پروژه: سلام مهندس جان خوبی؟

من: سلام مهندس، ممنونم

مدیر پروژه: با زحمتهای ما؟

من: خواهش میکنم آقای مهندس

مدیر پروژه: آقای مهندس تشریف آوردن { مدیر عامل } میخوان با شما جلسه داشته باشن، تشریف میارید بالا؟

من: بله حتما

رفتم بالا و مدیر عامل به خاطر جلسه پریروز ازمون تشکر کرد و خبر داد که یک کارگروه دیگه که کارشون تخصیص بودجه برای طرح هست قراره تا دو روز آینده برن کارگاه و میخواست که براشون یک گزارش از وضعیت پروژه و پولی که تا الان گرفته شده و پولی که هنوز وصول نشده و مبلغی که تا انتهای کار قرار هست صورت وضعیت بشه تهیه کنیم و همه اینها رو در یک صفحه طی یک منحنی میخواست، من هم عنوان کردم کمی وقت لازم دارم تا این گزارش آماده بشه، اون هم قبول کرد و گفت

مدیر عامل: گفتم براتون بلیط بگیرن، میدونم تازه برگشتین ولی حیات پروژه به نظر این کارگروه بستگی داره، اینا از طرف ممیزی وزارت خونه هستن و میخوان نداشتن بودجه طرح رو توجیح کنن تا براش بودجه از محل دیگه تهیه کنن

مدیر پروژه: مهندس نمیشه گزارش رو همینجا بهشون بدیم

مدیر عامل: به نظر شما اگر میشد ، من حاظر بودم این همه هزینه مهمان کنم و براشون هتل و غذا و اینجور چیزا آماده کنم؟ میدونم خسته هستید ولی این جلسه با حضور عوامل گاز منطقه برگزار میشه و ممکنه معاون وزیر هم حضور داشته باشه، آقای مهندس هم شده عزیز معاون وزیر و میگه من فقط از گزارشهای اون مهندس جوونه سر درمیارم، اون باید باشه، البته فقط اسم کوچیکش یادش مونده و گفته علی آقا هم باشن تو جلسه

من: شانس من همیشه برای کار اسم ما رو یادشون میمونه حالا اگر درخواستی داشتیم طرف میگفت اصلا تو کی هستی؟

همه خندیدن و مدیر عامل ادامه داد

مدیر عامل: البته شما بابت جلسه پریروز یک پاداش ویژه پیش من دارید که بعد از این جلسه میتونید برید حسابداری و نقدش کنید

من: ممنونم از لطفتون

مدیر عامل: خوب من دیگه باید برم دفتر خودم، پس اگر گزارشت آماده شد بده مهندس ببینه و امضاء کنه و برای من ارسال کنید، ممنون

بلند شدم که برم مدیر عامل گفت شما بمونید کارتون دارم،

من: چشم

مدیر پروژه : پس با اجازه

مدیر عامل: به سلامت، بعد از رفتن مدیر پروژه رو به من کرد و گفت شما از جریانی که برای پرسنلت تو کارگاه اتفاق افتاده خبر دارید؟

من: خودم رو زدم به اون راه که چه جریانی؟

مدیر عامل: خوشم میاد که هوای پرسنلت رو خوب داری و راز نگهدارشون هستی، ولی من میخوام اگر میشه کمکی کرده باشم، به من درست بگید مشکل چی بوده ، شاید بشه براش کاری کرد

من: خبر ندارم

مدیر عامل: ببین مهندس، از آگاهی اومده بودن کارگاه و راجع به نفر زیر دست شما پرس و جو میکردن، من میدونم شما خبر دارید چی بوده قضیه، خبر های جور و واجوری شنیدم میخوام یکی درست و حسابی بگه ببینم چی بوده قضیه

من: شما چی شنیدین؟

دیدم موضوع رو کاملا میدونه و برام لپ مطلب رو گفت، دیدم دیگه پنهان کاری بسه و اون حتما میدونه ماها کجا بودیم و چه کردیم

من: والا من هم در همین حد میدونم نه بیشتر و نه کمتر

مدیر عامل: طرف کی حمید میشده؟ زنه صیغه ایش بوده؟ دوست دخترش بوده یا اینکه ...

من: تا اونجائی من میدونم یه ارتباطی بینشون تو محرم سر پخش کردن غذای نذری بوجود اومده بوده و چون لحجه حمید رو شنیده بود و دیده بود خوزستانی هست با هم گرم گرفته بودن و دختره که دانشجوی دانشگاه کاربردی کرمان بوده به خاطر همشهری گری و دانشجو بودن درخواست غذای بیشتر و بدون صف از حمید کرده بود، خوب جوون بودن و با یک نیگاه دلباخته هم شدن، گویا یه قول و قرارهائی برای ازدواج هم بینشون رد و بدل شده بوده ولی در این حد که بین خودشون بوده و از خانواده ها کسی خبری نداشته، یکی از شبهائی هم که پیش هم بودن هم اون اتفاقی بین پنبه و آتش میافته بین اینا هم افتاده بوده و گویا دختره حامله میشه، چون عشیره ای هم بوده و از مطلع شدن خانوادش میترسیده خواسته بود جنین رو سقط کنه که این اتفاق بد افتاده، حالا دیگه نمیدونم چی میشه

مدیر عامل: شانس آوردیم که این بچه برای خودش خوابگاه شخصی جدا اجاره کرده بوده، میبینی مهندس؟ وقتی من قبول نمیکنم کسی خوابگاه جدا داشته باشه به خاطر اینجور چیزاست، با این حساب کاری نمیشه براشون کرد، فقط من یه دوستی دوری با عموی حمید دارم، باید بهش خبر بدم تا خانواده حمید رو در جریان بزاره و برن دنبال کار این بچه

من: به اونا اطلاع دادن کاری رو حل نمیکنه تا دادگاه تشکیل بشه، در ضمن حمید رو نمیشه با ضمانت بیرون آورد، باید منتظر باشن تا روز دادگاه، مادرش تازه جراحی باز قلب کرده، پدرش هم اوضاع خوبی نداره، اگر برن کرمان زا براه میشن، بهتره از طریق عموش به برادراش خبر بدن، اونا باز بهتر میدونن چیکار باید بکنن، شنیدم برادر کوچیکش حقوق خونده، شاید بتونه براش کاری بکنه

مدیر عامل: بسیار خوب، هر چی که گفتیم همینجا میمونه، نمی خوام اسم شرکت برای اینجور مسائل تو زبون این و اون بیفته

من: از اینجا که مطمعن باشین، بهتره این سفارش رو به کارگاه بکنید، اونجا سه چهار نفر سرشون درد میکنه برای اینور اونور بردن اینجور اخبار

مدیر عامل: بسیار خوب، من صحبت میکنم، شما هم این گزارش رو آماده کنید تا بلکه بتونیم از کارفرما یه پولی به پروژه تزریق کنیم و از این رکود در بیایم، خداحافظ

من: خدانگهدار مهندس

وقتی از دفترش اومدم بیرون مدیر مالی صدام کرد و پاداش مدیر عامل رو بهم داد، اصلا به داخل پاکت توجه نکردم چون حواسم پیش اونا بود، شب که رفتم خونه دیدم یه میلیون تو پاکت هست، پاداش رو بین اعضای خونه تقسیم کردم، پولاد 50 تومن، پویا 150 تومن، نانا400 تومن و باقیش موند برای خودم، به همه گفتم با اینا هر چی دلتون میخواد برای خودتون بخرید، شما هم تو این پاداش سهیم هستید

نانا: پولهائی که رو که من پخش کرده بودم جمع کرد و گفت این پول خرج یه مسافرت میشه که همگی با هم لذتش رو ببریم

پویا: مامان؟ من میخواستم با این پول کتونی و شلوار بگیرم

پولاد: من هم میخواستم بازی PS3 بگیرم

نانا: خیلی خوب شماها پولتون رو بردارید، با سهم من و بابا میریم مسافرت

من: پیشنهاد خوبی هست ولی باید صبر کنی تا من از کرمان برگردم

نانا: دوباره؟ چرا آخه؟ تازه برگشتی که

موضوع رو براش توضیح دادم و قول دادم به محض اینکه برگردم مرخصی میگیرم و میریم شمال

نانا: حالا کی میری؟

من: پس فردا

پویا: کی بر میگردی بابا؟

من: بلیط برگشت ندارم، باید دید این ممیزی ها تا کی اونجا هستن

نانا: از اونجا به من خبر بده تا بتونم از آموزشگاه مرخصی بگیرم

من: حداکثر دیگه آخر هفته میام، تو برای هفته آینده مرخصیت رو بگیر

نانا: اوکی، حالا بیا شامت رو بخور

من: خیلی گرسنه هستم ولی میلی ندارم

نانا: دیگه برای غذا خوردن ناز کردن ندیده بودیم

من: نانا سر به سرم نزار، و موضوع امروز مدیر عامل رو بهش گفتم و نگرانیم به خاطر حمید

نانا: اونی که این غلط زیادی رو کرده حتما باید فکر اینجاش رو هم میکرد، در ضمن بچه که نبوده 30 سالشه

من: آره ولی بعضی ها تا 100 سالگیشون هم هنوز بچگانه فکر میکنن

نانا: با دست اشاره ای به من کرد و گفت یکیش حی و حاضر

من: از تو بیشتر از این هم انتظار نمیرفت

نانا: دروغ میگم؟ یه آدم احساساتی 45 ساله که تو سن 25 سالگی گیر کرده

سکوت کردم و شامم رو زود خوردم و رفتم تو اطاق خودم
نظرات 5 + ارسال نظر
زهرا شنبه 12 شهریور 1390 ساعت 19:27 http://lovely-lover.blogsky.com/

سلام
نه خیلی بد نیست اوضاع
مرسی که میاین

خوب خیالم راحت شد

امید شنبه 12 شهریور 1390 ساعت 21:23

یه وبلاگ دارم تو بلاگفا قالبش مثل همینه
خیلی دوستش دارم
یه جای دنج و خلوته برای من

امید جون
هر کس نیاز داره که یه جای خلوت و دنج داشته باشه تا اونجا بتونه خودش رو بهتر بشناسه

نسرین یکشنبه 13 شهریور 1390 ساعت 01:15 http://cloudy2010.blogsky.com

سلام
هنوز هم در گیر و دار آن شب و درگیری با وجدانش مانده علی ...

و چه بیهوده رفت مریم ... چه مضحک به بدبختی رسید حمید

و نانا که چه ساده به زندگی اش و مسافرت شمال فکر می کند و نمی داند در دل پرآشوب علی چه می گذرد

پناهگاه و اطاق جای خوبی ست اما نه برای فرار از خود ...

نسرین جون
یه سری اتفاق ها تا ابد وجدان آدم رو درگیر میکنه و هر کاریش کنی درست نمیشه
و بدتر اینکه اعتراف به اون گناه هم وضع رو بدتر میکنه

مسافر یکشنبه 13 شهریور 1390 ساعت 09:00

سلام یه دو هفته ای نبودم دلم واسه داستانت تنگ شده بود

سلام عزیزم
هر وقت سر میزدم میدیدم که آپ نکردی
خوشحالم که اومدی و امید که سفر حالت رو عوض کرده باشه

کلبه ی تنهایی من یکشنبه 13 شهریور 1390 ساعت 09:20 http://kolbeyetanhaiyeman.blogsky.com/

سلام خوبی؟
بیا وبم کارِت دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد