خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

ستاره کویر - قسمت یازدهم

وقتی زخم زبون های نانا رو میشنیدم دیگه وجدان درد نداشتم و خودم رو تبرئه میکردم از اشتباهاتی که انجام دادم و میگفتم من هم آدمم، احساس دارم، دلیل نمیشه که مرد شدم خشن باشم و یا ادای خشن های بی احساس رو در بیارم، باید خواسته های معقولم رو تو خونم پیدا میکردم ولی وقتی میسر نیست خوب مسلمه که اکثرا بیرون خونه اون رو جستجو میکنن و گاهی ابراز محبت مصنوعی رو میخرن، خودتون میدونید خریدنش از چه نوعی هست،  غرق در افکارم بودم که با سوختن انگشتام فهمیدم که سیگارم به انتها رسیده بدون اینکه پکی به اون زده باشم، اون رو خاموش کردم و یه سیگار دیگه روشن کردم و بعد از چند تا پک زدن حس کردم به خوابه عمیقی احتیاج دارم، سیگار رو خاموش کردم و چراغ ها رو هم خاموش کردم، فقط تلویزیون روشن بود ولی صداش رو کامل قطع کرده بودم، خیره به تصویر تلویزیون خوابم برد ، فردای اون روز تمام سعیم رو گذاشتم تا گزارش لعنتی رو در بیارم و نهایتا اون گزارش تکمیل شد و موقع رفتن خونه یک نسخه به دفتر مدیر عامل فکس شد تا نظر نهائی رو بده و در صورت تصویب همون رو تو جلسه فردا به کارگروه ممیزی تحویل داده بشه که تو ماشین بودم که مدیر عامل خودش زنگ زد

من: سلام مهندس

مدیر عامل: سلام مهندس جان آقا همین خوبه ، همین رو ارائه بدین

من: مدیریت پروژه کامنتی ندارن؟

مدیر عامل: نه اون هم اینجا پیش منه و دید گزارش رو و تائید کرد، امیدوارم که از جلسه با دست پر برگردید

من: مهندس از حمید خبری نشد؟؟

مدیر عامل: والا یه بار دیگه آگاهی اومده بود کارگاه و منصور رو سین جیم کرده بودن و رفتن

من: بسیار خوب، ممنون، امری نیست؟

مدیر عامل: موفق باشی  ، خدانگهدار

قبل از اینکه راه بیفتم سعی کردم با موبایل منصور تماس بگیرم که گوشیش خاموش بود و تصمیم گرفتم به اسماء زنگ بزنم

من: سلام خانوم

اسماء : سلام آقا، احوال شما؟ کجائی بی معرفت

من: باور کن یه جورائی اصلا از اون شهر و حوادثی که پیش اومده متنفر شدم

اسماء: تو از کرمان بدت اومده یا از من؟

من: تو چه گناهی داری؟ راستی بگو ببینم حالت چطوره؟

اسماء: دارم داروهام رو میخورم و مبارزه میکنم، سختیش تموم شده و دو روز دیگه میتونم داروها قطع کنم

من: به به ، تبریک میگم، آفرین، حالا به خاطر اینکه شادت کنم یه خبر خوب برات دارم

اسماء: چی؟

من: فردا کرمانم

اسماء: از پشت تلفن جیغ کشید آخ جووووووووون ، راست میگی علی؟

من: آره ولی با یه کار گروه میام کرمان و صبح نمیتونم ببینمت ، نمیدونم هم این جلسه تا کی بطول میکشه، شاید هم نبینمت، نمیدونم

اسماء: من نمیدونم، به هر ترتیبی که شده باید هم رو ببینیم، من شام میزارم تو هم شام میای اینجا

من: اسرار نکن، ببینم چی میشه، وقتی رسیدم کرمان وضعیت رو میسنجم و باهات تماس میگیرم

اسماء: منتظرم

من: از حمید و منصور و نسرین خبری نداری؟

اسماء: از حمید که میدونم تو بازداشتگاه بوده منتقل شده آگاهی، منصور هم موبایلش خاموشه، نسرین هم هر وقت تماس میگریم ریجکت میکنه

من: که اینطور، سراغ تو که نیومدن؟

اسماء: نه، چون تزریق دوم رو تو بیمارستان انجام دادن و همونجا حالش بد شده، رفتم بیمارستان، طفلی مادرش و خواهرش خودشونو میکشتن

من: خوب حق هم دارن

اسماء: خواهرش با همون لباس محلی اومده بود، مادرش هم که یه دفعه خشکش میزد و یه دفعه تو سر خودش میکوبید

من: خیلی سخته، خیلی،  بچه ها کارهائی میکنن که والدینشون رو خیلی اذیت میکنن، چند لحظه لذت ببین چه آتیشی به پا کرد، آتیشی که شرش دامن خیلی ها رو گرفته

اسماء: برا ی اومدنت دقیقه شماری میکنم، مراقب خودت باش

من: بسیار خوب خدا نگهدار

سر راه رفتم انجمن معتادان گمنام و از یکی از دوستان خواستم یه راهنمای خانم برای اسماء پیدا کنه تا بتونه بعد از اتمام دردهای فیزیکی و سم زدائی بره پیش اونها و راهکارهای لازم برای پاک موندن رو ازشون بپرسه

محمود ، دوست دوران پاکیم هم دونفر رو معرفی کرد که یک زن و شوهر بودن و یه جورائی خودشون رو وقف انجمن کرده بودن، دیدم این دو نفر خیلی بهتر هستن و بهتره با همونها شروع کنه و به هر حال تو انجمن میتونه دوستان جدید هم پیدا کنه، اینطوری دیگه تنها نبود و میتونست تنهائی خودش رو پر کنه، با محمود میخواستم خداحافظی کنم که بهم گفت

محمود: علی؟ نمیخوای یه جلسه پر کنی؟

من: چرا داداش، من لغزش داشتم و باید 90 جلسه دیگه بیام ولی الان سرم شلوغه و خیلی کار رو دستم مونده که ناتمام هست و باید اونا رو به یه سر و سامونی برسونم ، ولی میام داداش

محمود: مراقب سلامتیت باش، سلامتیت از پول درآوردن مهم تر هست، تو که نمیخوای دوباره به اون وضعیت بیفتی؟

من: راست میگی، انگار من زود فراموش کردم که با چه وضعیتی اومدم انجمن، یادم رفته که چقدر تخریب شخصیتی شدم

محمود: ولی عیبی نداره، دوباره میخوای شروع کنی، هر وقت بیای قدمت روی چشم

من: خیلی باحالی، یا علی

محمود: حق یارت داداش

با اون هم خداحافظی کردم و رفتم دفتر بحجت

منشی دفتر: بله بفرمائید؟

من: با خانم دکتر کار داشتم

منشی: وقت قبلی داشتین؟

من: خیر

منشی: در چه رابطه ای هست؟ دستگاهی برای ارائه دارید؟

من:  خیر از دوستان هستم، منتظر میمونم تا وقتشون آزاد بشه

منشی: باشنیدن از دوستان هستم کمی شک کرد و ظاهرا پیش خودش گفته اگر اینا با هم دوست هستن پس چرا به موبایلش زنگ نزده و با شک و تردید به بهجت خبر داد که یه آقائی اومدن اینجا وقت قبلی ندارن و میگن از دوستان هستن و منظر میمونن تا وقتتون آزاد شه، بله گوشی رو گذاشت و خیره به در اطاق موند

بهجت اومد بیرون و با دیدن من گفت

بحجت: سلام علی، چرا به گوشیم زنگ نزدی؟ با هم دیگه رو بوسی کردیم و دعوتم کرد برم اطاق خودش

قضیه آشنائی من با بحجت هم بر میگرده به سالهای خیلی دور، به قبل از ازدواجم و یه دوستی ساده که تو کوه شکل گرفت و این دوستی همینطور ادامه پیدا کرد و تا به امروز، صمیمیت فوق العاده ای بینمون برقرار بوده و سوای مسئله جنسیت مثل دو تا رفیق هوای هم رو داشتیم ، تا اینکه من ازدواج کردم و چند سال بعدش بحجت ازدواج کرد ولی طفلی بعد از 5 سال مجبور شد طلاق بگیره چون همسرش بد جور اعتیاد پیدا کرده بود و هیچ رغمه حاضر به ترک نبود و هر روز بد تر میشد

بگذریم

بحجت: خوب ، داداش اینورا؟

من: خیلی مخلصیم آبجی، اومدم ازت تشکر کنم بابت اسماء

بحجت: دختر جالبیه، با هم روزی دو بار تماس داریم، اینو از کجا میشناسی؟

جریان اون شب رو براش تعریف کردم و بقیه قضایا و اتفاقاتی که افتاده

بحجت: عجب ، نمیدونم بگم بد شانسی یا خوش شانس

من: خوش شانسی به خاطر چی؟

بحجت: به خاطر اینکه بالاخره سهمت رو به انجمن پرداختی، و پیامت رو به یک نفر رسوندی که پاک بشه

من: منتها خودم وا دادم

بحجت: خودت رو محاکمه نکن، سعی کن خودت رو ببخشی، الان وقت مناسبی برای سرزنش خودت نیست، تو باید به این زن کمک کنی، فعلا دلخوشیش توئی

من: د از همین میترسم، با توجه به کارها و زخم زبون های نانا، و محبت های این بابا، تو شیش و بشش موندم

بحجت: هر وقت دیدی داری خارج از محدوده میزنی با من تماس بگیر

من: ممنونم بحجت، تو همیشه تو بدترین شرایط کمک حالم بودی

بحجت: من خوبی های تورو از یاد نمیبرم، وقتی حسن با اون اعتیاد وحشیانه و اون کارائی که انجام میداد تو همیشه کمک حالم بودی و مادر مهربونت، راستی مامانی چیکار میکنه؟

من: اونقدر بی معرفت شدم که ماهی یکبار هم اونم برای رفع مسئولیت بهش سر میزنم

بحجت: منم خیلی گرفتارم و کم بهش زنگ میزنم، میخوای بریم پیشش؟

من: نه بحجت، خودت برو، رفتن من و تو با هم اونجا برای خیلی ها سوال برانگیز میشه و باید بعدش تقاص پس بدم

بحجت : آره درکت میکنم، باشه خودم امشب دخترمو برمیدارم و با مامان جون میریم بیرون

من: بسیار خوب، مزاحمت نمیشم، من برم

بحجت: کجا؟ تازه اومدی، من هنوز پذیرائی نکردم

من: قربونت آبجی، وقت زیاده، بزار واسه یه وقت دیگه، خدانگهدار

بحجت: به نانا سلام برسون

من: میدونی که اون از هر زنی که با من چه الان و چه قبل حتی سلام علیک داشته متنفره پس انتظار نداشته باش سلامت رو برسونم چون اینطوری برای خودم شر خریدم

بحجت: آره من یکی دو بار بهش زنگ زدم ولی دیدم خیلی سرد جواب داد و به همین خاطر دیگه باهاش تماس نگرفتم، مشکل اون این هست که روابط اجتماعی رو با یه چیز دیگه اشتباه میگره

من: سهم من از زندگی این بوده دیگه، تو به بزرگی خودت ببخش، ما رفتیم، خداحافظ

بحجت: خدا نگهدارات داداشی

نظرات 3 + ارسال نظر
زهرا یکشنبه 13 شهریور 1390 ساعت 14:21 http://lovely-lover.blogsky.com/


بــرگشـتـنـتــــ

همـان قـــدر مــحــال استـــ

کــه خیـــال مـــے کـــردم

رفـتـنـتــــ . . .

نسرین دوشنبه 14 شهریور 1390 ساعت 01:46 http://cloudy2010.blogsky.com

اصلا حرفای آخر علی رو با بحجت نفهمیدم ... اصلا
و من هم چنان به نانا حق می دم
بحجت زن خوبیه ... علی هم خوبه
اما نانا معرکه ست ... دینگ دینگ ... ستاد حمایت از نانا

گندم دوشنبه 14 شهریور 1390 ساعت 16:14

سلام
خوبید؟
دنبال کردم تا اینجا ..علی اشتباه کرد! اصولا این جور کمک کردن ها برای آدم نتایج بد به همره داره!
دلم برای اون دختر بیجاره سوخت ! حمید هم حقش بود باید بدتر از اینا سرش بیاد!

سلام گندم جان
بله همینطوره که میگی
کلا بچه های انجمن میگن تا یک سال از پاکیت نگذشته نباید پیام به کسی بدی چون شاید دچار لغزش بشی که علی به عینه دید این قضیه رو
اون دختر بیچاره هم بچه که نبوده و موقعی که همخوابگی با حمید رو داشت تجربه میکرد باید به فکر اینجور مشکلات هم میبود
حمید هم حقش خیلی بیشتر از اینا بود

ولی
همه اینها به ما میگه که تمام اون لذت ها به دردسر های بعدش نمی ارزه

شاد باشی خانومی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد