خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

ستاره کویر - قسمت آخر

فردای اون روز من عازم کرمان شدم و باز یک جلسه فرسایشی و خوشبختانه این جلسه هم به خوبی سپری شد و بقیه جلسه رو اونها خواستن با کارفرما به صورت خصوصی برگزار کنن و ما رو در نهایت در جریان تصمیم گیری هاشون قرار بدن، دیگه کاری نداشتم کرمان، رئیس کارگاه هم یهماشین بهم داد و گفت بهتره برید هتل استراحت کنید،  چون اینجا که کاری باقی نمونده، جویای حمید از منصور شدم

منصور: والا هیچ خبری ازش ندارم، فقط دیشب داداشش باهام تماس گرفت و جویای مسئله بود، مثل اینکه اون داره کارهاشو پیگیری میکنه

من: که اینطور، من کرمان هستم اگر دیدی کاری از دستم بر میاد بهم بگو

منصور: حتما، مهندس امشب بیام دنبالت؟

من: نه داداش، همون دسته گلی که به آب دادیم برای هفت پشتم بسه

منصور: مهندس خیلی سخت میگیری

من: سخت نگرفتم که دوباره مواد زدم دیگه داداش، باید یکی برام نقش ترمز رو بازی کنه وگرنه بی ترمز میرم جلو

منصور: معلومه تو جوونیهاتون خیلی بی ترمز میرفتین جلو

من: همین الانش هم خر بشم از همه بدترم، خداحافظ

توی راه برگشت به کرمان به اسماء زنگ زدم

من: الو ، سلام اسماء

اسماء: علییییییییییییییییییییی ، سلام، رسیدی ؟ کجائی؟

من: دارم میام کرمان

اسماء: پس یه راست بیا اینجا

من: نمیخوام مزاحمت باشم

اسماء: تو مزاحم بی نقطه هستی، چه مزاحمتی؟ میخوام من رو ببینی و نظر بدی عوض شدم یا نه؟

من: اینکه صورتت عوض شده باشه که حتما اینطوره که میگی، ببین من الان دارم رانندگی میکنم رسیدم بهت زنگ میزنم

اسماء: زنگ خونم رو بزن، منتظرت هستم

توی باقیمانده راه فکر میکردم که کجای من و نانا ایراد داره؟ چرا نمیتونیم همدیگه رو به عنوان یه همسر قبول کنیم، شاید ماها تعریف درستی از زندگی مشترک نداریم، شاید .... یکدفعه صدای بوق یک کامیون من رو به خودم آورد، ترمز کردم و زدم کنار، داشتم میرفتم تو خط مقابل، خیره به جاده بودم ولی حواسم یه جای دیگه بود، قلبم به تندی میزد، راستش کمی هم ترسیده بودم، از پشت ماشین یه مقدار آب برداشتم و زدم به سر و صورتم، صندلی رو خوابوندم و یه سیگار روشن کردم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم، ولی مگه اختلافهای من و نانا میزاشت، عین زیر نویس برنامه ها دائم تو مغزم رژه میرفتن

بالاخره راهی کرمان شدم و بعد از یک ربع ساعت دم خونه اسماء بودم، زنگ خونش رو زدم و گفت: بفرمائید

رفتم بالا

اسماء: درود بر ناجی من

من: من ناجی نیستم، راهنمائیت کردم ، خودت خودت رو نجات دادای

اسماء: یه خبر خوب هم بهت بدم؟

من: به به بالاخره یکی پیدا شد که یه خبر خوب به ما بده خوب حالا اون خبر خوب چی هست

اسماء: سیگار رو هم ترک کردم

من: بابا  با اراده، داری موشکی میری جلو ها

اسماء: ناهار چی میخوری؟

من: هیچ چی

اسماء اذیت نکن دیگه، به هر حال من برات همون سیب زمینی سرخ کرده رو درست کردم

من: پس تا داغه بیار بخوریمش، راستی چقدر صورتت رو اومده

اسماء: آره همه میگن

من: داروهات رو داری میخوری؟

اسماء: آره ولی امروز که با خانم دکتر صحبت میکردم گفت که نصفش کنم

من: بسیار هم عالی، از اون بچه ها چه خبر داری؟

اسماء: والا یکی دو بار مامور های آگاهی اومدن دم خونه و چند تا سوال ازم کردن و رفتن، هیچ خبر خاصی ندارم، فقط نسرین رو دیدم و اون هم خیلی دپرس شده بود و براش یه جورائی باور نکردنی بود این قضیه

من: من که بهت گفته بودم مواظب باش، حالا برای تو دردسری درست نشه

اسماء: من نه سر پیاز بودم و نه ته پیاز، دکترش کس دیگه ای بوده و تزریق هم تو بیمارستان انجام شده

من: نگفتن چرا اینجوری شد؟

اسماء: میگن آمپول دوم تاریخ مصرفش گذشته بوده، همین باعث تشنج شده بود، علی تورو خدا اون روزا رو یادم ننداز، به اندازه کافی اذیت شدیم

من: بسیار خوب باشه، امشب چه کاره ای؟

اسماء: چطور؟ جائی میخوای بری؟

من: جائی میخوایم بریم

اسماء : کجا؟

من: پیش یه زن و شوهر

اسماء: کی هستن اینا؟

من: یکی عین ما، قراره همسرش راهنمای تو بشه و تورو ببره انجمن معتادان گمنام تا اونجا بتونی روحت رو صیغل بدی

اسماء: باشه، میریم

همون موقع به محمود اس ام اس دادم تا شماره یا آدرس اون زوج رو برام ارسال کنه و پنج دقیقه بعد دیدم یه شماره ناشناس باهام تماس گرفت و گفت

ناشناس: سلام، من مجتبی هستم و محسن شماره شمارو به ما داد، خوب کی میتونیم این مریضمون رو ببینیم؟

من: سلام مجتبی جان، امروز عصر ساعت 6 خوبه؟

مجتبی: باشه پس قرار ما سر خیابون ...

با مجتبی خداحافظی کردم و چون خیلی خسته بودم رو همون مبل خوابم برد، با بوسه اسماء بیدار شدم،

من: آهای، باز که داری شیطونی میکنی

اسماء: علی چیکار میکنی که اینقدر بی خوابی؟

من: شبها کابوس میبینم و روزها کابوس میشنوم و زخم زبون

اسماء: میخوای من با همسرت صحبت کنم؟

من: اگر میخوای طلاق نامه بیاد دستم باشه، میدونی اسماء ؟ یکی باید قبول کنه که خواب نیست تا بتونی بیدارش کنی ولی وقتی یکی خودش رو به خواب زده باشه هیچ وقت نمیتونی بیدارش کنی

اسماء: نمیدونم، من که حرفای نانا رو نشنیدم و نمیتونم قضاوتی داشته باشم، اصلا در مقامی نیستم که بخوام قضاوت کنم و قضاوتم چیزی رو حل نمیکنه، ولی دوست دارم یه جوری کار تورو جبران کرده باشم

من: تو اگر میخوای کار من رو جبران کرده باشی، به پاکیت برس، امشب که با اینا آشنا شدی، بهتره به حرفاشون و راهنمائیهاشون گوش بدی، چون به تو کمک زیادی خواهند کرد، تا حالا آدمهای زیادی رو نجات دادن

اسماء: قول میدم حرف گوش کنم

من: خوب برای سرگرم کردن خودت چه فکری کردی؟

اسماء: میخوام برم و گرافیک بخونم، از طریق یکی از دوستان اقدام هم کردم،

من: چه خوب،

اسماء: بلندت کردم که بگم ساعت 5.30 دقیقه هست و چون شنیدم با اونا 6 قرار گذاشتی خواستم بیدار شی

بلند شم و آبی به سر و روم زدم و با اسما به طرف آدرسی که داشتیم حرکت کردیم، یه زوج جوان که جفتشون از صورتشون آثار کمی از تخریبهائی که تو دوران اعتیاد داشتن هنوز به صورتشون مونده بود، البته وقتی باهاشون صحبت کردم دیدم که دانش بالائی دارن و همسرش دیگه با اسماء بر خورد و با هم مشغول صحبت شدن، کمی با مجتبی از انجمن صحبت کردیم و نوع فعالیت اونها در کرمان، خیلی در مضیقه بودن ، تقریبا گاهی با هزینه خودشون کلاسهای انجمن رو میچرخوندند، بعد از نیم ساعت صحبت کردن

مجتبی: خوب دیگه داداش ما باید ساعت 7  کلاس رو شروع کنیم و باید بریم ، اگر شما هم مایلید میتونید تو جلسات ما شرکت کنید

من: حتما، برای اینکه اسماء هم با آدرس جلسه و زمانش آشنا بشه میایم

مجتبی : پس پشت سر ما حرکت کنید

با اسماء به اون آدرس رفتیم و اینکه چی تو جلسه گذشت بهتره مسکوت بمونه، چون یکی از شروط شرکت در جلسات این بود که هر آنچه که اونجا میشنویم ، همونجا بمونه

ولی بعد از جلسه حس کردم اسماء بیشتر تو خودشه

من: کجائی خانم؟

اسماء: من با دیدن این آدمها فهمیدم که شرایط من خیلی بهتر از اینها بوده در صورتی که فکر میکردم هیچکس غمش از من بیشتر نیست، فهمیدم که باید قدر همین الانم رو بدونم ، از تو هم ممنونم که من رو با اینها آشنا کردی

من: خوب حالا که حالت خوب شده من دیگه باید برم

اسماء: کجا؟ من تازه تورو پیدا کردم، نکن علی با من

من: عزیز دلم، تو خیلی زیبائی و میتونی شانست رو با کس دیگه ای امتحان کنی که شرایط من رو نداشته باشه، تو دوست داری من دوباره بازگشت داشته باشم؟

اسماء: معلومه که نه

من: خوب پس بزار همینجوری تموم بشه

اسماء: علی نمیدونم چی باید بگم، من با بودن تو فهمیدم که تو کویر هم میشه یک ستاره داشته باشی، میتونی شب هات رو نورانی کنی، کاشکی شرایطی میشد که تو هم از زندگیت لذت ببری، کاشکی میشد جبران محبت های تور کرد

من: تو اگر میخوای محبت من رو جبران کنی بهتره که تو انجمن جبران کنی و به آدمهای اون جلسه خدمت کنی، و مطمعن باش که اینجوری جبران کردی

تو ماشین دست هام رو گرفت و حاضر نبود جدا بشه که دم هتل دستام رو از دستاش بیرون کشیدم و از ماشین پیاد ه شدم، وقتی میرفت اشک تو چشمام جمع شده بود، شاید گوشه های پنهان قلبم نسبت بهش وابستگی پیدا کرده بودم، ولی نا خودآگاه با اومدن تصویر نانا تو ذهنم به خودم نهیب میزدم که اینطوری درست نبود و خوب شد که جدا شدیم،

اسماء به من فهموند که در بدترین شرایط میشه خنده رو بر لب داشت و با مشکلات جنگید، اون تو بدترین شرایطم با نانا به من کمک کرد تا محبت بی دریغ رو نسبت به همه تجربه کنم، چه اونی که آزارم میداد و چه اونی که تازه باهاش آشنا شدم، تو هتل خیلی فکر کردم و سعی کردم وقتی بر میگردم تهران برای همسرم یه آدم دیگه باشم، اون برام نقش همون ستاره کویر رو بازی کرد، وقتی تو کویر زندگیم بودم، اون ستاره درخشید و نور خودش رو به زندگی من داد، الان از موقع حدود چهار سالی میگذره و اسماء هنوز تو جلسات انجمن شرکت میکنه و یه جورائی اون هم به کمک اون زوج جوان جلسات رو پیش میبرن، گاهی به اون زنگ میزنم و وقتی که حس میکنم لازم هست باهاش صحبت کنم انگار این حس دوطرفه هست و اون هم عین حس و حال من رو پیدا میکنه، حمید هم به زندان و دادن دیه محکوم شد و بقیه هم از اون واقعه فقط به عنوان یک حادثه تلخ یاد میکنن و من هم سعی کردم دیگه پام رو تو اون شهر نگذارم چون یادآور خاطرات تلخی بود برام.

امید که تو ایران عزیزمون همه سالم بمونن و از گزند اعتیاد مصون بمونن

یا حق

نظرات 7 + ارسال نظر
زهرا پنج‌شنبه 17 شهریور 1390 ساعت 13:31 http://lovely-lover.blogsky.com/

آموخته ام که

با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه،

رختخواب خرید ولی خواب نه،

ساعت خرید ولی زمان نه،

می توان مقام خرید

ولی احترام نه،

می توان کتاب خرید ولی دانش نه

، دارو خرید ولی سلامتی نه

، خانه خرید ولی زندگی نه و

بالاخره ، می توان

قلب

خرید، ولی عشق را نه

همینطوره که میگی

نسرین جمعه 18 شهریور 1390 ساعت 01:04 http://cloudy2010.blogsky.com

خوب تموم شد ...
فکر نمی کردم بتونه ترک کنه اسماء ...
اماتونست ... خوب بود
خسته نباشید جانانه به شما ...

ممنوم عزیز

ب ه س جمعه 18 شهریور 1390 ساعت 01:32

واسه خط آخرت...آمین :X

واقعا به دعای همه نیاز داریم

گندم جمعه 18 شهریور 1390 ساعت 22:42

سلام
خوشحال شدم که اسما پاک موند..علی هم همینطور..
امیدوارم همه از گزند اعتیاد مصون بمونن

سلام بر گندم عزیز
من هم امیدوارم

نسترن شنبه 19 شهریور 1390 ساعت 03:40 http://jayekhaliyeto.blogsky.com/

وقتی این قسمت آخر داستانت و خوندم یاد یه شعر کوتاه افتادم که مال خودمه .
آن جا خاموش است

اینجا چراغ ها می درخشند

آنجا سکوت

اینجا غرق هیاهوست

آنجا رد پای از تو دارد

اینجا غریبم هوای کویر دارم.
من مال کرمونم اما به خاطر درسم مجبورم فعلا تهران باشم.

نه والا؟

یک ماما با چکمه های سفید یکشنبه 20 شهریور 1390 ساعت 06:25 http://newmidwife.blogsky.com/

درود برشما و نگارش زیباتون...خیلی دلچسب بود پایان خیلی خوبی داشت و حس خیلی خوبی رو بهم منتقل کرد ممنون ازتون راستی خوندن این داستانو و چندتای دیگه رو به دوستام هم پیشنهاد دادم اونا هم خیلی لذت بردن

سرکار خانم قوامی سلام
راستش تشویق شما خواننده های گرامی باعث میشه که باز بنویسم
نوشتن من رو اذیت میکنه چون گاهی تو ؛ من ؛ داستان گیر میکنم حالا چه مثبت باشه و چه منفی و از خود خودم دور میشم و بازگشت به حالت عادی کمی آزار دهنده هست
اما
به خاطر اینکه میدونم دوستان عزیزی مثل شما داستان رو دنبال میکنن پس مینویسم

شاد باشید

رز یکشنبه 20 شهریور 1390 ساعت 12:19

سلام علی رضا جان خوبی؟؟
من خیلی وقت نبودم.. رفته بودم مشهد.. عروسی دوستم بود و واسه همون مسافرت خارجیمون کنسل شد... جاتون خالی خیلی خوش گذشت و خستگی این چند ماه از تنم بیرون رفت.. سفرنامه ام رو بعدا مینویسم..

از این که داستان تمام شده رو خوندم خوشحالم.. و تمام شدنش رو خیلی دوست داشتم.. خیلی عالی تمام شد .. ممنون... پایانش رو خیلی دوست داشتم.. حمید هم به سزای کارش رسید.. دلم خیلی واسه مریم سوخت.. اگه حمید بهش قول ازدواج نداده بود شاید کمتر واسش کباب میشدم.. و چقدر ما خانومها ساده دل هستیم...

درود بر رز عزیز
خانم زیارت قبول - دیگه میشه بهت گفت مشهدی رز
خوشحالم که بهت خوش گذشته
همیشه شنگول و شاد باشی
راستش حس میکنم انتهای داستان رو زود سر و تهش رو هم آوردم ولی شخصیت من داستان کمی اذیتم کرد و مجبور شدم زود جمعش کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد