خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

کابوس - قسمت ششم

صبح که بیدار شدم یه تصویری دیدم که فوری محو شد و خیال کردم که اثرات مشروب زیادی بود که دیشب خورده بودم، خانم ف رو میدیدم که بدن انسان داره ولی یک دم کوچک هم پشتش داره و سر اون شبیه به یه موجودی بود که تا حالا ندیده بودم، کمی نیم خیز شدم و صدای جیر و جیر تخت دراومد و من میخواستم چشمام رو بمالم ببینم خوابم یا بیدار که با بلند شدن صدای تخت و مالوندن چشمام خانم ف رو دوباره دیدم منتها این بار با سر و وضع شب گذشته، دیگه اهمیتی ندادم به اونچه که دیده بودم ، و همونطور که گفتم فکر کردم اثرات مشروب شب گذشته بوده،

من: سلام

خانم ف : سلام عزیزم، دیشب راحت خوابیدی؟

من: آره ، خیلی ، مدتها بود که به یه همچین خوابی نیاز داشتم

خانم ف: پس این وسط نیاز من چی میشه؟

من: خیلی دلم میخواد که کمکی بکنم، ولی نمیدونم چطوری

خانم ف: شوخی کردم، همین که برای من وقت گذاشتی ممنونم، من هم مدتها بود که به یه همدم نیاز داشتم، میتونی یه قولی بهم بدی؟

من: تا ندونم چی میخوای که ...

خانم ف: بهم قول بده، هر وقت تونستی بیای پیشم و چند ساعتی رو با هم باشیم، راستش این تنهائی گاهی بد جور عذابم میده

من: چشم، حتما

خانم ف: حالا هم باید بگم که صبحانه رو زود بخور که باید بریم سر کار

من: اجازه میدی یه دوش بگیرم بعد صبحانه بخوریم؟

خانم ف : چرا که نه، حمام اونوره

من: وقتی که از روی تخت خواستم بیام پائین تازه متوجه شدم که هیچ چی تنم نیست، خواستم ملافه رو دور خودم بپیچم که خانم ف با یه لبخند بلندگفت

خانم ف: به خودت زحمت نده، باشه من نگاه نمیکنم، بدو برو

من: چشماتو وا نکنی ها، من خجالت میکشم

خانم ف: نمیدونستم اینقدر خجالتی هستی، ولی دیشب که من اثری از خجالت ندیدم

من: راستش اصلا یادم نیست دیشب چی گذشت

رفتم حمام و بعد چند دقیقه دیدم در حمام وا شد

خانم ف: چیزی لازم نداری؟

من: نه همه چی هست

خانم ف: ولی من لازم دارم

دیگه دلیلی نداره که باقیش رو بگم که چی شد و بعد از هم آغوشی با عجله جفتمون چند تا لقمه برای ته بندی خوردیم و راهی شرکت شدیم، احساس سبکی میکردم ولی هم زمان با احساس سبکی یه موضوع هم آزارم میداد و اون احساس خیانت بود،

خالصانه بگم که خانم ف رفتارش توی شرکت طوری بود که توجه هیچ کس رو جلب نمیکرد و میشه گفت امانت دار خوبی بود و هیچ کس از بابت اون شب متلکی و چیزی نگفت و مطمعن شدم که هیچ کس به جز من و خودش از موضوع خبری نداره

یکی از همین روزا هاراطونیان من رو به دفتر خودش احضار کرد و گفت

هاراطونیان: آقای مهندس ما باید یه تغییراتی تو سیستم محاسبه حقوق و مزایا بدیم

من: چه تغییری؟ ما که همه چیزمون مطابق قوانین کار هست

هاراطونیان: ماباید این نرم افزار رو کمی انگولک کنیم تا بتونیم کمی از هزینه های عسلویه رو جبران کنیم

من: منظورتون رو درست متوجه نمیشم

هاراطونیان: خودت رو به خنگی میزنی یا اینکه جدی جدی ...

من: نه ، جدی میگم، کمی واضح تر بگین

هاراطونیان: من حساب کردم، اگر بتونیم سیستم حقوق عسلویه رو انگولک کنیم، میتونیم به جای صد در صد حقوق، هشتاد درص حقوق رو پرداخت کنیم

من: شاید این کار رو بتونیم انجام بدیم، ولی اونائی که از حساب و کتاب سر در میارن میفهمن که بهشون کم دادیم

هاراطونیان: من نمیدونم، این کار رو بکن

تو همین اوضاع بود که دکتر اومد تو و جویا شد که چیکار داریم میکنیم، هاراطونیان بهش گفت

هاراطونیان : راجع به مطلبی که با هم صحبتش رو کرده بودیم با آقای مهندس صحبت کردم، ولی انگاری دلش نمیخواد این کار رو بکنه

دکتر: همون لحظه اون قیافه کریه خودش رو نشون داد و با صدای بلند که همه شرکت متوجه بشن گفت ، یادت نره کی بودی و چی بود، من همونی هستم که وقتی تو عسلویه سگ از بی آبی و بی جائی له له میزد، تورو به اینجا رسوندم، حالا داری از چی صحبت میکنی؟ میخوای بزنی زیر همه چیز؟ میخوای .....

دیگه صحبت های دکتر رو نمیشنیدم، انگار که همه دنیا رو یک دفعه روی شونه هام گذاشته بودن، همه همکارا با شنیدن صدای دکتر اومده بودن دم دفتر هاراطونیان تا ببینن که چی شده و دکتر با کی داره اینجوری حرف میزنه، نگاه همه رو میدیدم ، نگاه هائی که بعضی هاشون از سر دلسوزی بود، بعضی شون خوشحال که داره من رو دعوا میکنه، و بعضی ها هم نگاه قباحت

اون روز اولین باری بود که دکتر من رو جلوی کوچیک و بزرگ خوار و ذلیلم کرد و خاطره اون روز جرقه انتقام رو تو ذهن من زد

نمیدونستم چطوری باید انتقام بگیرم، ولی میدونستم که یک روز باید این کار دکتر رو جبران کنم، گذاشتم شامل مرور زمان بشه، وقت رفتن خونه خانم ف یه نامه به دستم داد و گفت این همین الان فکس شده و باید جوابش رو الان بفرستم

من: خانم مگه اوضاع من رو نمیبینید؟ الان وقت کارهای اداری هست؟

خانم ف : خواهش میکنم، فقط بخونیدش، شاید بتونید جوابش رو الان بدین

من: بدید ببینم چی هست، بعد اینکه نامه رو خوندم دیدم که خانم ف نوشته، میدونم الان اعصابت حسابی خورده، من هم از این کار دکتر بدم اومد، اگر دوست داری سبک بشی، با هم بریم خونه ما، فقط بگو آره یا نه، رو کردم به طرفش و گفتم مثبته خانم

خانم ف : بلافاصله یه چیزی روی برگه های یادداشت نوشت و داد به دستم

وقتی که خوندمش ، نوشته بود، یک ربع بعد از اتمام ساعت کاری همه، جلوی خیابون ... منتظرت هستم،

رفتم سر قرار و جفتمون بدون اینکه حرفی بزنیم خیره به جلو مونده بودیم، داشتم تو ذهنم به حرفای حجت دوباره گوش میدادم و داشتم تو ذهنم نقشه انتقام دکتر رو میکشیدم و برای هر حرکتم داشتم دنبال دلیل میگشتم  که یک دفعه خانم ف زد زیر خنده و گفت

خانم ف: اگر دکی جون بدونه چه نقشه ای براش کشیدی ، از تعجب شاخ در میاره

من: یه نگاه از روی تعجب بهش کردم

خانم ف: چیه؟ چرا اینجوری نیگام میکنی؟ خوب من میدونم تو داری به چی فکر میکنی، منتها نمیدونم اونی که داری به حرفاش گوش میدی کی هست

من : اینبار دیگه چشمام داشت از حدقه میزد بیرون، چطوری این کار رو میکنی؟

خانم ف: به تله پاتی اعتقاد داری؟

من: یه چیزائی شنیده بودم، ولی از نزدیک اونم راجع به خودم، نه، راستش هنوز هم باورم نمیشه

خانم ف: ادامه بده آقای مهندس ببینم آخرش چی میشه، دکی جون رو چطوری میخوای ترتیبش رو بدی؟

من: والا یه دفعه اصلا ذهنم رو مشغول خودت کردی، آخه یعنی امکان داره کسی بتونه ذهن کس دیگه ای رو ...

خانم ف: آره امکانش هست، میخوای تو هم یکی از ما بشی؟

من: از شما؟ یعنی کی ها ؟

خانم ف: از کسانی که بتونن فکر بقیه رو بخونن

من: خیلی ، خیلی دلم میخواد

خانم ف: شرط داره

من: چه شرطی؟

خانم ف: باید قوانین رو مو به مو اجرا کنی، وگرنه خیانت تو این راه به هیچ عنوان بخشودنی نیست و دچار عذاب دائمی میشی، حالا فکر میکنی بتونی به قوانین عمل کنی؟ این رو هم بگم که در درجه اول باید روحت رو به روح بزرگ که همه ما رو هدایت میکنه عطا کنی

من: دیگه چیزی نگو که این چند وقته اونقدر حرفا و حرکات و چیزای غیر عادی تو دورو برم اتفاق میفته و میشنوم که دارم شاخ در میارم، انگار که من تو یه دنیای دیگه دارم زندگی میکنم که آدماش شکل آدم هستن، ولی در واقع یه چیز دیگه هستن، یکی رو شبها با داس خونین میبینم، یکی رو با دم میبینم

خانم ف: انگار که از این حرف ناراحت شده باشه با چشمائی که از وحشت داشت از حدقه بیرون میومد پرسید، کی رو با دم دیدی؟

من: فقط نگاهش کردم و بعد از چند ثانیه سکوت، میترسم ، من از این وضع دارم میترسم، داشتم زندگیمو میکردم، بچه مثبت دین دار حالا تبدیل شده به یه ...

خانم ف: من رو کی اینجوری دیدی؟

من: من کی گفتم تورو اینجوری دیدم

خانم ف: خودتو به اون راه نزن، میدونم که من رو دیدی، یادت نرفته که من فکرت رو میخونم، حالا بهم بگو کی؟

من: همون شبی که خونتون بودم، صبح که از خواب پا شدم، تو رو با یه اوصاف دیگه دیدم، اولش فکر کردم که اثرات مشروب زیادی بوده که شب قبل خوردم، نمیدونم

خانم ف: انگار خبر خوبی شنیده باشه، با یه لبخند گفت، حتما همینطور بوده، حالا نگفتی دوست داری بیای تو جمع ما؟

من: من میخوام برگردم به همون وضع قبلیم، به وضعی که باز صمیمیت بین من و خانوادم برقرار بشه، اصلا این مسائل مالی برام دیگه جذابیتی نداره

رسیدیم خونه خانم ف و رفتیم تو آپارتمانش، هنوز از گرد راه نرسیده بودیم که جفتمون بی اختیار همدیگه رو بغل کردیم و ...

خانم ف: فقط یک بار دیگه مونده

من: به چی ؟

خانم ف: به این که تو هم بشی یکی از ما، فقط باید تصمیمت رو در مورد روحت بگیری

من: من میگم میخوام برگردم به همون وضع قبلیم، حالا تو میگی بیشتر خودم رو تو لجن فرو کنم؟ نه

خانم ف: یعنی تو این مدت تو فقط به فکر سکس بودی؟ نه چیز بیشتری؟

من: مگه من پیشنهاد نزدیکی کردن رو دادم؟ مگه ...  تو گفتن همین موضوعات بودم که باز چهره خانم ف رو با همون اوصاف صبح قبلی دیدم که داشت از عصبانیت دندون قروچه میکرد، با دیدن اون چهره یک دفعه ساکت شدم، در واقع زبونم بند اومد، اومد جلو ، جلو تر، چشماش رو به چشمام دوخت و چند کلمه ای گفت که من از هیچ کدومش سر در نمیآوردم، تو همین لحضات بود که تصویر حجت اومد جلوی چشمم و بی اختیار گفتم یا خدا، بسمه الله، چشمام رو بستم و شروع کردم به تکرار همین دو حرف، با صدای خانم ف به خودم اومدم و گفت

خانم ف: آقای مهندس؟ حالتون خوبه؟ چرا چشماتونو بستین؟ چی دارین زمزمه میکنید؟

من: وقتی چشمم رو باز کردم، همون زن باوقار رو دیدم، و دیدم که از اطاق خواب بدون اینکه مطلع بشم، اومدیم تو اطاق پذیرائی و من روی همون صندلی عجیب نشسته بودم، { چه اتفاقی افتاد ؟ } ما که تو اطاق خواب بودیم

خانم ف: اشتباه میکنید، مثل اینکه جر و بحث امروز بد جور روت اثر کرده، داری هذیون میگی

من: خدایا خودت کمکم کن، من چم شده؟ بلند شدم که برم

خانم ف: تازه اومدی، کجا بلند شدی؟

من: باید برم، فقط باید برم

خانم ف: باشه ولی یه لحظه صبر کن، اومد جلو و باز من رو به آغوش خودش کشید که من رو باز ببوسه

من: خودم رو این بار عقب کشیدم و راستش ترسیدم، تورو خدا راحتم بزار

با سرعت از آپارتمان خانم ف اومدم بیرون مثل برق خودم رسوندم دم محل قبلی و تلفن حجت رو گرفتم

من: الو، حجت، سلام، کجائی؟ باید همین الان ببینمت

حجت: سلام، کافیه در بزنی، من خونه هستم و منتظر تو

من: حجت دارم شاخ در میارم، بیا در رو وا کن

در باز شد و حجت با دست اشاره کرد برم تو

حجت: من حرفی نمیزنم تا ببینم چی شده که رفیق دوران بچگی من اینقدر ترسیده

من: راستش از گفتنش هم وحشت دارم و میترسم اگر بگم بهم بخندی

حجت: بیا جلو ببینم، جلو تر، حالا فقط تو چشمای من نگاه کن، ...

با نگاه کردن به چشمای حجت لحظه به لحظه از ترسم کم میشد و احساس سبکی میکردم، بعد از چند دقیقه

حجت: درست حدس زده بودم، میدونی گرفتار کی ها شدی؟ میدونی با کارهائی که انجام دادی چه بلائی سر خودت و خانوادت و چند تا خانواده دیگه در آوردی؟

من: من که نمیخواستم آزارم به کسی برسه

حجت: میدونم، تورو اسیرت کردن، باید همون موقع به حرفم گوش میدادی

من: یعنی برم آدم بکشم؟ چه حرفا میزنی حجت

حجت: اونا آدم نیستن، مصادیق شیطان هستند که به شکل اون دکتر و اون زنی که باهاش هم بستر شدی در میان

من: یعنی چی؟

حجت: یعنی شیطان وقتی از نافرمانی تو نا امید شد، خودش رو به شکل همون زنی درآورد که..

من: صبر کن ببینم، یعنی دکتر و خانم ف یکی هستن؟ مگه میشه، اصلا سر در نمیآرم

حجت: ببین، تو با  طمع و حرص و عازی که از زندگی داشتی نا خود آگاه اسیر شیطان شدی، همین وسوسه ها و شهوت نا بجا و حرام تو باعث شد تا از نمازت هم غافل بشی، چیزی که تورو تا حدودی مصون میکرد، همون نمازی بود که الان مدتهاست از اون غافل شدی، حداقل قول بده از اینجا که رفتی بیرون نمازت رو به جا بیاری

من: درست میگی، ولی چرا من نمیتونم هیچ ربطی به این قضایا بدم؟

حجت: بعد ها میفهمی، باید کمی ایمانت رو قوی تر بکنی و خودت رو از شر این گریزهائی که این ور اونور میزنی رها کنی، برگرد پیش زنت، اون رن خوبی هست و هنوز دوست داره

با گفتن این جملات از طرف حجت بی اختیار چهره بهاره که مدتها بود با وجود فیزیکی اون دیده نمیشد جلوی چشمام اومدو کارهای خودم رو به یاد آوردم، خجل بودم، فکر میکردم بهاره هم مثل اونها از احوال من خبر داره، ولی یادم اومد که بهاره هم مثل من یک آدم معمولی هست، خدایا کمکم کن بدی هام رو جبران کنم،

حجت: میتونی، سعی کن، نمازت فراموش نشه

حجت این ها رو که میگفت ، من هم خونه اون رو ترک کردم و رفتم طرف خونه، به هیچ وجه برام قابل هضم نبود این اتفاقات، میگفتم کاشکی همه اینا یه خواب بود ، کاشکی همه اینا یه رویا بود.

سر راه یه دسته گل گرفتم ، با اینکه کلید داشتم ولی زنگ خونه رو زدم، بهاره در رو باز کرد

من: سلام

بهاره: سلام { خیلی سرد و بی روح }

من: میدونم این مدت از شما ها غافل شدم، میخوام جبران کنم، میخوام که تو هم من رو تو این راه کمک کنی

بهاره: یکی از همون نگاههای دوست داشتنی روزای اول رو کرد و اومد بغلم کرد و همدیگه رو بوسیدیم، حالا شدی همون همسر دلخواه من، چرا اینجوری شد؟ هان ؟ چرا به اینجا ها کشیده شد؟

من: بهاره، هیچ چی نگو، درک اتفاقاتی که داره برام میفته سخت که چه عرض کنم، امکان ناپذیره، کاشکی همه اینا یه کابوس بوده باشه و خدا کنه یه روزی از خواب بیدار بشم و ببینم همه اینا یه کابوس بیشتر نبوده

فردا رفتم طرف شرکت و با ورودم انگار همه منتظر من بودن ، خانم ف هم با دیدن من اشاره کرد که دکتر کارم داره و منتظر من هست، رفتم طرف اطاق دکتر، در زدم و رفتم تو

من: سلام، با من کاری داشتین؟

دکتر: اون نرم افزار به کجا کشید؟

من: من که گفتم ، اینکار رو نخواهم کرد، این یه جور دزدی از حق و حقوق کارگرائی هست که تو اون آفتاب دارن جون میکنن، من یه همچین کاری نمیکنم

دکتر: تو بیجا میکنی، مردک، فکر کردی اینجا کجاست که با من اینجوری حرف میزنی؟ فکر کردی میزارم اینجوری راحت همه چی رو خراب کنی، بچه چوپون

اینجاها بود که دیگه کنترل خودم رو از دست دادم و رفتم طرف دکترو گلوش رو گرفتم و شروع کردم به فشار دادن، نمیدونم خانم ف از کجا مطلع شد که دارم گلوی دکتر رو فشار میدم، در رو واکرد و اومد تو، اون هم گلوی خودش رو گرفته بود و داشت جیغ میکشید، دکتر به چرند گوئی هاش با همون حالت ادامه میداد، فشار گلوشو بیشتر کردم، فریاد زدم ، بسه دیگه تا الان هر کاری کردی دیگه بسه ، میخوام یه دنیا رو از دستت راحت کنم، دیگه حرفی نزد و صاف تو چشمام خیره موند، تا اینکه دیگه نفس نکشید و دستاش شل شد.

متوجه شدم که تموم کرده، به خودم اومدم و نمیدونستم باید چیکار کنم، با افتادن دکتر ، خانم ف هم همونجا جلوی در افتاد، اون هم نفس نمیکشید،  اگر بقیه بفهمن که من این کار رو کردم حتما منو به پلیس لو میدن، باید از شر این جسدها خلاص میشدم و میبردمشون بیرون شهر و یه جائی تو بیابونا آتیشش میزدم و بعد هم جسد سوخته اونها رو دفن میکردم، انگاری این اتفاق قبلا هم افتاده بود، یک دفعه یه صدا منو به خودم آورد ، داشتم فکر میکردم که چطور از دست این جسد خلاصی پیدا کنم،بهتر بود ته ماشین رو به سمت در ورودی میزاشتم و جنازه اونارو میگذاشتم تو صندوق عقب و میبردمشون همونجائی که بارها تو ذهنم اونو دفن کرده بودم، رفتم و ته ماشین رو به سمت در ورودی شرکت گذاشتم و برگشتم بالا، باورم نمیشد، همه همکارام پشت میز خودشون نشسته بودن و داشتن کارهای روز مره خودشون رو انجام میدادن و انگار اصلا من وجود ندارم و هیچ جنازه ای این وسط نیفتاده، ولی اینا این وقت شب اینجا چیکار میکردن، خودم دیدم که همگی خداحافظی کردن و رفتن به سمت خونه هاشون ولی دیدم که یک دفعه دیدم همه نگاهها به سمت من چرخید ، نمیتونستم تو چشمای همکارام مستقیم نگاه کنم، تو همین حین بود که دیدم دستبند رو به دستام زدن، یک دفعه همون مامور نیروی انتظامی که انگار چهره آشنائی داشت بهم گفت

مامور نیروی انتظامی: شما بازداشت هستین

من: برای چی؟ جرمم چیه؟

مامور نیروی انتظامی: مگه شما اینا رو نکشتین؟ همه دیدن که شما مرتکب قتل شدین، اونوقت خودتو به اون راه میزنی؟ همه قاتل ها میگن من بیگناهم و من بی تقصیرم ولی...

بعد روی صحبتش رو به سمت همکارام کرد و گفت کسی میدونه این قتل کار کیه؟ و بعد همه همکارام یک دفعه با انگشت اشاره من رو نشون دادن

من: دروغ میگن، اصلا اونا که اینجا نبودن، یه دفعه چطوری پیداشون شد، این یک دسیسه هست

وسط بحث من و مامور نیروی انتظامی بود که یک دفعه چشمای جسد باز شد و رو به مامور گفت خودشه، این منو خفه کرد، با صدای بلند گفتم نه نه نه

زنم تکونم داد و گفت بازم داری کابوس میبینی؟ بلند شو این لیوان آب رو بخور

بلند شدم و لیوان آب رو لا جرعه بالا کشیدم، نشستم لب تخت، ترسیده بودم، به حجت زنگ زدمو تعبیر این خوابها رو ازش جویا شدم

من: الو حجت، این خوابی که من دیدم تعبیرش چی هست؟

حجت: مدتی هست که به خاطر کار و روز مرگیت از خدا دور شده بودی و وسوسه شده بودی برای رفاه خانوادت دست به کارهائی بزنی که ....

به هر حال خدا میخواسته اینجوری حواس تورو منعطف به خودش کنه و تورو به اصل خودت بیاره، برای مردگانت خیرات کن، از این کارت هم دست بکش که در آینده تورو بد جور خراب خواهد کرد، برگرد بشو همون حسابدار ساده ولی مومن، خدا هم هواتو خواهد داشت

فردا صبح وقتی که رفتم دفتر ، بلافاصله اولین کاری که کردم نوشتن یک استعفا بود، هاراطونیان صدام کرد و گفت این چی هست؟

من: استعفاء

هاراطونیان: کار بهتر گیر آوردی؟

من: نه ، کاری بهتر از کار شما برام پیدا نمیشه، ولی با اومدن به این شرکت از خیلی چیزا غافل شدم، مثل خانوادم، خودم، آخرتم

هاراطونیان: انگاری یه چیزائیت میشه؟ فعال بودن توی کار چه ربطی داره به خانواده و این چیزا؟

من: ربطش این هست که خود شما الان بدون خانواده ...

هاراطونیان: هیچ راهی نداره؟

من: بهتره که برم، این هم سوئیچ و مابقی متعلقات من، همه چی رو تحویلشون دادم و شدم همون مهندس دل پاک روزای اول، حجت هم توسط یکی از دوستان برام یه کار سبک گیر آورد و باز من به زندگیم ادامه دادم و دیگه هیچ وقت طمع داشتن یه زندگی مرفه به شرط فروختن روح و روانم رو نکردم، گاهی اوقات میشه، ماها به چیزائی که خیلی راحت در دسترسمون هست حتی نگاه هم نمیکنیم و حسرت بیشتر داشتن رو میخوریم، برای بدست آوردن این رفاه گاهی دست به کارهائی میزنیم که روحمون و ایمانمون رو روی این کار ازدست میدیم، غافل از اینکه اصل ما داشتن یک روح پاک و بی آلایش هست، داشتن یک زندگی و خانواده که دلیل بودن خیلی هامون هست، پس نتیجه میگیریم

همیشه برای بدست آوردن رفاه نسبی باید تلاشمون رو بکنیم، ولی باید حواسمون باشه که گرفتار طمع نشیم و توی این راه روح و ایمان و خانوادمون رو خرج نکنیم

کابوس - قسمت پنجم

دیگه نمیشنیدم حجت چی میگفت فقط عین اینائی که به یک جا خیره موندن و به قول خودمونی ها هنگ کرده بودم، از حرفائی که به گوشم میرسید چیزی دست گیرم نمیشد، فقط میدونستم که یه چیزائی داره توسط حجت زمزمه میشه، وقتی به خودم اومدم که دم در خونمون خشکم زده بود و همسرم به خاطر دیر کردم نگران شده بود و از در خونه زد بیرون که من رو جلوی در خونه دید، گفت :

بهاره: تو معلوم هست کجائی؟

من: پس حجت کو؟

بهاره: من میگم تو خودت کجائی اونوقت تو سراغ یکی دیگه رو میگیری؟

من: من اینجا چیکار میکنم؟ من که تو محل قبلیمون پیش حجت بودم

بهاره: علی جدا دارم یواش یواش به سلامت عقل و روحت شک میکنم ها

من: والا از تو چه پنهون که خودم هم نسبت به بعضی از رفتارهام مشکوک شدم و درواقع اختیاری از خودم ندارم،حس میکنم عین عروسک های خیمه شب بازی یه نفر دیگه داره من رو هدایت میکنه

بهاره: این حجت کیه؟

من: خوب شد گفتی ، بزار اول یه زنگ بهش بزنم ببینم ماجرا از چه قراره تا برات توضیحات لازمه رو بدم

زنگ زدم به حجت، حجت گفت وسط صحبت هام دیدم تو بلند شدی و من مجبور شدم از قدرتم استفاده کنم تا حرفائی رو میخواستم بهت بزنم و تو اصلا حاضر به شنیدنش نبودی رو تو ذهنت فرو کنم ، بعد هم یه ماشین برات گرفتم و آدرس رو به راننده دادم تا برسونتت ، حالا اتفاقی افتاده؟

من: والا این چیزائی که میگی رو من به یاد نمیارم

حجت: نگران نباش درست میشه، تو خسته ای برو کمی استراحت کن

تا این رو گفت حس کردم که خیلی خوابم میاد و بدون اینکه دیگه حرفی با بهاره بزنم رفتم تو تختم و خوابیدم، وقتی بیدار شدم دیدم بهاره با چهره ای گرفته من رو نگاه میکنه، ماجرای دیروز رو تا اونجائی که یادم بود رو برای بهاره تعریف کردم و اون هم فکر میکرد دارم دستش میندازم، باز قانع نشد و به اخم کردنش ادامه داد، تو همین حین بودم که دکتر بهم زنگ زد

دکتر: آقا شما کجائی؟ کی میخوای برگردی عسلویه؟

من: سلام دکتر، من تهرانم و بلیطم برای فردا هست

دکتر: نمیخواد برگردی عسلویه، فردا هاراطونیان باهات تماس میگیره و بهت میگه کجا بری، فقط این رو بگم که موفق شدیم یه دفتر تو تهران تاسیس کنیم و شما به عنوان مدیر مالی اداری انتخاب شدید

من: دکتر خبر خوشحال کننده ای بود، تبریک میگم

دکتر خداحافظی کرد و من هم لبام خندون بود که دیگه از اون دربدری تو عسلویه خبری نیست و میتونم توی تهران پیش خانوادم به زندگیم ادامه بدم، بهاره ماجرا رو جویا شد و وقتی از موضوع با خبر شد، گفت خدا رو شکر که دعاهام مستجاب شد

فردای اون روز هاراطونیان باهام تماس گرفت و گفت این آدرس رو یادداشت کن و بیا اینجا، من هم به سرعت خودم رو به آدرسی که هاراطونیان بهم داده بود رسوندم، چه دفتر شیکی!!! باورم نمیشد که اینها بتونن با اون کانکس توی عسلویه یه همچین دفتر خریده باشن، رو کردم به هاراطونیان

من: سلام، مبارکه، دفتر شیکی هست، کاشکی خریده بودینش

هاراطونیان: سلام، آره شیکه، ولی خریدیمش، تو فکر کردی اجارش کردیم؟

من: جدی؟ فکر نمیکردم با یه کانتینر تو عسلویه ، تو اون مدت کم، بشه یه همچین درآمدی داشته باشی که بتونی یه دفتر اینجوری بخرید

هاراطونیان: همش که مال درآمد اونجا نبود، اون ده درصد اینجا رو کاور کرد، مابقیش مال دکتر هست

من: بسیار خوب، حالا باید چیکار کنیم؟ یا بهتره بگم چیکار بکنم؟

هاراطونیان: اول یه برآورد نیرو بکنیم، بعد هم ابزار آلات و میز و ملزومات اداری

من: مشخصه ما قراره اینجا چیکار بکنیم؟ تا ندونم که نمیدونم چند نفر میخوایم

هاراطونیان: درست میگی، ما قراره اینجا نقش یه شرکت پیمانکار که تو مناطق نفت خیز ایران اقدام به نصب تجهیزات و دستگاههای پالایشگاهی و پتروشیمی میکنه رو بازی کنیم

من: چرا بازی کنیم؟ خوب کارش رو انجام میدیم، مطمعن هستم که میتونیم از پس کار بر بیایم

هاراطونیان: آفرین، ما در واقع پیمانکار خرید و نصب و راه اندازی هستیم، پس با این پیش فرض برو جلو ببینم چیکار میکنی

من: بسیار خوب ، پس بهتره که از همین اول کاری وسایل کار خودمون رو تجهیز کنیم، لا اقل یه میز باشه که بتونیم کارهای جاری خودمون رو انجام بدیم

هاراطونیان: بیا این پنج تومن پیشت باشه، هرچی لازم هست موقت برای خودمون بخر و بده بیارن، وقتی تجهیز شدی و کمی کار جمع و جور کردی به من زنگ بزن که یه جلسه با هم داشته باشیم

من: اوکی، پس فعلا

هاراطونیان: در ضمن گفتم ماشینت رو از عسلویه بیارن اینجا، شاید لازم باشه این ور اونور بری

من: راستش تو تهران شلوغ مسئولیت ماشین قبول کردن سخته

هاراطونیان: فکر کردم اینجوری راحت تر باشی، به هر حال ماشین رو به سمت تهران حمل کردن، اگر خواستی با اون وگرنه با باید با تاکسی یا آژانس ...

من: باشه ، تصمیمش رو بزاریم برای بعد، ممنون که به فکرم بودین

هاراطونیان: به فکر تو نیستیم، به فکر راه افتادن کارمون هستیم، البته موقع ادای این جملات یه چشمک هم چاشنیش کرد که دارم شوخی میکنم و بعد با دو انگشتش اشاره کرد که خداحافظ

اون رفت و من یه دوری تو همه ساختمون زدم، داشتم آینده خودم رو تجسم میکردم، آینده افرادی که قراره اینجا کار کنن، و ....

اون شب نشستم و مثل یک آدم حرفه ای اول چارت سازمانی و تعداد نفرات مورد نیاز هر بخش رو برآورد کردم و به تبع اون ابزار آلات و ملزومات رو محاسبه کردم و به هاراطونیان زنگ زدم تا بیاد با هم راجع به حساب کتاب ها صحبت کنیم، روزا مثل برق میامدن و میرفتن و دفتر کارمون تبدیل شده بود به یه شرکت فعال، اوضاع زندگی من هم موشکی داشت خوب میشد ولی هر چه درآمدم بیشتر میشد، اتفاقات بد برام بیشتر از قبل پیش میامد، کار به جائی رسیده بود که بهاره هم سر ناسازگاری با من گذاشت، یواش یواش داشتم به کارهای بهاره هم مشکوک میشدم، مخصوصا وقتی که پای نماز وا میستاد و نماز میخوند، انگار یه چیزی گلومو فشار میداد،  چه روزای بدی بود، خیلی بده که آدم شکاک باشه و نخواد کاری بکنه، چون از تو خودش خودش رو میخوره، تا اون روز کزائی رسید، روزی که 5 سال از تاسیس شرکت گذشته بود و دکتر مثلا میخواست یه تشکر ویژه از کسائی که تو پیش برد اهداف شرکت فعال بودن بکنه، جدا هم تشکرش ویژه بود، همه با خانواده هاشون اومده بودن غیر از من، هاراطونیان و دکتر، جشن تموم شد و همه داشتن با خانواده هاشون بر میگشتن خونه، موقع رفتن بود که هاراطونیان با چشمک من رو متوجه خانم ف کرد که تنها مونده و منتظر هست تا یکی پیدا بشه اون رو تا یه مسیری برسونه، دکتر هم یه دونه از لبخند های کریهش کرد و رفت ، من موندم و          خانوم ف ، رفتم جلو

من: سلام، اگر مایل باشید تا یه مسیری شما رو برسونم ؟

خانم ف : سلام، نه مزاحمتون نمیشم { مشخص بود که داره تعارف میکنه }

من: مزاحم من نیستی، اگر دوست دارید، تشریف بیارید، تعارف نکنید، اگر هم منتظر کسی یا آژانس هستید که ...

خانم ف : بسیار خوب

اومد جلو ، من در عقب رو براش باز کردم ، ولی دیدم جلوی در جلو منتظر مونده تا اون در رو براش باز کنم ، در ضمن یادم رفت بگم که تو جشن تشکر، من صاحب یه ماشین شاسی بلند شدم که در واقع هدیه دکتر و هاراطونیان به من بود،  بگذریم ، در ماشین رو باز کرد و نشست، تا یه چند دقیقه ای به سکوت گذشت، ولی جفتمون پر از سوال بودیم، ولی هر کدوم به مناسبت سمتمون با اون یکی رو دربایسی میکردیم، خانم ف رئیس دفتر دکتر بود و من هم مدیر مالی اداری،  بالاخره از این سکوت خسته شدم و خواستم سکوت رو بشکنم

من: خانم ف ؟

خانم ف : آقای مهندس ؟

این جمله همزمان با هم ادا شد، و جفتمون هم زمان یه لبخند تحویل هم دادیم

من: شما بفرمائید

خانم ف : نه شما بفرمائید

من: میخواستم بدونم مسیر کدوم طرفه؟

خانم ف: هر مسیری که شما میرید!!!

من: یه نگاه بهش کردم و با چشمام میخواستم ازش سوال کنم منظورش چیه؟ اون هم مثل اینکه فهمیده باشه گفت

خانم ف : من راستش تا آخر شب برنامه خاصی ندارم و اگر هم برم خونه باید تنها در و دیوار رو نگاه کنم و چون میدونم که شما هم الان منزل تشریف نمیبرید این رو گفتم که مایلم یه کم با هم تو خیابونها بچرخیم، البته اگر مزاحم نیستم

من: اول کمی ساکت موندم

خانم ف : با دیدن سکوت من ، من ناراحتتون کردم ؟ قصد بدی نداشتم، اصلا من رو همین جا پیاده کنید، من نباید این حرف رو میزدم، من رو ببخشین

من: نه، به هیچ وجه مزاحم نیستین، راستش سکوتم به خاطر این بود که شما دقیق زدین به هدف، کاملا فهمیدین که من میخوام چیکار کنم و ...

خانم ف : مدتی هست که شما رو یه جورائی تو خودتون میبینم، اگر به من اعتماد دارین، میتونم سنگ صبور خوبی باشم

من: میدونید، پیشنهاد خوبی دادین، ولی دوست ندارم که این وقت گذرونی و با هم بودن الانمون موضوع صحبت همکارا و ...

خانم ف : از طرف من که مطمعن باشید

من: از شما مطمعن هستم ولی ... بگذریم، جای خاصی مد نظر هست بریم اونجا

خانم ف: با روحیه شما که آشنا هستم، حتما یه جای دنج رو ترجیح میدین

من: آفرین، یه چیز دیگه،

خانم ف: بگید

من: میشه از افعال سوم شخص استفاده نکنی؟

خانم ف : آره چرا که نه، هر جور راحتی

من: آخیش، اینجوری من هم راحت ترم، دوست ندارم تو این وضعیتم تو ذهنم دنبال افعال سوم شخص بگردم

خانم ف: خوب، حالا کجا بریم؟

من: هر جا تو پیشنهاد کنی، فقط یه مطلبی

خانم ف : بگو

من: نمیدونم این کارم چه معنی میده، ولی نمیخوام من رو از اون تیپ مردهای خیانت کار فرض کنی و ...

خانم ف : به خودت زحمت نده، نه متوجه هستم، گاهی وقتا آدم احتیاج داره با یکی که بیرون یه موضوعی هست درد دل کنه، حالا جدای جنسیت و نوع ارتباط

من: چقدر خوب میتونی منظور من رو بیان کنی

خانم ف : من یه پیشنهاد دارم

من: نشنیده ، استقبال میکنم

خانم ف: مایلی بریم خونه من ؟ اونجا من میتونم حین پذیرائی از تو، { ناراحت نمیشی که تو خطابت کنم ؟ }

من: نه به هیچ وجه، خوب راستش من هم اونجا راحت ترم، لازم نیست همش حواسم این ور اونور باشه

خانم ف: پس بریم طرف ...

رسیدیم دم خونه خانم ف و بعد از پارک ماشین رفتیم تو آپارتمان اون، یه جا رو نشونم داد و گفت بشین تا بیام

من: ببین ، اگر تو فکر پذیرائی و این چیزا هستی، لطفا بی خیال،

خانم ف: نه، فقط یه نوشیدنی گرم که دو دقیقه ای آماده میشه، من هم لباس بیرونم رو در بیارم و بیام

من: باشه

رفت تو آشپزخونه و یه قهوه برام آورد و گفت تا این رو بخوری من اومدم، رفت تو اطاق خودش، تو زمانی که خانم ف تو اطاقش بود، خوب آپارتمانش رو ورانداز کردم، آپارتمانی بود کوچیک ولی کاملا با سلیقه مزین شده بود، یه تاب که از سقف آیزون بود و بیشتر شبیه نعنو بود توجه هم رو جلب کرد، داشتم به اونا نگاه میکردم که صدای در اطاقش متوجهم کرد که اومده، دیدم با یه لباس نیمه باز اومد جلو و به یه صندلی اشاره کرد و گفت بنشین، صندلیش هم برام جالب بود

من: این نوع صندلی و این تاب سلیقه خودته؟

خانم ف: آره، وقتی میخوام از همه دنیا بی خبر باشم، کمی مشروب میخورم و تو این تاب میخوابم و هی تاب میخورم، سرم گیج میره و خوابم میبره، این صندلی هم وقتی میخوام با خودم درد دل کنم، گرفتم و میشینم روش و همش با خودم حرف میزنم، میدونی، گاهی میشه که اگر آدم با خودش درد دل کنه بهتره تا کس دیگه ای حتی اگر خیلی نزدیک باشه

من: چرا تنها؟ مگه اینجا تنها زندگی میکنی؟ با چشمام دنبال جواب میگشتم

خانم ف: آره، من اینجا تنها زندگی میکنم، زل زد به چشمام و گفت، آره من مدتهاست که از شوهرم جدا شدم

من: متاسفم

خانم ف: راستش خودم هم متاسفم، ولی اومدیم اینجا که شما درد دل کنید، بر عکس شد

من: گفتم که از بکار بردن شما و این چیزا ... همون تو بهتره، والا با این یکی دوتا چشمه ای که اومدی احتمالا از وضع من خبر داری

خانم ف: کامل که نه ولی یه چیزائی حدس میزنم

شروع کردم به باز گو کردن ماجرای خودم و بهاره، و ....

اون هم از وضع خودش و دلایل جدائیش گفت و مشخص شد که جفتمون به خاطر پیشرفت تو کار و زندگیمون از خانوادمون غافل شده بودیم، و همین باعث بوجود اومدن این قضایا شده بود.

بعد از اینکه من کمی احساس سبکی کردم پیشنهاد داد که مشروب میخوری و من هم قبول کردم و با هم سری گرم کردیم،

باز به صحبت ادامه دادیم و چشمای جفتمون از مشروبی که خورده بودیم قرمز شده بود، دیگه صحبتهامون دست خودمون نبود و خیلی احساس خواب میکردم، خانم ف هم مثل اینکه متوجه شده بود، گفت اگر مشکلی پیش نمیاد شب رو همینجا بخواب، و گفتم یکی دو ساعت که بخوابم حالم بهتر میشه و میرم خونه،اگر مشکلی نیست من رو همین کاناپه میخوابم و اون گفت نه ، چرا اینجا، بهتره بری روی تخت اونجا دراز بکش، وقتی میخواستم بلند شم، سرم خیلی سنگین شده بود و نتونستم کامل بلند شم و دوباره افتادم رو کاناپه، اومد کمکم کرد و من رو به سمت اطاقش برد، صبر کردم و کمی نگاهش کردم

خانم ف: دنبال چی میگردی که اینجوری خیره شدی؟

من: خیلی ازت ممنونم، خیلی احساس سبکی میکنم، اجازه میدی که ازت تشکر کنم؟

خانم ف: با من راحت باش

من: صورتم رو بردم طرف صورتش و یه بوسه از روی گونه هاش زدم، خیلی ممنونم، فقط نمیدونم چرا ما باید خواسته های معقولمون رو بیرون خونه پیدا کنیم

خانم ف: اگر بخوای اینجا هم خونه خودت میشه و من رو به آغوش خودش کشید

تنها چیزی که از ادامه اون شب یادم میاد این هست که خودم رو تو بغل خانم ف دیدم و دیگه اهمیتی ندادم و همونطور با همون وضع شب رو به صبح رسوندم

من از دست خدا هم گله دارم

 همیشه یاد و خاطره عشق بازیمون رو به یاد دارم، وقتی که من پر از احساس نیاز بودم و تو هم از سر بی نیازی ، حسابی کیفم رو کیفور میکردی، یادته اون شبها رو ؟ شبهائی که تا نزدیکی های صبح، تو فقط شنونده بودی و همش من صحبت میکردم؟ یادته اتفاقاتی رو که باعث میشد من بیام پیش تو ؟

میدونم که همشو به خوبی به یاد داری ، لحظه به لحظه شو، کلمه به کلمه حرفامو، قطره قطره اشکامو،

یادم میاد وقتی که اولین بار باهات بطور جدی آشنا شدم، یادمه که منو زیاد منتظر نمیگذاشتی، حالا من چه کاری کردم که دیگه حتی نگاهمم نمیکنی، شاید هم نگاهم میکنی و چشم های من نمیبینه، کی قراره این انتظار طولانی سر برسه؟ خیلی خوشحال بودم که برای درد دل کردن با تو احتیاجی به واسطه و یا چیز دیگه ای نبود ،

 مدتی هست که میخوام جدی باهات صحبت کنم، همیشه وقتی که از دورو برم گلگی داشتم ، سریع میومدم پیش تو، ولی موضوع اینجاست که اگر از تو شاکی باشم باید شکایتم رو کجا ببرم؟

چند وقتی هست که شدید گله دارم، از اتفاقاتی که داره برام میافته، البته نا گفته نمونه که به این جمله هم اعتقاد شدید دارم"  خدایا به داده هات شکر که میدونم نعمته، به ندادت هم شکر که میدونم از روی حکمته" بله، مدتی هست که از خدا به خاطر نداده هاش نه بلکه به خاطر اینکه منو راهنمائی نمیکنه که حمکت این نداده هاش چیه شاکی هستم، راستش خیلی خسته هستم، از این انتظار خسته هستم و شاکی، کاشکی میشد یه جوری بتونم با خود خوش ارتباط برقرار کنم، ازش بپرسم که تا به کی باید صبور باشم؟ تا کی باید کار کنم؟ وقت استراحت من کی میرسه؟ آیا باید تا آخر عمر برم سرکار؟ از اینکه صبح ها استرس این رو داشته باشم که ای داد دیر شد و یا تحمل کلفت گوئی های کسانی که بیرون کار باقالی هم بارشون نمیشه کرد برام مشکل ساز شده،

خدایا، گلایه من از شما به خاطر خودم نیست، بلکه این سردرگمی و توجیهاتی که باید برای                 پیدا    نکرده هام تو ذهن خودم جستجو کنم باعث این گلایه ها هست

آخه یه نفر مگه چقدر طاقت داره؟ مگه یه نفر تا کجا میتونه به نداشته هاش فکر نکنه و همش بگه حتما حکمتی توش بوده خدا این کار رو نکرده و مهم تر از همه این هست که جواب خودم رو نمیتونم بدم ، چه برسه به سوالهای بی جوابی که تو ذهن خانوادم برای نداشته هامون پیدا شده، حسود نیستم ولی وقتی میبینم که یه نفر که خیلی از من عقب تر بوده ولی الان داره موشکی میره بالا اونوقت آدم به عدالت یه نفر شک نمیکنه؟  شما ها تا کی صبر میکنید؟ اصلا اعتقادی به حقانیت خدا دارید؟ حقانیت و عدالتی که همه جا راجع به اون به ما گوش زد شده؟