خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

شب زدگان - قسمت دوم

بعد از دو روز استراحت تو خونه مشتاق شدم برم ببینم اینجائی که دکتر آدرس داده کیا هستن و چکار میکنن

آدرس یکی از جلسات دم خونه بود، پارک فدک تو نارمک ، خ گلستان

وقتی رسیدم دیدم چند نفر که تا خرخره کشیده بودن دارن اصل رو روی ناصداقتی میزارن و همه اونائی هم که اونجا بودن میدونستن اینا نشه هستن ولی نمیدونم چرا چیزی بهشون نمیگفتن و از جمع بیرونشون نمیکنن، آخه من فکر میکردم که اونجا فقط کسائی باید باشن که پاک هستن

رهبری جلسه: دوستان جلسه برای مشارکت باز است ، لطفا" با بلند کردن دست خود اجازه گرفته و مشارکت خود رو بیان کنید

رهبری جلسه: شما دوست عزیز

به نام خدا اصغر هشتم یه معتاد

جمع حاضر: سلام اصغر

اصغر: شلام به دلای پاکتون، با احترام به موژوع جلسه که وشوه{ وسوسه} هشت میخواشتم صحبت کنم ، من امروز بد جور گرفتار وشوشه شدم و پول ورداشتم رفتم دم خونه شاغی { ساغی } پولو دادم جنشو گرفتم و دم خونه یه دفعه به خودم اومدم گفتم اشغر داری چیکار میکنی؟ تو پاکی جنشو انداختم تو ژوب آب، ممنون که به حرفام گوش دادین

جمع حاضر : ماشا الله اصغر

این ناصداقتی رو که دیدم حالم بهم خورد از اون آدمها و گفتم من باید 90 دقیقه بشینم و حرفای صد تا یه غاز این عملی ها رو بشنوم، اگر یکی من رو قاطی اینا ببینه چی میگه، بهتره که بلند شم برم خونم بابا، اینا اصلا به تیپ من نمیخورن، تازه من که پاک شدم، اینجا دیگه کاری ندارم

اومدم خونه و از اون انجمن بدم اومد، پاکی من به ده روز رسید و دیگه قرص های خواب آقای دکتر جواب نمیداد و میبایست به جای یه دیازپام دو یه نوارشو خالی میکردم، از مواد جدا شده بودم و روزی سه وعده یک مشت قرص با هم میخوردم ، آخ که چه روزای بدی بود، رفتم پیش دکتر

من: سلام دکتر ، اومدم پیشتون یه گلگی کنم

دکتر: سلام، بفرما گوش میکنم

من: دکتر من این رو انجام دادم که دیگه مواد مصرف نکنم ولی گویا اسیر قرص ها شدم، مخصوصا قرص های خواب دیگه جواب نمیده و دائم بی قرارم، بی قراریم هم باعث بی خوابیم شده و از کار و زندگی افتادم، یا بدنم سر هست و یه گوشه افتادم و یا شب زده و بی خواب تازه میترسم کبدم رو هم از دست بدم

دکتر: آقا جان باید صبور باشی و این درد ها رو تحمل کنی، مگه یک شبه معتاد شدی که یک شبه همه چی به حالت عادی برگرده؟

من: چقدر صبوری دکتر؟

دکتر: شاید یک ماه، شاید هم بیشتر

من: یعنی یکماه من بیخوابم؟ اونوقت که دیگه کارم رو از دست میدم

دکتر: مرخصی بگیر و خونت استراحت کن

من: دکتر من به خدا افسرده شدم از بس گوشه تختم کز کردم و همش عین بچه ها بهانه میگیرم و گریه میکنم

دکتر: طبیعی هست، مثل بچه ای میمونه که پستونکش رو ازش گرفتن

من: اون جلسات هم رفتم ولی دیدم خلاف اصول رفتار میکنن و دیگه حاضر نیستم تو اینجور جلسات شرکت کنم

دکتر: شما به اون فرد نا صادق توجه نکن، برو اونجا از اونائی که صادق هستن تجربه بگیر، در ضمن اگر اینجا اومدی و اینا رو میگی که بخوای برای بازگشتت تائیدیه بگیری من یه همچین تائیدیه ای نمیدم و میگم صبور باش

من هم خداحافظی کردم و اومدم بیرون ، چند روزی باز گذشت و به قول بچه ها زیر پوستم آب رفت و رنگ و روم باز شده بود، ولی خونه اعتمادی به پاک موندن من نداشت، تا اینکه عید هم از راه رسید و من هم بچه هارو ورداشتم رفتیم اصفهان، با اینکه اینهمه رانندگی کردم و شش روز اونجا نان استاپ بیدار بودم و برگشتنه هم رانندگی ولی باز خوابم نمیبرد، دیوونه شده بودم که چیکار کنم، با همسرم رفتیم بیمارستان روانی، اول فکر کردن من دیونه هستم و من رو تو یه قفس فلزی انداختن، بعد که همسرم موضوع رو به پزشک گفت من رو از اونجا درآوردن و گفتن باید باید بری یه بیمارستان دیگه، دردسرتون ندم رفتیم اونجا و دکتره هم گفت چیه موضوع و مشکل را براش عنوان کردم و گفتم اگر میخوای این قرص و اون کپسول و اون شربت رو بنویسی ننویس چون اینا تا الان جواب نداده، طفلی دکتره هم گفت تو که همه رو امتحان کردی ، نمیدونم چی دیگه باید بنویسم، ولی این رو بگم من تائیده بهت نمیدم که بری خونه مصرف کنی، اومدیم بیرون، یه چند دقیقه تو ماشین نشستم و سرم رو بین دو دستم گرفته بودم،

همسرم: رضا چته؟ سرت درد میکنه؟

من: نه، مستاصل موندم چیکار کنم؟ از یه طرف بی خابی ها میبینی که چیکارم کرده، از طرفی نمیخوام مواد بزنم، میخوام پاک بمونم، ولی .... کمی سکوت و بعدش اشکام در اومد، گلایه به خدا و آخه چرا من نباید درست بشم الان 25 روز شده، باید یه خواب به چشمم بیاد؟ چرا دردهام زیاد شدن، تا کی باید صبور باشم، هزار جور گلایه و شکایت

راه افتادم طرف خونه و گفتم من یه کم باز میکشم، خسته شدم

همسرم: میدونستم تو طاقت بیار نیستی

من: هر وقت تو موقعیت من بودی نظر بده، بابا دیگه جر خوردم ، بیست روزه نخوابیدم، قرص هم که دیدی همشو امتحان کردم ، دیگه چه کاری مونده که من نکردم،تو بگو

همسرم: رضا جان نکن، این همه هزینه و بی خوابی رو خراب نکن

من: بابا کاشکی یه وسیله ای چیزی بود خودمو خلاص میکردم و باز گریه از روی عجز، اونقدر اشک ریختم و زاری کردم که به هق هق افتادم

دیگه نانا هم روشو کرد اونور و گفت فقط مواظب باش تو دارو مصرف میکنی و دکتر گفت اگر مواد بزنی احتمال سکته هست، من هم تا اونجائی که تونستم به اندازه سه تا عدس چسبوندم سر سنجاق و هنوز به آخر نرسونده بودم که حس کردم تمام خواب این چند روزه اومد سراغم و همونجا پای شومینه رو سنگ مرمر خوابیدم ، چه خواب لذت بخشی بود، 24 ساعت خواب بدون توقف، میشه گفت بیهوش شدم و از هیچ چی خبری نداشتم وقتی بلند شدم دیدم تلویزیون داره تاریخ روز بعد رو میگه و نه برای خوردن غذا و هیچ چیز دیگه ای بیدار نشده بودم، نانا کمی ترسیده بود نکنه سکته کردم ، نکنه بیهوشم، بالاخره توکل کرده بود به خدا و روم یه ملافه انداخته بود که بخوابم ، بهش گفتم

من: دیدی دوای خواب من این زهر ماری هست، حالا هی بگو ترکش کن

همسرم: رضا جون توبه گرگه مرگه، تو هم اینجور که من دیدمت اصلا بدنت و کارات به آدمیزاد نرفته یه جورائی غیر استاندارد هستی و هیچ بهانه ای هم به من نمیدی، اصلا اعتیادت هم مثل بقیه معتاد ها نیست، اونا از خونشون دزدی میکنن، تو بیشتر از نیاز من به من پول میدی، اونا بد اخلاقی میکنن، تو وقتی مصرف میکنی خوش اخلاق میشی، اصلا همه کارات برعکسه ، حالا منتظر تائید هستی؟ که باز شروع کنی؟

من: نه بخدا، فقط میخوام بگم اگر باز هم این مورد رو تو دست و بالم دیدی شاکی نشی، من راهی ندارم

اون موضع هم گذشت و من قرص های تنفر و یا نال تروکسین رو دیگه نخوردم و به افتخار اراده قویم سه روز بعد تو ماشینم مصرف کردم، و شب اومدم باز خوابم برد، بعدش هر سه روز شد دو روز و نهایتا" هر روز

باز اوضاع مثل قبل شد و من وابستگیم زیاد تر شد، بعد به خاطر اینکه بوی تریاک تو آپارتمانمون نپیچه نوع موادم رو به شیره تغییر دادم که بوئی تو آپارتمان نیاد، حالا نگو من دارم بیشتر به خودم ضرر میزنم و هر بار مصرفش برابری میکرد با همون تریاک ضربد 5 ، یعنی مقدار مورفین یک گرم شیره تریاک برابر با 5 گرم تریاک بود، مدت 8 سال به همین منوال میگذشت و من یواش یواش مصرف خوراکی هم پیدا کردم که این کار بدترین نوع مصرف بود و صد در صد این مورفین ها تو بدنم مینشت ومیشه گفت اگر میخواستم این مصرف رو به تریاک تبدیل کنم یعنی بیست برابر بیشتر از قبل از سم زدائیم مصرف میکردم ، روزی هفت هشت گرم میخوردم که بتونم راه برم و سه گرم شبا میکشیدم، خوابی دیگه نداشتم ولی میتونستم بدون کسلی سر کارم حاضر بشم، این موضوع ادامه داشت تا اون شب کذائی

یه شب پسرم که 18 سالش شده بود اومد تو اطاقم و گفت بابا یه نخ سیگار میدی؟

گفتم سیگار برای کی میخوای؟

پسرم: برای خودم، خوابم نمیبره میخوام یه سیگار بکشم

مونده بودم باید چه عکس العملی نشون بدم، این که حالا سیگار میخواد حتما چند روز دیگه میخواد بیاد با من پای بساط بشینه، گفتم من بهت سیگار نمیدم، گفت پس من میرم بیرون میخرم

گفتم آخه بچه 18 ساله رو که نباید زد، حرف هم که گوش نمیکنه، اگر هم زیادی تحت فشارش بزارم میره بیرون از خونه این کار رو میکنه، بالاخره اولین سیگار رو ورداشت و وقتی که من رفتم بیرون اطاق اون هم یکی از سیگارهای من رو برداشت و رفت تو اطاق خودش و کشید

خیلی بهم برخورد، خدایا من با این چیکار کنم؟ یاد یه جمله ای افتادم که میگفت پدر ها و مادر ها آئینه بچه ها هستند، باز تصمیم گرفتم که خودم تعطیل کنم این برنامه رو ، رفتم دوباره سم زدائی و عذاب های بعدش ، تا 10 روز زجه میزدم و از درد گریه میکردم و باز بی خوابی و بی قراری، پسرم شاهد عزاب کشیدنم بود و میگفت بابا چرا اینجوری میشی، میگفتم اینا تاوان خسارت هائی هست که خودم به تن خودم زدم، تو هم اگر سیگار کشیدنت رو ادامه بدی به اینجا میرسی، بابا جون من نکن دیگه، اشکامو که میدید میرفت تو اطاق خودش ، میدونستم ناراحت میشه این صحنه ها رو میدید بعد از چهار شب بی خوابی حوصلم بد جور سر رفته بود و دنبال یکی میگشتم که دستم رو عین یه بچه بگیره و ببره بیرون بگردونه من رو، زنگ زدم به باجناقم که خیلی باهاش عیاق بودم و هستم { درضمن این رو بگم که ایشون با اینکه تو بدترین محیط ها بزرگ شده بود ولی اصلا اهل هیچ گونه دود و دمی نبود و به هزینه خودش چندین نفر از بچه های افسریه رو برده بود کمپ } ، گفتم

من: صابر توروخدا بیا منو نجات بده، میخوام پاک بمونم ولی انگاری نمیخواد این اتفاق بیفته، دارم زجه میزنم ، هیچ کس منو درک نمیکنه

صابر :بلافاصله یه شماره تلفن گرفت و گوشی رو داد دست من ، بیا اسمش اکبر هست و 3 ساله پاکه خوب میتونه راهنمائیت کنه

من: سلام ، رضا هستم داداش

اکبر: سلاااااااام داداش گلم، جونم ، مشکل چیه؟

من: داداش من حدود 20 سال مصرف کننده بودم و تازه سم زدائی کردم، مشکلم این هست که الان وسوه استفاده دارم و بی خوابی دهنم رو سرویس کرده نمیدونم چیکار باید بکنم

اکبر : تو با جناق صابر نیستی؟ همون که 22 مینشست

من: آره خودمم

اکبر: شناختمت داداش، به صابر هم گفته بودم باجناقت میزنه

من: آره گفته بود بهم

اکبر: داداش اینجوری نمیشه با صابر بیا خونه ما، گوشی رو بده صابر

با هم کمی صحبت کردن و قرار شد یه راست بریم خونه اکبر اینا، خونه اکبر اینا تو افسریه بود ، دلم میخواست وقتی حرفام رو میزنم وقتی از مشکلاتم میگم یکی کامل من رو درک کنه، { اکبر هم خوش 15 سال مصرف کننده بود و صابر برده بودتش کمپ خوابونده بود}

رسیدیدم دم خونه اکبر اینا، دیدم دوست دوران بچگی صابر، رفتیم تو حیاط ،پریشون بودم ، تا دیدمش شناختمش و تعجب کردن چطوری اونقدر گنده شده بود، عضلات و بازو ها با اون چیزی که من ازش به یاد داشتم فرقش زمین تا آسمون بود، من وقتی عمل داشت تو افسریه میدیدمش ولی باهاش سلام علیک نداشتم ، خیلی پریشون بودم و شرح حالم رو براش تعریف کردم، بعد دیدم اکبر داره جلوتر از من حرفای دلم رو میزنه

اکبر: داداش جنس خونه داری

من: آره، چطور مگه؟

اکبر: میخوای بگی من خیلی مردم که با وجود جنس تو خونه پاک موندم؟

من: از کجا فهمیدی؟

اکبر: چقدر جنس داری؟

من: 150 گرم شیره + 50 گرم تل + 50 گرم حشیش

اکبر: داداش همین امشب بریزشون دور، میدونم که حدود 400 تومن الان جنس تو خونه داری ولی بزار یه قاعده ای رو برات بگم، زمین بازی + توپ بازی + یار بازی

اکبر :تو یار بازیت کی بوده ؟

من: هیچکس، من نه کسی رو خونه میاوردم و نه خونه کسی میرفتم، معمولا تو زمین بازی تنها بودم، زمین بازیم هم اطاقم بود و توپ بازیم هم همین 3 مورد { حشیش و تریاک و شیره } بوده

اکبر: خوب پس هفتاد درصد جلوئی، اطاقت رو هم همین امشب با پسرت عوض کن که از زمین بازی هم بیای بیرون، از موبایلت هم شماره مصرف کننده ها رو هم پاک کن

شب زدگان - قسمت اول

 زندگی ما آدما یه قصه ی قدیمیه که مثل ققنوس هی میمیره و توسط یکی دیگه این قصه تکرار میشه همیشه تازگی داره خاطره ای صمیمیه شب زده ها زیر یه سقف وقتی که با هم میشینن قصه ی زندگیشون تو آیینه ی هم میبینن با یکی بود یکی نبود با قصه های رنگارنگ
شب زده ها سر میزنن به فردای خوب و قشنگ همنفس همیشگی بیا برات قصه بگم قصه های شیرین و تلخ از شادی و غصه بگم غمها و شادیامون و بیا تا قسمت بکنیم بیا که از شب زده ها دوباره صحبت بکنیم

شب زده ها شرح و حال معتادانی هست که بدنشون از سم مواد مخدر پاک شده و برای بهبودی همدیگه تلاش میکنن، دور هم حالا یا تو فضای بسته و یا تو فضای باز جمع میشن و از حال و احساس هم میگن و به این صورت برای پاک موندن به هم کمک میکنن، اینکه من از اسم معتاد هنوز برای این افراد استفاده میکنم دلیلش رعایت سنت هائی هست که ما بین خودشون متداول هست و اونا درسته که دیگه از مواد مخدر استفاده نمیکنن ولی بیماری اعتیاد مثل درختی میمونه که از هر شاخه و برگش یکی از نشانه های اعتیاد مثل اعصاب نداشتن، وسوسه بازگشت، و خیلی چیزای دیگه تو اونها ممکنه دوباره ریشه پیدا کنه و مسبب لغزش بشه، اونا معتقد هستند که این بیماری تا آخر عمر همراهشون هست و با چندین راهکار که معروف به 12 قدم و 12 سنت هست سعی در خود شناسی و خود آگاهی و کنترل رفتار خودشون ، سعی در ادامه بهبودیشون دارن،

رسم انجمن در همه جای ایران به این صورت هست که جلسه مدت زمانش 90 دقیقه هست، یک خوش آمد گو فرد ی رو میخواد وارد جلسه بشه در آغوش میگیره ، جلسه توسط یکی که سن پاکیش بالای 9 ماه باشه اداره میشه و یک منشی داره و تازه واردین یعنی کسانی که سن پاکیشون کمتر از یک ماه باشه خیلی پیش اونها عزیز هست

اینجا تو این قصه میخوام از احوال اونها بنویسم

هشت سال پیش  بود که از مصرف مواد مخدر خسته شده بودم ، تصمیم گرفته بودم که این کارها م رو بزارم کنار، همیشه هر وقت یکی بهم میگفت معتاد عملی خیلی ناراحت میشدم ولی حقیقت تلخ بود و من اونچه که اطرافیانم میگفتن بودم ، ( زندگی میکردم که مواد مصرف کنم و مواد مصرف میکردم که زندگی کنم ) معتاد به کسی میگن که هیچ کنترلی روی کارهاش نداره و تمام کارهاش رو تحت تاثیر مواد مخدر انجام میده ، حالا تو این پروسه شدت و ضعف هائی هم وجود داره ، بگذریم ، همیشه میگفتم من از پس این کار بر میام و امکان نداره کارتن خواب بشم و اگر یک روز به اون مرحله رسیدم خودم رو خلاص میکنم ، صورتم داشت افت میکرد، همه بهم میگفتن چرا چهرت اینقدر خسته هست ، تکیده شدی ، من هم پا دردم رو بهانه میکردم ( آخه دچار بیماری تخریب شدید مفاصل شده بودم و 5 دفعه در ناحیه لگن عمل جراحی روی هر دو پا انجام داده بودم و دیگه دارو جواب کارم رو نمیداد ) و میگفتم شبها بی خوابم و از اینجور تو جیح هات ،  بعضی ها میگفتن چرا اینقدر عصبی هستی { خوب معلومه خمار بودم } تو که اینجوری نبودی و میگفتم تاثیر دارو هائی هست که مشت مشت می خوردمشون، زنم باهام سعی میکرد بیرون نیاد، یه روز بهم گفت خودت که حواست نیست ولی وقتی با چشمای قرمز باهام میای بیرون زیر نگاه مردم خورد میشم، ولی میگفتم کو... لق مردم کرده، کار خودتو بکن ، و ....

پسرم تازه زبونش راه افتاده بود و به مادرش میگفت اگر بابا هفت تا { بیشترین عددی که بلد بود هفت بود و یعنی خیلی } سیگار بکشه مثل اون آقا هه { اشاره به یک کارتن خواب } دولا دولا راه میره  ، وضع مالیم بد نبود و درآمد مکفی داشتم ولی گاهی ترور شخصیتی میشدم و گاهی سرکوفت میشنیدم ، بگذریم ، از این اوضاع دیگه حالم داشت بهم میخورد، باید یه سر و سامونی به زندگیم میدادم ، تصمیم گرفتم وقتی که برای مرخصیم اومدم تهران برم یکی از مراکز سم زدائی و خونم رو از مرفین تصفیه کنم، البته ناگفته نمونه که تو مدت مصرفم انواع و اقسام ترک ها رو تجربه کرده بودم یابوئی{ یعنی مثل یابو بدون قرص و تحمل همه دردهاش } با قرص، با سرم ، و هزار نوع دیگه ولی همیشه به علت دردهای ثانوی و یا طولانی شدن بی خوابی ها که گاهی 10 شب تا صبح پلک هم نمیزدم و صبحش مجبور بودم برم سر کار و رنگ و روم میشد عین میمون و همه میگفتن چرا اینقدر کبود شدی؟ و خستگی مفرط باعث میشد که دوباره بازگشت داشته باشم و با مصرف اولین بار مثل یه بچه خوابم میبرد و رنگ و روم دوباره بر میگشت، این کار چندین و چند بار تکرار شده بود، و باز قصه از اول و مصرف روزانه، بگذریم ، رفتم پیش یه دکتر که متخصص این کار بود

دکتر : خوب مصرف شما در روز چقدر هست

من : روزی دو گرم آقای دکتر

دکتر: چی مصرف میکردی؟

من: تریاک

دکتر: مصرفت خوراکی بوده یا کشیدنی؟

من: کشیدنی ولی مواقعی که مکان برای کشیدن نداشتم میخوردم

دکتر : چند وقته ؟

من: دوسالی میشه که هر روز شده ولی حدود هشت سال هست که مصرف کننده هستم یعنی هفته ای یه بار و ماهی یه بار و بعدش هر وقت پادردم عود میکرد و این دوسال آخر هر روز

دکتر: چرا میخوای از روش فوق سریع استفاده کنی؟ چرا متادون درمانی رو انتخاب نمیکنی و یا روش سریع رو

من : آقای دکتر خودم رو میشناسم ، عوارض بعد از 72 ساعت کلافم میکنه و بی خوابی هاش باعث بازگشتم میشه

دکتر: بسیار خوب، فردا برید این بیمارستان و مبلغ 400 هزار تومن بریزید به حساب ، شما  شش ساعت تو اطاق عمل خواهید بود و یک شب هم از شما تو بیمارستان مراقبت بعمل میاد و فرداش میتونید برید خونه ، دو روز هم تو خونه استراحت کنید و روز سوم برید سر کارتون

من: دکتر یعنی بعد از اینکه از اطاق عمل اومدم بیرون من پاک هستم

دکتر: انگار که تازه متولد شدین و خون شما از هرگونه سمی پالایش میشه و دوباره به سیستم بدنتون بر میگرده

زنم : آقای دکتر خطری که تهدیدش نمیکنه؟

دکتر: خانم خیالتون راحت باشه، پس من این پول رو بابت چی میگیرم، متخصص بیهوشی بالا سر مریض تا ترخیص هست و یک پرستار ویژه تا صبح به مریض سرویس میده

اعتماد کردم و رفتم بیمارستان ، رفتم اطاق عمل ، چقدر سرد بود اونجا، انگار من رو تو غصال خونه برده بودن، منتظر بودم تا دکتر اومد، دو تا رگ یکی از این دست و یکی برای برگشت خون از اون دستم گرفت و ماسک بیهوشی رو روی صورتم گذاشت،

دکتر: نفس عمیق بکشین و از ده بشمار بیا پائین

من: ده، نه، هشت و دیگه چیزی نفهمیدم

وقتی که داشتم بهوش میومدم  از زبون همسرم

ولم کنید، بزارید برم بکشم، آخ، آخ  درد داره

همسرم: دکتر شما که گفتید بدون درد هست

دکتر: خانم ایشون داره هذیون میگه و تو ریکاوری هستند، دو ساعت دیگه حالش خوب میشه و کامل به هوش میاد، صبور باشین

صبح ساعت 8 رفتم اطاق عمل و عصر ساعت 14 اومدم بیرون و اولین باری که ساعت رو دیدم و هوش و حواسم سر جاش اومد دیدم ساعت 10 شب هست

من : نانا؟!!

همسرم : جانم

من: یه سیگار به من بده

همسرم : اینجا که بیمارستانه نمیشه سیگار بکشی

من: غلط کردن، اطاق خصوصی گرفتم که راحت باشم، در رو ببند تا بوش بیرون نره پنجره رو هم باز بزار

بالاخره با هر لج بازی که بود سیگارم رو روشن کردم ، وسطای سیگارم بود که در اطاق باز شد

پرستار: داری چیکار میکنی؟ بزار چند ساعت از عملت بگذره بعد، اصلا مثل اینکه حواست نیست کجائی، خانم شما چرا اجازه دادی؟

من: خانم؟ شما معمولا یه جای خصوصی میخواین وارد شین در نمیزنید؟

پرستار: اگر بخوایم بگیم خلاف نکنید نخیر آقا در که نمیزنیم هیچ بلکه با لگد هم سیگار طرف رو خاموش میکنیم، البته ببخشین ها من بچه پائین شهرم نمیتونم مثل شما مودبانه صحبت کنم، بده بینم اون لعنتی رو الان سوپروایزر بخش میاد و حساب همه مارو میزاره کف دستمون، سیگار رو گرفت و خاموش کرد و پاکت سیگارم رو هم برداشت

من: ببین، اگه موضوع لات بازی باشه من از تو لات ترم ها، حالا پاکت سیگار رو میبری؟ من رو که توی شیشه هم بکنن باید کارم رو انجام بدم

پرستار : رو به زنم ، خدا به دادت برسه ، اینم شوهره تو داری؟ با این اخلاقش چطوری میرفت جهنم

من: پشت سر شما، آخه خانم ها مقدم ترند

پرستار : مزه نریز، میگم دوباره بیهوشت کنن تا باز عربده بکشی ها

من: خداحافظ، فیض بردیم

تا رفت بیرون دستم رو کردم زیر تشک و یه سیگار که قایم کرده بودم در آوردم

من: نانا، کمکم کن بیام دم پنجره

همسرم: رضا توروخدا بی خیال شو ، الان باز پیداشون میشه ها

من: جون هرچی مرغه سربه سرم نزار، من الان سیگار میخوام

با هر جون کندنی بود رفتم دم پنجره و سیگارم رو تا آخر کشیدم، وقتی که سیگارمو پرت کردم پائین، باز همون پرستاره اومد و گفت نه تو آدم بشو نیستی، بخواب تا آمپول نوش جون کنی و بخوابی، آمپول رو دیدم گفتم  بابا اینا رو که گاو و فیل میزنن،

پرستار: اگر مریض آدم باشه، سواد هم داشته باشه و به مودبی شما باشه، رو در و دیوار رو میخونه که نباید سیگار بکشه ، اگر هم توجه نکنه سر و کارش با این سایز سرنگ ها میفته

من: بابا بگم غلط کردم خوبه

پرستار: نه پسر مودب، باید بزنیم، برو رو تخت بخواب و بکش پائین

من: ای بابا، جان هر چی مرغه سایزش رو عوض کن

پرستار: جان هر چی خروسه راه نداره ، باید تا ته نوش جان کنی

خوابیدم و اونم نامردی نکرد ترتیب مار و داد و بعدش هم چند تا دارو داد و من خوردم، خوابیدم و نصفه شب بیدار شدم حس کردم خون تازه ای تو رگهام جریان داره، کمی تو پاهام احساس بیقراری میکردم ولی قابل تحمل بود ، دیگه مشغول صحبت با همسرم ناهید شدم

من: نانا تو هنوز نخوابیدی؟

همسرم: اومدم که بیدار بمونم و مراقب تو باشم

من: بخواب خوشگلم، پس این پرستار بد اخلاق چیکاره هست، اگر کاری داشتم صداش میکنم

همسرم: نه بیدار میمونم

من: کی صبح میشه بریم خونه خودمون

همسرم : دو ساعت دیگه

من: کمکم کن از تخت بیام پائین

همسرم: سرت گیج میره و منم تنهائی زورم نمیرسه تو رو نگه دارم ها

من: خیلی خوب ، پس کمکم کن بشینم

صبح شد و دکتر اومد با یه کیسه قرص و یه دستور مصرف قرص ها و گفت به سلامت برید خونه و یه بروشور بهم داد که اینجا آدرس جلسات معتادان گمنام هست ، سعی کن بری ، برات خوبه، بهت کمک میکنه که پاک بمونی

من: باشه آقای دکتر

لباس هام رو پوشیدم و رفتم از پرستار بخاطر رفتار دیشبم عذر خواهی کنم و خداحافظی

من: خانم پرستار؟ اومدم بابت رفتار دیشبم عذر بخوام و خداحافظی کنم

پرستار: خواهش میشکنم، میدونم که کارات دست خودت نبود ، ولی خودمونیم خدا به داد زنت برسه خیلی لج بازی جوجه لات و بعدش یه لبخند و خدا کنه دیگه اینطرفها پیداتون نشه

همسرم: خداکنه