خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

حباب روی آب - قسمت چهارم

من: والا برام سوال بود، ولی نمیخواستم وارد مسائل خصوصیت بشم، گفتم شاید موقش که بشه شما خودتون میگین و یا من از شما سوال خواهم کرد

مهتاب: اسمش وحید بود، با هم همکار بودیم ، من تو یه شرکت که کارش ساخت پمپ های لجن کش بود کار میکردیم، اون بازار یاب بود و من مسئول فنی، تو روابط کاریمون یواش یواش کارمون به شوخی های معقول همکارا با هم کشید و یه روز دیدم برام گل آورده و ازم خواستگاری کرد منم یه دفعه شوکه شدم، دوسش داشتم ولی نمیدونستم کارم با اون به کجا میکشه، همه چی یه دفعه برام شد یک علامت سوال

من: خوب

مهتاب: نمیتونستم تصمیم درست بگیرم، میدونید تو اینجا همه چی آدم وقتی میفهمه که رفته زیر یک سقف، حتی بوسه هائی رو آدم حسرت رو میکشید به دلیل بوی بد دهان طرف مقابل براش میشه یه نفرت، میدونید حسرت وقتی به نفرت تبدیل میشه یعنی چی؟

من: خوب این که راه داره، میتونست یه دکتر بره و این مشکل رو حل کنه

مهتاب: مشکل که فقط این نبود، حرف من اصلا این نیست، حرف من تبدیل حسرت به نفرت هست

من: خوب، ببین آدمها تو زندگیشون خیلی مشکلات دارن، یکی اون مشکل رو تحمل میکنه، یکی سعی میکنه حلش کنه، یکی از کنارش رد میشه، یکی خودش رو به بی خیالی میزنه، به هر حال این پیمان ، پیمان ساده ای نیست که بشه به راحتی به همش زد

مهتاب: بله، درست میگی، ولی گاهی عرصه اونقدر به آدم تنگ میشه که ...

من: ببین عزیز، من تو یکی از پروژه هائی که کار میکردم، همکاری داشتم که تقریبا هر شب میرفت خونه یک خانمی و اونجا مواد مصرف میکرد، خیلی هم به هم علاقه مند شده بودن ،اون خانم مطلقه بود، وقتی ازش سوال کردم چرا از همسرت جدا شدی گفت چون اعتیاد داشت، گفتم بدت میاد از مواد؟ گفت آره، متنفرم، گفتم چطور اعتیاد شوهرت رو با اینکه خودت میگی هیچ چی کم نمیزاشت رو نتونستی بپذیری ولی اعتیاد همکار من رو میتونی؟ فکر میکنی چه جوابی داشت که بده؟

مهتاب : نمیدونم

من: میگفت به اجبار قبول کردم، گفتم میدونی دوست من بیشتر از شش ماه دیگه اینجا نیست؟ بعدش میخوای کمبودها تو با کی کنی ؟ تو فکر رفت و گفت میگی چیکار کنم؟ خودم رو با تنهائیم به انتها برسونم؟ ببین خود طرف هم نمیدونست که باید چیکار بکنه، یه حرکتی کرده بود که خودش هم دلیلش رو درست برای خودش مشخص نکرده بود و کاری کرده بود که دیگه جبران ناپذیر بود

مهتاب: یکی دو بار وقتی با هم همبستر شده بودیم همش سعی میکردم اونو از خودم دور کنم و اون هم فقط به فکر این بود که خودش رو تخلیه کنه

من: میفهمم، طرف وقتی اون حسش بالا میزده حتی حاضره که به صورت تجاوز هم که شده خودش رو راحت کنه

مهتاب: دقیقا، میدونید، آدم وقتی با عشقش همبستر میشه، بعد از ارضا شدن احساس خوبی داره، ولی وقتی این کار از روی هرزگی پیش بره آدم بعد از ارضا شدن احساس تنفر میکنه، شاید همین کار رو با همون شخص باز انجام بده، ولی اون حس تنفره وجود داره فقط برای چند لحظه از بین میره و شاید پر رنگ تر خودش رو نشون بده

من: بله ، موافقم

مهتاب: کمی ازم دور شده بود، غرورش اجازه نمیداد که نازم رو بکشه، در صورتی که خیلی بهش نیاز عاطفی داشتم، آخه من تنها هستم و هیچ خانواده ای نداشتم که بخوام حرفام رو بهشون بزنم، یواش یواش شبا پشتمون رو به هم میکردیم و شب رو تا صبح میرسوندیم، بهش مشکوک شده بودم، کنترلش میکردم،  رفت و آمدش رو زیر نظر داشتم، از خودم تعجب میکردم که چرا خودم اقدامی نمیکردم، تا اینکه اون روز کذائی رسید

من: کدوم روز؟

مهتاب: روز خیانت

من: خائن بوده؟

مهتاب: آره ، اون با یکی دیگه به هم ریخته بود

من: یه چیز بگم؟ نمیخوام کار اون رو کم رنگ کنم، ولی گاهی باید آدم دنبال دلیل بگرده، باید دنبال باعث اون کار بگرده، فکر نمیکنی خود تو باعث اون کار شدی؟ فکر نمیکنی اون هم حق داشت خواسته های معقولی که تو خونه به دنبالش بود رو تو یه جای دیگه پیدا کنه؟

مهتاب : پس اگر اینطوره من هم برای خواستن خواسته ی معقولم باید بهش خیانت میکردم؟

من: ولی اینطوری که میگی اون تمایل خودش رو نشون میداده ولی مورد پسند تو نبوده، مورد پسند نبودن رو با اهتکار کردن قاطی نکن

عباس دیگه داشت میامد و با یه سینی چائی و یه قلیون برگشت

مهتاب: اشکالی نداره جلوی عباس ادامه بدیم؟

من: به چی و کجا میخوای برسی ؟

مهتاب : شاید ...

من: میخوای تائید کارهای خودت رو بگیری که کار استباهی نکردی؟

مهتاب: شما چه خوب بلدی افکار آدم رو بخونی

من:  اشکالی نداره میتونی جلوی عباس هم ادامه بدی

عباس: مهندس چائی گرفتم مربا، توتون گرفتم هلو و لیمو، بزن روشن شی، چاقه قلیون

من: دم شما فرفره عباس آقا، پس زحمت ریختن چائی ها رو هم خودت بکش دیگه

عباس: نه دیگه، میگن چائی رو باید یه خانم برای آدم بریزه و مهتاب چائی ریختنش حرف نداره

من: اااااااا پس باید بریم خواستگاری عباس آقا

عباس: مهندس ، من یکی دو بار خواستگاری رفتم، ولی از طعم چائیش خوشم نیومده

من: عباس جون ، تو زندگی یه وقتائی پیش میاد که دیگه چائی و طعمش براش اون رنگ قشنگ و طعم خاص رو از دست میده و به دنبال دو تا کلمه محبت آمیز میگردی، شاید همونی که میگی چائیش بد مزه بود، همه عشقش رو تو همون چائیه ریخته بود، تلخ بود، اما برات مفید بود، یه کم بی ادبیه ، ولی شنیدی وقتی یکی اس میشه میگن چای پر رنگ بخور؟

عباس: خوب این چه ربطی داره

من: شما اون موقع اسهال فکری داشتی ، طرف هم میخواسته شما رو از اسهال فکر نجات بده که نه تنها خوب نشدی بلکه اون بابا رو هم دچار اسهال فکر کردی

همه زدیم زیر خنده و عباس گفت شما هم چه اصطلاحاتی داری مهندس

من: مهندس و درد، اینجا دیگه من رو مهندس صدا نکن، مهندس سیخی چنده؟

عباس: ببخشید مهندس

و باز همگی خندیدیم، میدونید، گاهی میشه که آدم از باز گو کردن مشکلاتش هیچ نتیجه ای نمیگیره، ولی حداقل بعدش یه کم احساس آرامش میکنه، چیزی که خودم تو زندگیم نداشتم، چیزی که خودم له له میزدم براش،  شده بودم حساب اون آخونده که بالا منبر به ملت میگفت وقتی بچه جیش کرد رو قالی اون تیکه رو باید ببرید،وقتی اومد خونه خودش دید یه تیکه از قالی بریده شده، وقتی دلیل رو از همسرش پرسید ، گفت خودت بالا منبر اینو گفتی، گفت بابا من اون رو برای مردم گفتم نه خودم، حالا شده بود وضعیت خودم، چیزائی رو به عنوان راهنمائی به این دو نفر میگفتم که خودم تو انجامش تو زندگیم عاجز بودم

مهتاب: آره داشتم میگفتم، بارون میومد، خوب یادمه وقتی از دفتر طلاق بیرون اومدیم، من کیفم رو رو سرم گرفتم و اون هم برگه های ویزیتوریش رو  و من رفتن اون رو با چشمام دنبال میکردم،  هنوز هم چشمام دنبالشه

من: تو کار بدی نکردی، چون تو توان خودت نمیدیدی که بتونی اون آدم رو تغییر بدی و باید شانس خودت رو باز امتحان کنی

مهتاب: دقیقا حرف من همینه، چرا باید همه چی شانسی باشه؟

من: به دلیل اینکه اینجا زندگی می کنی، اینجا هم همه چی شانسی هست، حالا تو موفق شدی اگر تو لپ لپت پوچ در اومد ببری پسش بدی

عباس: آقا من لپ لپ میخوام

من: لپ لپی که تو میخوای خیلی برات گرون تموم میشه، کمتر هم نمیشه چونه نزن، پس هم نمیگیریم

مهتاب: گاهی پیش خودم میگم ما با احساسات همدیگه فقط برای تخلیه کردن یک احساس دیگه بازی کردیم

من: همیشه بازی لذت بخش نیست، گاهی بازی حرص یکی رو در میاره، چون باخته، ولی یاد میگیریم دفعه بعدی با کی بازی کنیم و چطور بازی کنیم

مهتاب : چرا همش میخوای امید بدی؟

من: چون اینجوری خودم هم به زندگیم امیدوار میشم، اگر بگم به من چه برو بمیر خوبه؟

عباس: من کشته مردتم مهندس

من: عباس مثل اینکه زیادی خوردی خوابت میاد ها

مهتاب: شما میگین من چه باید بکنم

من: مهتاب عزیز، صلاح مملکت خویش خسروان دانند، من از همه زوایای روحی تو خبر ندارم که بخوام راهنمائی کنم، فقط میتونم به عنوان یه سنگ صبور به حرفات گوش بدم ، ولی میخوام بهت بگم زیاد خودت رو اذیت نکن، بزار مسئله مشمول گذشت زمان بشه، پر رنگی خودش رو از دست میده، تو حق زندگی داری، حق داری که هر طور که میخوای زندگی کنی، ولی اگر انتخاب کردی حق شکایت نداری، میدونی منی که اینجا نشستم چقدر مشکل دارم تو روابطم با همسرم؟ ولی یه جورائی دارم زندگی میکنم، عاشقش دیگه نیستم، ولی نمیدونم چرا راضی نمیشم که شانسم رو یه جای دیگه امتحان کنم، چون راستش فکر میکنم همه لپ لپ ها یا پوچن، و یا اونقدری که هزینه کردی نمی ارزن

مهتاب: یعنی به کسی اعتماد نداری

من: دقیقا، چون لازمه این کار اینه که آدم اول تکلیف خودش رو با خودش روشن کنه، بعد از همه زوایای ممکنه به قضیه نگاه کنه  که بعدش نشینه به حال زار خودش گریه کنه

مهتاب: راستش میترسم، میترسم به هرزگی کشیده بشم، و سرش رو گذاشت روی سینم و گریه کرد

نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم، آیا باید نوازشش میکردم؟ آیا باید تو اون حال رهاش میکردم؟ آیا اگر همسرم اونجا بود این کار من رو تائید میکرد؟ اصلا من خودم کجای کار بودم، اصلا من این وسط چیکاره بیدم؟ دستم رو به سرش کشیدم و خودم هم همراه با اون گریه کردم، نه به خاطر اون، بلکه به خاطر خودم، گاهی میشه که آدم به دور از هر گونه احساسی به دنبال یه آغوش گرم میگرده که بتونه خودش رو تخلیه کنه، حتما نباید عشقی و یا علاقه ای بینشون باشه ولی نمیدونم چرا این تیپ تخلیه احساسات تو این مملکت قبیحه، مردم این کار رو قبیح میدونن اگر سرت رو رو سینه یه نامحرم بزاری و گریه کنی، خصوصا اگر یه جنس مخالف باشه و دیگه بد تر اینکه متاهل هم باشی

اشک تو چشمای عباس حلقه زده بود و اون یکی دستم رو هم برای عباس باز کردم و اون رو هم به آغوش خودم دعوت کردم، عباس هم خودش رو خالی میکرد، یک دفعه خواستم از این حالت بیرون بیایم و گفتم

من: عباس؟ تو این همه خرج سیستم ماشینت کردی و پزش رو میدی یه آهنگ بابا کرم تو ماشینت نداری؟

عباس: با گوشه دستش اشکاش رو پاک کرد و گفت ای جان رقص مهندس دیدن داره به خدا

مهتاب هم سعی کرد خودش رو جا بجا کنه و گفت سردمه، گفتم الان داغ میشی صبر کن

عباس ماشین رو آورد نزدیک تر و یک آهنگ باباکرم گذاشت و من هم با اون شکم گندم شروع کردم براشون بابا کرم رقصیدن، یه استکان ورداشتم و گذاشتم رو سرم و براشون دلقک بازی در میاوردم، اونا میخندیدن ولی اشک از چشماشون میومد، یک دفعه یاد طعنه های همسرم افتادم که میگفت، همون حقته که مثل دلقک ها برای این و اون ادا در بیاری ولی به ما که میرسی میشی شمر، میشی گه، نشستم و اونوقت خودم گریه کردم، این دفعه عباس و مهتاب بغلم کردم، هممون به حق حق افتادیم، نمیخواستم این دوتا رو اذیت کرده باشم، بلند شدم و رفتم یه گوشه یه سیگار روشن کردم و یکی دیگه آتیش رو آتیش، وقتی داشتم بر میگشتم با لبخند رو به عباس کردم و گفتم

من: ساقی امشب مثل هر شب ...

عباس: با لبخند، اگه نگی بسه بسته

من: بدو، بدو بیار اون زهر ماریتو که من دیگه پاکی و هر چیز دیگه رو اومدن اینجا خرابش کردم، ولی مهم نیست باز میسازمش

عباس رفت به طرف ماشین

مهتاب: نمیخوای خودتو خالی کنی؟

من: نه، چون میدونم تو اصل ماجرا چیزی عوض نمیشه، اون همونطوری میمونه با طعنه هاش و منو تو حصرت شنیدن یه عزیزم میزاره ، پس بزار همه غصه ها تو سینه خودم آروم بگیرن و کس دیگه ای رو اذیت نکنم

مهتاب: من اذیتت کردم از بازگو کردن مشکلاتم

من: نه، اصلا، بلکه ذهن من رو کمی روشن کردی، از این بابت ازت ممنونم که من رو امین خودت دونستی و برام درد دل کردی

عباس با شیشه خودش اومد و گفتم بابا دلمون به غار و قور افتاد یه کاسه آش اولش نمیدید بخوریم یا باید شکم خالی مشروب بخوریم،

مهتاب : آخ من الهی قربون اون شکم خالی برم، چشم، الان هم میرم از اون دکه برات چیپس و ماست موسیر میگیرم

عباس: با آواز در حال پر کردن استکان های مشروب ، تو خدت ماست موسیری، تو خودت چیپسی ولی راه نداره، این منم ... این منم که ...

دیگه دور شد و نمیدونستم چی میگه

من: بچه با عشقیه

مهتاب: آره ، ولی ...

من: ولی مرد زندگی نیست، هان؟

مهتاب: آره،

من: چرا باید رو عباس به عنوان مرد آیندت حساب باز کنی؟ آیا از خودش پرسیدی؟

مهتاب: آره ، ولی جواب داده که تو رو به عنوان یه دوست ، دوستت دارم ولی نمیتونم تورو به عنوان همسر خودم بپذیرم، چون من هنوز اونقدر بزرگ نشدم که بتونم گلیم خودم رو از آب بیرون بکشم، چه برسه به اینکه بخوام یکی دیگه رو یدک بکشم

من: خوب این صداقتش رو میرسونه، در ضمن یه سوال، چرا خانمها به محض اینکه با یکی یه ارتباط حتی ساده میزارن فوری مخشون به سمت ازدواج میپیچه

مهتاب: نمیدونم والا ، کنترل فرمون از دستشون خارج میشه و همش به اون سمت میپیچه، آخه پیچ تو پیچه

عباس: مهندس بپیچم؟

من: به جای پیچیدن بریز داداش

عباس: منظورتون قر کمر هست دیگه نه؟

من: عباس ضر نزن ، بشین سرجات و استکان ها رو پر کن

حباب روی آب - قسمت سوم

یک دفعه به خودم اومدم و دیدم نصف دیگه شیشه رو به تنهائی خوردم، حسابی سرم گرم شده بود، تعجب میکردم ، با اینکه تازه از سفر بیرون ایران برگشته بودم و جلوی خودم رو اونجا هم میگرفتم و کلاس ان ای میرفتم و حتی مشروب هم نخوردم چطوری یه شبه به همه پاکی خودم پشت پا زدم و نشستم مشروب خوردم،

باد خنکی میامد،

مهتاب : عباس من رو سر کوچه پیاده کن، مهندس امشب تشریف میارید منزل ما؟

من: نه مهتاب خانم، بهتره که شما همون سر کوچه پیاده شین تا اهالی شهرک حرف و حدیث در نیارن، در ضمن مطمعن هستم که تا برسم خونه سرم رو که بزارم زمین سوت شدم و خواب هفت تا پادشاه رو میبینم

مهتاب: پس فردا شب شام مهمان من هستین

عباس: تو خونه شما؟

مهتاب: نه درست میکنم، می ریم یه جای سبز، دلم گرفته بود، مهندس نجاتمون داد و یادمون داد که میشه یه جوری از زندگی لذت برد، در ضمن ایشون خیلی هم خوش صحبت هستن

عباس: رئیس منه دیگه

من: یه لبخند کوچیک رو لبم بود و هیچ چی نمیگفتم

وقتی مهتاب از ماشین پیاده شد، عباس گفت : مهندس بابا دمت گرم، نصف شیشه رو سر کشیدی ولی هنوز هوش و حواست سر جاشه، شما هم مثل پدر من هستین، هر چی میخورین حواستون جمعه

من: عباس جون داداش اینا که افتخار نیست، ولش کن، من پاکی هشت ماهم رو خراب کردم که به شما دوتا خوش بگذره

عباس: یعنی الان ناراحتین

من: نه، خودم خواستم، شما ها که مجبورم نکرده بودین

اون شب رو خوابیدیم و فردا صبح ساعت شش بدون ساعت بیدار شدم و حس کردم خیلی سرحالم، رفتیم کارگاه و اون روز رو حسابی کار کردیم و چند تا جلسه هم تو کارگاه با پیمانکار داشتیم و روی هم رفته مثبت بود

طرفای عصر بود که عباس گوشی به دست اومد و گفت دوستمون میگن مهندس چی دوست داره تا همون رو درست کنم، گفتم من تو قید و بندی نیستم هر چی ساده تر بهتر، فقط از غذای شیرین بدم میاد، بقیش هر چی باشه میخورم

 

عباس: مهندس آش رشته دوست دارین؟

من: عاشقشم، مخصوصا با نعنا داغ و کشک زیاد

عباس: شنیدی؟ پس حله؟

ساعتها به سرعت میگذشت و موقع رفتن شد، عباس باز ماشین اسپرتش رو آورد و به مهدوی گفت مهندس این سری اصلا مال ماست، به هیچ کس هم نمیدیمش

مهدوی: باشه هر جور ایشون راحت هستن

من: رو به مهدوی، بزار این جوون ایندفعه حرفش به کرسی بشینه

رفتیم طرف کرمانشاه، توی راه نگاهم به جاده بود و میخواستم تو خونه عباس اینا باز مشروب بخورم، تقریبا هیچ صحبتی بینمون رد و بدل نشد، رسیدیم دم خونه و دیدیم مسعود هم خونه عباس داره میره بیرون

من: مسعود خان هنوز چرخای ماشینت عوض نشده؟

مسعود: نه مهندس ، چرخ هم چرخای قدیم، یه بار میرفتی تعویض واسه یه سال ماشین بس بود ولی الان چرخ عوض میکنی یه ساعت بعدش میبنی باز پنچری

من: خدا بگم چیکارت کنه بچه برو، برو خوش بگذره

عباس: مهندس شما یه دوش بگیرین بعد من دوش میگیرم و میزنیم بیرون، آخه من آب ببینم دوست ندارم بیام بیرون ولی دوش شما حداکثر 4 دقیقه هست

من: باشه فقط یه کم یخ بزار بیرون

عباس: آره؟

من: آرواره، بیشعور، زود باش ببینم، مهمون به این پر روئی دیده بودی؟

عباس : با لحجه آبادانی عززززززززززییییییییییییییییییزم

رفتم دوش گرفتم و اومدم بیرون و نشستم به قول قدیمیا ته بندی و خر خوری، موبایلم زنگ خورد، نسرین بود: سلام

من: سلام

نسرین: چرا صدات آرومه؟ امیر نکنه داری باز تریاک میکشی؟ صدات دورگه شده،

من: نه یه کم مشروب خوردم

نسرین: خاک بر سرت، فکر کردی من خرم؟ داری تریاک میکشی، تو آدم بشو نیستی

من: نسرین داری اشتباه میکنی، من فقط دو تا استکان مشروب خوردم

نسرین: خفه شو، عملی بد بخت

من:  داد زدم خفه میشی یا بیام تهران خفت کنم زنیکه بی حیا، با تو اصلا نباید رو راست بود، باید میگفتم تو جلسه هستم بعدا زنگ بزن، تو اصلا لیاقت هیچ چی رو نداری ، اون وقت انتظار داری باهات صادق باشم

نسرین: من احمق رو بگو که هشت ماه بد اهلاقی های تورو بعد از ترکت تحمل کردم، گفتم عیبی نداره داره سالم میشه، خاک بر سر بیشعورت کنن

من: بابا داری اشتباه میکنی، مشروب خوردم نه دود

نسرین : خفه شو و بعدشم گوشی رو قطع کرد

ضد حالی نصیبم نشد که نگو، بعدشم پسر بزرگم زنگ زد و گفت چی شده این { مادرش رو همیشه این خطاب میکرد، چون همیشه دل پری از مادرش داشت } داره داد و هوار میکنه؟

من: هیچ چی بابا یه کم مشروب خوردم فکر کرده دارم مواد مصرف میکنم

پسر بزرگم: بابا من به تو اعتماد دارم، برات مهم نباشه، همین که پیش وجدان خودت راضی باشه کافیه، داره جلوی عزیز { مادر بزرگش } اینا میگه همه شوهر دارن من هم الاغ گیرم اومده

من: مهم نیست بابا، هر کسی میخواد هر قضاوتی بکنه بزار بکنه، من همین که پیش وجدان خودم خیالم راحته بسه، تو هم خودت رو وارد بازی من و مادرت نکن

پسر بزرگم: آخه داره زیادی ضر میزنه، من هم بهش گفتم همین الاغ تورو سفر خارج برده که عمرا باباتون یه همچی لطفی براتون نمیکرده، همین الاغ تورو با هواپیما بردت ولی بابات تورو بیشتر از اتوبوس واحد سوارتون نکرده، همین الاغ ...

من: بسه بابا، گفتم شما بیخیال شو

پسر بزرگم: آخه زورم میگیره بابا، تو این همه گذشت میکنی ولی این داره نمک به حرومی میکنه

من: مهم نیست بابا، برو به کارت برس، کون لق همشون اصلا، خداحافظ بابا

رفتار نسرین باعث شد تا بیشتر بخورم و موبایلم رو خاموش کردم و گذاشتم خونه، تقریبا مست شده بودم ، ولی کنترل خودم رو داشتم، حداقل کنترل صحبت کردنم رو، دلم یه دفعه از همه دنیا و دور و برم گرفت، آخه که چی؟ زندگی اصلا چه معنی خاصی برای من داشته؟ سکس؟ مسئولیت؟ هزار خروار .... اصلا اینائی که بیرون میبینم و دارن خیلی قشنگ زندگیشون رو میکنن و میخندن یعنی هیچ کدومشون به هم دروغ نمیگن؟ یعنی هیچ کدومشون به خاطر زور گوئی هاش اون یکی رو مجبور به اطاعت نکرده؟ اه تف به این زندگی

عباس هم از حمام در اومد و برای خودش یه شعر از نعمت الله آغاسی میخوند ، وا وی الله لیلی ، دوست دارم خیلی ، ... مهندس آماده ای ؟ بریم ؟

من: بریم داداش

رفتیم سر کوچه عباس اینا و منتظر ورود مهتاب شدیم، اون هم زیاد ما رو معطل نکرد و با یه قابلمه بزرگ و کوچیک اومد

مهتاب: سلام، دیر که نکردم

من: سلام ، نه

عباس: سلام، مگه قراره همه کرمانشاه رو آش بدی؟ نذری هست؟

مهتاب کمی به خودش رسیده بود، یه مقدار جوونتر از سنش شده بود، از تو آینه هر وقت عقب رو میدیدم ، با اون چشماش ذل زده بود به من

من: مهتاب؟ دنبال چی هستی؟

مهتاب: سکوت و باز نگاه

عباس: دنبال یه دوست پسر خوشگل با فیش آب و برق مجانی که لوله کشی گاز هم کرده باشه،

من: اگر کانال رو اشتباهی گرفته باشه چی؟ اونوقت حال بدی نمیاد سراغش؟

مهتاب: شما زنها رو نمیشناسید، دلشون بهشون دروغ نمیگه

من: اتفاقا میشناسم، میدونم که زنها میرن آرایشگاه گاهی این کارشون نصف روزشون رو میگیره، ولی طرف مقابل همه این زحمتها رو تو چند ثانیه با یه ورانداز کردن و گاهی یه لبخند به باد میده بدون اینکه بگه چه خوشگل شدی، تمام کمد لباس هاشو خالی میکنه تا ببینه مثلا فلان چیز با فلان شلوار یا دامن آیا ست میشه؟ ، در صورتی که مرده اصلا توجهی نمیکنه و زنه پیش خودش میگه نکنه اونقدر تیپ ضایعی زدم که هیچ اظهار نظری نمیکنه و مرده ، مرده هم اونقدر منتظر تا اونی رو که میخواد از زبون زنه بشنوه، ولی زنه هم یا حیا و یا غرورش بهش اجازه نمیده اون چه رو که تو دلش هست رو بگه، چرا ما باید از هم دیگه دریغ کنیم این چیزا رو؟ نمیخوام از زن خودم بد گوئی کنم ، ولی میدونم که هم تیپ و هم فکر اون زیادن تو جامعه، موقعی که خونه هست حتی یه شونه هم به موهاش نمیکشه، چه برسه به آرایش کردن، ولی وقتی میخواد مثلا بره واسه خونه از بقال سر کوچه خرید کنه، اول 5 دقیقه جلوی آینه وای میسته تا مژه هاش رو ریمل بزنه، موهاشو مرتب کنه، یه رژ هم به گونه هاش بزنه تا مردم نگن چرا رنگ پریده هست، ولی شوهر بنده خدا که له له این تیپ رو میزنه از این نعمت محروم باشه؟ آیا اون وقت مرده حق داره خواسته های معقولش رو بیرون خونه حالا یا با چشم چرونی یا با پول و دوست دختر و غیره پیدا کنه؟ حالت عکسشم صادقه ها نمیگم زنا مقصرن ، مردا هم یکی بد تر از زنها

مهتاب: مثل اینکه دل پری داری

من: مهتاب خانم، همه ما ها گاهی به دنبال یه گوش شنوا هستیم، یه کسی که حد اقل شنونده باشه، کسی که بهش بتونی اعتماد کنی و گوشه های پنهان قلبت رو براش باز کنی، کسی که...

عباس: مهندس نمیدونی ، وقتی میای اینجا و من برات درد دل میکنم و از مشکلات کار و زندگیم برات تعریف میکنم و تو با لبخند کوچولوت فقط تو چشمام نگاه میکنی، اونقدر خالی میشم

من: نکنه عباس چشت منو گرفته ، میخوای لخت شم؟

همه میزنن زیر خنده و دیگه رسیده بودیم به جای دیشبی، رفتیم یه پتو پهن کردیم رو چمنها و بند و بساط آش رشته رو پهن کردیم، خدائیش چه دست پختی هم داشت، عالی، من که حال کردم

عباس : مهندس؟ قلیون حال میکنی؟

من: آره چرا که نه، اینجا ها کجا داره بگو تا من برم بگیرم

عباس: نه ، شما اینجا باشین من میرم که هم چائی بگیرم و هم قلیون

عباس رفت ، بین من و مهتاب یه سکوتی برقرار شد و جفتمون مسیر رفتن عباس رو با چشمامون دنبال میکردیم،

مهتاب: منظور از سوال تو ماشین چی بود؟

من: خیلی واضحه، چرا هم دیگه رو بپیچونیم، تو ذل زدن هات دنبال چی میگردی؟

مهتاب: گمشدم رو

من: خوب پیداش کردی؟

مهتاب: نمیدونم

من: نمیدونی یا نمیخوای بگی؟

مهتاب: شما فکر آدم ها رو هم میخونید؟

من: آخه از این موقعیت ها خیلی تو زندگیم پیش اومده، ولی ...

مهتاب : ولی چی؟

من: موقعی که ارتباطی برقرار میشه،  یه جورائی خودم رو خیانتکار حس میکنم، حس بدی هست، حساب مردی هست که از خونه رونده از کوچه مونده میشه، نه میتونم اون حسی رو که میخوام تو خونم پیدا کنم، نه دلم میاد که خواسته معقولم رو بیرون خونه پیدا کنم

مهتاب: مردای مثل شما کم هستن

من: نه مهتاب جان، اشتباه نکن، من قدیس نیستم، ولی از پنهان کاری متنفرم، متنفرم از اینکه الکی بخوام بخندم، و به دور و برم بگم همه چی عالیه و همه چی رو براهه، ولی میبینم که همین صداقت گاهی کاری دستم میده جبران ناپذیر

مهتاب: میدونید من برای چی با همسرم متارکه کردم؟

حباب روی آب - قسمت دوم

عباس: جریان داره مهندس، یه جورائی دوستمون هست، یه مدت با هم خونم رفیق بود، یه مدت هم با من ، حالا داره آدم جدید میبینه حتما میخواد با شما دوست بشه، آدم خوش تیپ باشه همینه دیگه، خدا شانس بده

من : ضر نزن عباس

عباس: این همسایه ما یه جوون 26 27 ساله هست، وضعش توپه، ماشین درستی و وضع درستی، اینجا خونه عیاشیش هست، هر شب با دو یا سه تا خانم و آقا میان اینجا بزم و بساط بعدشم آخر شب نخود نخود هر کی رود خانه خود، تریاک هم میفروشه ولی کیلوئی، اینجا این چیزا رو بد نمیدونن، همه مهمونی ها تریاک میارن جلوی مهموناشون

پیش خودم فکر میکردم عجب جای خطر ناکی اومدم، به قول بچه های جلسه اومدم تو زمین بازی و هر جا نگاه میکنی توپ بازی موجوده فقط یار بازی نیست

من: عباس؟ تو که خلاف دودی نمیکنی؟

عباس: والا یه بار کشیدم، فشارم بد جور افتاد، خوشم نیومد

من: شانس آوردی که بهت حال نداد، وگرنه گرفتار میشدی

عباس: ولی نوشیدنی رو هستم تا انتها

من: اون هم گرفتاریهای خودش رو داره

بلند شدم تا کمی از ظرفهای مونده رو بشورم که عباس جلوم رو گرفت، گفتم عباس خونه مجردی این حرفا حالیش نمیشه، گفت توروخدا شرمندم نکنید، تقصیر این مسعود هست که دیشب نوبت ظرف شستنش بوده دیر کرد و ظرفا موند

دوباره رفتم رو همون مبل نشستم و عباس یه چائی برام ریخت و آورد جلوم گذاشت، بی اختیار باز همون پنجره توجهم رو جلب کرد، دیدم همون خانم ذل زده به اطاق

من: عباس نمیشه این پرده رو بکشی؟ خوشم نمیاد زیر ذره بین باشم، این همسایتون داره با چشماش آدم رو میخوره

عباس: مهندس پرده رو بکشم بلند میشه یا میاد اینجا یا تلفن رو از جا میکنه تا باهاتون صحبت کنه

من: آخه من چه صنمی با ایشون میتونم داشته باشم؟

عباس: خوب مهندس خوش تیپی دیگه، چرا تو ذوق بچه مردم میزنی

من: عباس باز ضر زدی ؟ آریالا اصلا امشب شاممون رو ورداریم بریم یه جائی که فضای سبز باشه ، موافقید؟

مسعود: من که باید برم لاستیک ماشینم رو عوض کنم

من: خوب سر راه بریم عوض کن

مسعود یه نگاهی به عباس انداخت

عباس: مهندس ایشون با دوست دخترشون قرار دارن و این یک اصطلاح هست بین ما

من: آهان، خوب آقا خوش بگذره برو به سلامت

عباس: ولی من و شما و ... صدای زنگ موبایل

عباس یه سری تکون میده و نگاهش به من هست، سلام، نمیدونم، من چیکار کنم؟، بزار بپرسم،  مهندس اشکالی نداره یه مهمون باهامون باشه؟

من: نه چه اشکالی داره

عباس: رو به مخاطب ، شانس آوردی امشب مهندس سر حاله و گرنه مهمون نمیخواد بیشتر با تنهائی حال میکنه، باشه پس سریع آماده شو بیا سر خیابون

من مشغول خورد کردن گوجه و خیار شدم و به عباس گفتم تو یخچال دوغ داری؟

عباس: دوغ هم داریم پنیر هم داریم ماست موسیر هم داریم چیپس هم داریم، مشروب هم داریم

من: لا اله الا الله

عباس: مهندس یه شب که هزار شب نمیشه فقط دو تا استکان

من: خجالت بکش بچه

عباس: مهندس ما بالاخره نفهمیدیم، مامانم به ما میگه خرس گنده، شما میگین بچه ما بالاخره کدوم یکیش هستیم

من: بستگی داره بخوای کدوم یکیش باشی، تو با من 12 سال اختلاف سنی داری

عباس: ولی هرکس شما رو میبینه فکر میکنه من بزرگترم

من: آخه من ریز نقشم به همین خاطر همه به اشتباه میفتن درضمن من ریش و سیبیلم رو میزنم اگر ریشم در بیاد میبینی که اکثرش سفید شده

همه بند و بساط رو برای یک پیک نیک سالم برداشتیم و رفتیم سر کوچه تا عباس نون بگیره و یک دفعه دیدم در ماشین باز شد و یک نفر اومد عقب نشست و گفت سلام

من: برگشتم به عقب نگاه کردم ، سلام خانم، من امیر هستم

خوشبختم ، من هم مهتاب هستم

من: شما چهر تون کمی آشنا به نظر میرسه

مهتاب : من همسایه عباس هستم

من: آها پس شما جلوی پنجره بودین

مهتاب : بله، خودم بودم، مثل اینکه شما دلتون نمیخواست من نگاهتون بکنم

من: والا راستش از اینکه زیر ذره بین برم خوشم نمیاد

مهتاب: مزاحمتون که نشدم؟

من: نه برای چی این فکر رو کردین؟

مهتاب: چون عباس میگه ، البته ببخشید ا شما خیلی سگ اخلاقید

من: مهتاب خانم، سگ اخلاق که نه، ولی تو کارم جدی هستم، ولی این دلیل نمیشه بیرون کار همون اخلاق محل کارم رو داشته باشم

مهتاب: اولین بار هست کرمانشاه میاین؟

من: نه قبلا هم اومده بودم، ولی خونه عباس اولین بار هست

مهتاب: به هر حال ورودتون رو تبریک میگم

من: ممنون

مهتاب: شما ازدواج کردین؟

عباس در ماشین رو وا کرد و نون ها رو داد دست مهتاب و گفت به اینا برس تا خشک نشن

من: عباس آقا مثل اینکه این دوست شما تا شماره شناسنامه ما رو در نیاره ول کن نیست

عباس: مهتاب چی پرسیدی از مهندس؟

من: راحتش بزار، داشتم شوخی میکردم، رو به مهتاب کردم و گفتم من ازدواج کردم دو تا پسر دارم 19 و 11 ساله 45 سالمه ، بابام مرده، شغلم هم شاگرد عباس آقای شما هستم

مهتاب: معلومه آدم صادق و افتاده ای هستین، چون عباس گفت آبروی من رو جلوی رئیسم حفظ کن

من: مهتاب خانم ما امشب هوس نون و پنیر و گوجه خیار کرده بودیم به خاطر همین همین ها رو آوردیم شما اگر چیز دیگه ای میخورین بگین تا سر راه بگیریم

مهتاب: عباس تو رئیست برای اولین بار اومده خونتون نون و پنیر میخوای بزاری جلوش؟

عباس: بابا بخدا خودش اینطوری خواست، گفت من از فست فود و غذای بیرون متنفرم

من: راستش من همسرم کار میکنه و اکثر شبها رو بیرون خونه غذا میخوریم، دیگه از چلو کباب و جوجه و پیتزا و چیز برگر بدم میاد، امشب هوس غذای مجردی کردم

مهتاب: ولی این شکمو، رو به عباس،  من ندیدم تا حالا نونو پنیر بخوره حتی صبحا آب پرتقالش به راه هست

من: معلومه آمار همه چی رو داری ها، یه سوال؟

مهتاب : بپرسین

من: چرا برای بعضی ها، حال زن و مردش فرقی نمیکنه، داشتن آمار دیگران مهم هست؟

عباس: فضولی مهندس ، فضولی، این هم خودش یه بیماری هست

مهتاب: برای شما چه چیز جالبه؟

من: خیلی چیزا

مهتاب: برای امثال من هم حکم همون خیلی چیزا رو داره، شاید هم یکیش همون فضولی باشه که عباس میگه، البته بعدش کمی گوش عباس رو کشید

رسیدیم دم یه محوطه ای که میشد اطراق کرد و من هم کمی از بند و بساط رو ورداشتم تا بریم یه جا بشینیم

رفتیم و دیدم عباس از تو یه پلاستیک سفید مشروب در آورد و ریخت تو استکانها، دومی رو که ریخت گفتم من نیستم

عباس: مهندس همین امشب خواهش میکنم ضد حال نیاین

مهتاب: مشروب که خوبه، شما اعتقادات مذهبی دارین؟ میخواین تریاک براتون جور کنم اینجا؟

من: بر عکس ، من اصلا آدم مذهبی نیستم، فقط به خدا اعتقاد دارم، ولی مشکلی دارم که نمیتونم بگم و نمیتونم بخورم یا بکشم

مهتاب: خوش به حال خانمتون

من: تو دل خودم زمزمه میکردم که آره چقدر هم قدر میدونن

اون شب خارج از یه فضای رسمی صحبت از هر دری شد، مهتاب خودش رو محکم به عباس میچسبوند و راستش من کمی حسودیم شد، میدیدم یه دوست میتونه نقش خانواده نداشته آدم رو بازی کنه، ولی خانواده من هیچ وقت حاضر نشد نقش یک خانواده خوب رو برام بازی کنه، دائم ... بگذریم

شب که داشتیم بر میگشتیم نصف شیشه مشروب مونده بود، خیلی هوس مشروب کرده بودم،

عباس: مهندس موافقید بریم یا میخواهین بنشینید

من: یه کم دیگه بشینیم، یه استکان هم از اون برای من بریز

عباس: ااااااااا ای جان ، بفرما

حباب روی آب - قسمت اول

دلم خیلی گرفته بود و از پاک موندنم داشتم زجر میکشیدم، به قول یکی از بچه ها از یه طرف مثل خر تو گل گیر کردم که چیکار کنم تا از این حالت بیرون بیام، از طرفی هم بابت اشتباهات و خسارتهائی که به خودم زده بود مثل سگ پشیمون، بیکاری بعد از ساعت کاری که عین خوره افتاده بود به جونم بد جور شکار بودم، همش مخم رو میپیچوند، تا اینکه مدیر عامل صدام کرد و گفت تو کارگاه بهت احتیاج دارم، باید یه مدت خودت بری توی کارگاه به امورات جاریه رسیدگی کنی، نفر زیر دستت اونقدر قوی نیست که بتونه از پس کارها بر بیاد، گفتم چشم و درخواست بلیط دادم و راهی شهری که پروژه توش قرار داشت شدم

پرواز ساعت 8 صبح 31 شهریور بود و مقصد کرمانشاه

حال خوبی داشتم و میخواستم با انرژی وارد کارگاه بشم و یه تغییری تو وضعیت پروژه بدم

ساعت 9:50 فرودگاه کرمانشاه، بلندگوی فرودگاه : مهمان شرکت راهیان فردا به اطلاعات

من: سلام خانم ، بنده رو پیج کردین

مسئول اطلاعات: این آقا منتظر شما هستند

مستقبل:  سلام مهندس، من عباسی هستم راننده جدید شرکت

من: پس آقا اسماعیل کجاست؟

مستقبل: ایشون کارشون زیاد بود و آقای مهندس به بنده دستور دادن بیان دنبال شما، حالا اول بریم خوابگاه یا اینکه یه راست بریم کارگاه

من: برو بریم کارگاه آقا

رادیوی ماشین روشن بود و مسیقی آرومی پخش میشد، به حرفای دیشب نسرین فکر میکردم( همسرم ) حالا نمیشه نری؟ من دلم تنگ میشه، دوست ندارم بری

من: تو که همیشه از من بیزار بودی، حالا چی شده ؟

نسرین: با خنده الانش هم بیزارم، ولی نمیخوام بری، هر سال تو اول مهر که میشه در میری

من: اگر کارم دست خودم بود هیچ وقت از تهران و غذای گرم خونه که به لطف جنابعالی همیشه مهمون فست فود های تهرانیم فرار نمیکردم

نسرین: مگه تو اون شرکت به جز تو کس دیگه ای نیست که بخواد بره اونجا؟ بیست سال رفتی اینور و انور بس نیست؟

من: عزیزم، گفتم که بهم دستور دادن که برم، اگر سرپیچی کنم باید شغلم رو عوض کنم، اونوقت از پس این مخارج کی بر میاد؟

نسرین: پس رسیدی اس ام اس بده چون اون موقع صبح من خوابم و صبح هنر جو ندارم میخوام بخوابم

من: باشه

سوال مستقبل من رو از افکارم بیرون آورد

مستقبل: مهندس شما تازه اومدین ؟

من: من نه، ولی مثل اینکه شما تازه اومدین

مستقبل: من 40 روزه که استخدام شدم، راننده سایت هستم

من: بسیار عالی، کار شروع شده؟

مستقبل: والا یه لک و لکی میکنن ولی حرف حدیث زیاده

من: حرف و حدیث ها برام جالب نیست آقا

دوباره سکوت و من خیره به جاده

درب نگهبانی پروژه

رئیس حراست یه ارتشی بازنشسته بود و وقتی یکی از دفتر تهران میومد انگار داره به یه ارتشبد سلام نظامی میده و اینجوری مراتب اردت کاذب خودشو نشون میداد

وارد کارگاه که شدم رئیس کارگاه مهندس مهدوی اومد به استقبال و بعد از رو بوسی

مهدوی : خیلی خوش اومدی ، بریم تو یه شربتی چیزی بخور بعد بریم اوضاع کار رو ببینی

من: آقا لطفا دستور بده وسایل من رو منتقل کنن تو دفتر و همین الان بریم سایت

مهدوی با یه یک اشاره به یکی از مستخدمین کارگاه وسایل من رو منتقل کرد دفتر و ماشین خودش رو برداشت و راهی کارگاه شدیم و اوضاع رو بررسی کردیم و قرار و مدار برنامه ها رو با هم گذاشتیم

تا به خودمون اومدیم دیدیم که عصر شده و باید راهی خونه بشیم

یکی از پرسنل برنامه ریزی به نام عباس که پسر خیلی زحمتکشی بود اومد جلو و گفت

عباس: سلام مهندس، خیر مقدم،

من: سلاااااااااااام آقای مهندس ، احوال شما؟ اوضاع و احوالت چطوره؟

عباس: مهندس کارهائی که گفته بودین رو انجام دادم و آماده بررسی هست

من: برنامه رو چاپش رو بگیر و به من بده، همین امشب بررسیش میکنم

عباس: مهندس؟ یه خواهشی دارم

من: بگو

عباس: میشه امشب مهمان ما باشین؟

من: مگه تو خوابگاه نیستی؟

مهدوی: نه آقا، این و یک نفر دیگه از بچه ها به خاطر تغییر مدیریت قبلی از خوابگاه زدن بیرون و برای خودشون خونه اجاره کردن

من: اشتباه کردن

عباس: مهندس تو راه بهتون توضیح میدم چرا این کار رو کردم

من: به هر حال اشتباه کردی، تو اومدی اینجا یه لقمه نون بیشتر گیرت بیاد ، حالا همه رو هزینه میکنی برای اجاره و خورد و خوراکت، { رو به مهدوی } مهندس جان من با اجازت میرم امشب خونه این جوون دلش رو نشکونم، مثلا رئیسشم و باید به حرفاش حداقل گوش بدم

عباس دیگه سر از پا نمیشناخت و سریع رفت ماشین خودش رو یه که پژو پارس بود و حسابی اسپرتش کرده بود آورد دم در کارگاه و من هم از بقیه خداحافظی کردم و راهی کرمانشاه شدیم

من: خوب عباس آقا چه خبر

عباس: مهندس والا ...

من: عباس اگر میخوای گلگی از کار و اینها بکنی بیخیال توروخدا، به اندازه کافی شنیدم، از خودت بگو

عباس: فقط یه سوال، اگر شما رو به مثلا سر نگهبان حراست هم خونه کنن ناراحت نمیشین

من: چرا ناراحت میشم ، ولی سعی میکنم اعتراضم رو از راهش اعلام کنم، نه اینکه کلی هزینه به خودم تحمیل کنم و تازه بعدشم کک اونها هم نگزه، پسر خوب من میدونم شماها برای تجهیز همون خونه حداقل چه هزینه هائی کردین، مگه تو حقوقت چقدره که به خودت اینقدر هزینه تحمیل کردی

عباس: درسته ولی الان راحتم

من: همه ما اینطوری کار میکنیم که راحت باشیم، خوب حالا بگو ببینم شام چی میخوای به ما بدی

عباس: مهندس چی دوست داری؟

من: غذای من گرونه عباس

عباس: رو چشم بهترین رستوران اینجا میریم، آخه شما تو پروژه قبلی که شهر خودم هم بود هیچوقت افتخار ندادین

من: عباس من از روابط بیرون کار زیاد دل خوشی ندارم، به همین دلیل هیچ وقت از پیشنهاد رفتن بیرون با یه همکار، چه بالا دستی چه پائین دستی استقبال نمیکردم و نمیکنم

عباس: مهندس من دهنم قرصه

من: عباس جون ناراحت نشو، ولی همه اونائی که قبلا باهاشون بیرون میرفتم همین ادعا رو میکردن ولی فرداش اتفاقاتی که افتاده بود رو به عنوان افتخاراتشون تو کارگاه عنوان میکردن و یه جورائی کسی که که دیگه از موضوع خبر نداشت خواجه حافظ شیرازی بود که اون هم مرده بود، اگر زنده بود واسه اون هم تعریف میکردن که مثلا دیشب ما با مهندس رفتیم یه جا مشروب خوردیم

عباس: حق دارین مهندس، حالا شام چی میخورین

من: عباس هزینت زیاد میشه ها

عباس: مهندس از حقوق یک ماهم بیشتر میشه؟

من: نه اونقدر که نه ولی خوب

عباس: مهندس بگین دیگه

من: نون داغ، پنیر ، گوجه ، خیار ، ماست موسیر

عباس: مهندس نوشیدنی چی میخورین؟ اینائی که گفتین همش مزه بود

من: بشین سر جات بچه، همینی که گفتم، من اهل چیزی نیستم

عباس: ولی من یه چیز دیگه از شما شنیده بودم

من: درست شنیدی، ولی اون مال خیلی  وقت پیشا بوده، من الان 8 ماه هست که هیچ خلافی نکردم، نه دودی، نه آبکی، نه کشککی، و نه خانم بازی هر خلاف دیگه ای که ممکنه از یه آدم پروژه ای سر بزنه، عباس نمیدونم تا چه حد چفت و بست داره ولی من تقریبا یک ان ایی هستم

عباس: راستش من خیلی چیزا در مورد خلافهای شما شنیده بودم، چه تو این شرکت چه تو شرکت قبلیتون، ولی این رو نمیدونستم

من: حالا که دونستی خواهش میکنم این موضوع پیش خودت بمونه و سر راه یه کافی نت نگه دار

عباس : چشم، ولی خونه هم نت دارم

من: نه، قبل اینکه بریم خونه کار دارم، میخوام آدرس جلسات ان ای رو تو کرمانشاه پیدا کنم، برات هم یه زحمت دارم که من رو تا یه آدرسی برسونی

عباس: مهندس؟ میشه من هم بیام این جلسات؟ برام جالبه، خیلی در موردشون شنیدم

من: والا چی بگم، میدونی اصول اونجا رو صداقته و پیشنهاد نمیشه کسی که قبلا معتاد نبوده بیاد ولی تو باید یا ساکت بنشینی و یا اینکه به دروغ بگی سه یا چهار ماهه پاکی

عباس: مهندس من 5 سال پیش حشیش مصرف کردم ولی اعتیاد ندارم

من: فقط یه لبخند تحویل عباس دادم

رسیدیم کرمانشاه و دم کافی نت عباس نگه داشت، رفتم تو و تو سایت ان ای گشتم دنبال آدرس جلسات و پیدا کردم و یادداشت برداری و بعدشم رفتیم طرف آدرس

رفتیم تو جلسه ولی عباس یه ترسی توش بود

من: عباس چیه؟ انگار نگرانی

عباس: مهندس دارم میپام ببینم از نیروهای پیمانکارمون و یا بچه های سایت کسی اینجا هست یا نه

من: نگران نباش عباس،  بسپار به خدا

قیافه و تیپ جفتمون تابلو بود که اهل کرمانشاه نیستیم و اونها هم سوال کردن شما از شهرستان دیگه ای اومدید

من: بله تهران، اینجا ماموریت اومدیم

گرداننده جلسه: دمتون گرم بابا، خوش اومدید

بعد از دعای آرامش و اتمام جلسه رفتیم تو میدون تره بار کرمانشاه و کمی گوجه و خیار گرفتم ،

عباس: مهندس میخواین سالاد درست کنیم؟

من: نه داداش اینا شام شبه

عباس: مهندس من فکر کردم شوخی میکنی، دست وردارین، آخه

من: عباس اگر میخوای من راحت باشم ، بزار غذا همین باشه، از بس تهران فست فود خوردم حالم بهم میخوره از غذای بیرون

عباس: باشه

رفتیم طرف خونه عباس و تا آپارتمان شدیم و در آسانسور وا شد یک بوی شدید تریاک که معلوم بود با وافور هم میکشن اومد تو دماغ من، سر دردی گرفتم که همونجا دم آسانسور سرم گیج رفت و نشستم

عباس : با نگرانی، مهندس چی شد؟ حالت خوب نیست؟

من: هیچ چی نیست، فقط کمکم کن زود از اینجا بریم، این بو اذیتم میکنه

وقتی رفتیم تو آپارتمان عباس سریع کولر رو روشن کرد و گفت الان بهتری؟

من: آره بهتر شد، چشمم از پنجره روبروی خونه عباس به یک پنجره افتاد که یک خانمی ذل زده بود به خونه، عباس همسایه فضول دارین؟

انتخاب شما کدام است ؟

شیوانا از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش  نشست. مرد جوان وقتی شیوانا را دید بی اختیار گفت:" عجیب آشفته ام و همه  چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این
آرامش را کجا پیدا کنم؟"
شیوانا برگی از شاخه افتاده روی زمین کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت:" به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد وبا آن می رود." سپس شیوانا سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت
و داخل نهر انداخت . سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.

شیوانا گفت:"این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و درعمق نهر قرار گیرد.حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را!"
مرد جوان مات و متحیر به شیوانا نگاه کرد و گفت:" اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست!؟ لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان
دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!"
شیوانا لبخندی زد و گفت:" پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده."
شیوانا این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با شیوانا همراه شد. چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از شیوانا پرسید:" شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را
انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟"
شیوانا لبخندی زد و گفت:" من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به رودخانه هستی به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که به سوی هدفی می رود پس از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم. من آرامش برگ را می پسندم