خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

روزانه - 13

دگر از دست مسلمانی این قوم مسلمان بنما خسته شدم

روزانه - 1۲

یه روز عصر حوالی چهارراه پارک وی، پشت سر دو تا خانم متشخص

خیلی دیگه خسته شدم

آره دیگه وقتش بود، گرچه باید تابستون میرفتیم

خوب باید صبر میکردیم تا شوهرامون بتونن مرخصی بگیرن

راستی اگر بریم لب دریا چی کار کنیم؟

چی رو چیکار کنیم؟

من که روم نمیشه جلوی منصور لخت شم

منم روم نمیشه جلوی افشین لخت شم، ولی خوب یه کاریش میکنیم

مثلا چیکار کنیم؟

بابا شوهرامون عین داداشامون میمونن، راستی مایو تو 2 تیکه هست؟

با یه لبخند و شوخ طبعانه آره از همونائی که میگن نخ در بهشته !!!

روزانه - 11

من آن خزان زده برگم

که باغبان طبیعت

فکنده زجوشن

به جرم

چهره زردم 

روزمرگی - 10

برگی از دفتر خاطرات یک پسر یازده ساله

امروز 20 خرداد 89 است، دلم برای دوچرخه ام تنگ شده است، به بابا میگم دوچرخهام رو کی از انباری بیرون میاری ببری درستش کنی؟ همش پنج شنبه جمعه شنبه میکنه، خسته شدم از دست این بابا، پس پنجشنبه من کی میرسه؟ پس دوچرخه برای چی خریدیم؟ که بزاریم تو انباری؟

امروز 5 شنبه است و باز بابا قول یه روز دیگه رو داد، به پسر بزرگه طبقه اولی گفتم کمکم میکنی دوچرخه ام رو از انباری بیرون بیارم؟ چه پسر خوبی بود، اونو برام بیرون آورد، ولی من که اجازه ندارم تا دوچرخه سازی اونو ببرم درستش کنه، تازه من که اونقدر پول ندارم، تازه بچه های میدون وقتی من رو ببینن شاید دوچرخمو مثل گوشی موبایل داداشم ازم بدزدن، خدایا پس من چیکار کنم؟ دلم میخواد دوچرخه سوار شم؟

اه چقدر باید التماس بابام کنم درستش کن و اون هم بگه امروز خسته ام بزار یه روز دیگه؟ اون یه روز کی میرسه ؟