خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

خاطرات یک مسافر عاشق

هر آنچه که در این وبلاگ میخوانید صرفا" یک قصه هست و اسامی افراد فرضی میباشد

روزانه - ۹

توی یه فضای سبز نشسته بودم و سیگار خودم رو میکشیدم

یه ماشین گل زده مدل بالا اومد و نگه داشت ، تشخیص اینکه کسی که ازش پیاده شد شاه داماد بود سخت نبود

اومد و بدون اینکه مراقب کثیف شدن لباس سفیدش باشه همونجوری نشست رو یکی از سکو ها و رو به اتوبان، سیگارش رو درآورد و روشن کرد، با هر پکی که به سیگارش میزد تو دودی که از دماغش بیرون میداد گم میشد،

گفتم حتما اومده برای شب عروسی کمی آرامش بگیره ، اعصابش کمی به هم ریخته هست

برای رسیدن به جواب سوالم زیاد منتظر نشدم، بله اومده بود آرامش بگیره ولی اینطوری که

آستین کت رو زد بالا و دکمه آستین پیرهنش رو وا کرد و یه کش رو بازو بست و از جیب بغل کت یه سرنگ در آورد و تزریق کرد، چشماش رو میدیدم که داره از لذت بسته میشه، خیره به یه جا موند و اشک ریخت و نشست تو ماشین و اشکاشو پاک کرد و قطره ریخت تو چشماش تا قرمزی چشما از بین بره و چند بار قیافه ناراحت و خندون رو تو آینه تمرین کرد و رفت

من با دیدن این صحنه سیگار دوم رو کشیدم و رفتم

بیچاره عروس خانم ...

روزانه - ۸

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
-
غمگینی؟
-
نه .
-
مطمئنی ؟
-
نه .
-
چرا گریه می کنی ؟
-
دوستام منو دوست ندارن .
-
چرا ؟
-
جون قشنگ نیستم .
-
قبلا اینو به تو گفتن ؟
-
نه .
-
ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
-
راست می گی ؟
-
از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!

روزانه - 7

 

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .

 

به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه.

 

اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .

 

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم.

 

بهم گفت:

 

”متشکرم”.

 

میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم.

من عاشقشم.

اما من خیلی خجالتی هستم .. علتش رو نمیدونم.

 

تلفن زنگ زد.

خودش بود .

گریه می کرد.

دوستش قلبش رو شکسته بود.

از من خواست که برم پیشش.

نمیخواست تنها باشه.

من هم اینکار رو کردم.

 

وقتی کنارش نشسته بودم، تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس، خواست بره که بخوابه، به من نگاه کرد و گفت:

 

”متشکرم ” .

 

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت:

 

”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .

 

من با کسی قرار نداشتم.

 

ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم، درست مثل یه “خواهر و برادر”. ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی، ایستاده بودم، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود.

 

آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم.

 

به من گفت:

 

”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .

 

یه روز گذشت ، سپس یک هفته، یک سال قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید.

 

من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره.

 

میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد، و من اینو میدونستم، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی، با وقار خاص و آروم گفت:

 

تو بهترین داداشی دنیا هستی، متشکرم.

 

میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم. من عاشقشم.

 

اما من خیلی خجالتی هستم .. علتش رو نمیدونم .

 

نشستم روی صندلی، صندلی ساقدوش، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد.

 

با مرد دیگه ای ازدواج کرد.

 

من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه.

 

اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم. اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت:

 

”تو اومدی ؟ متشکرم”

 

 

 

سالهای خیلی زیادی گذشت.

 

به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:

 

تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما . من خجالتی ام نمی‌دونم همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. .

 

ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”ا

روزانه - 6

از من بگریزید که می خورده ام امروز

 

با من منشینید که دیوانه ام امشب

 

ترسم که سر کوی تورا سیل بگیرد

 

ای بی خبر از گریه مستانه ام  امشب

 

یک جرعه آن مست کند هر دو جهان را

 

چیزی که لبت ریخت به پیمانه ام امشب

 

بی حاصل از عمر گرانمایه ، فروغی { مجلوبی ، ...ئی و ... }

 

گر جان نرود در پی جانانه ام امشب

روزانه - 5

 

در اتاقو قفل کرد

پرده پنجره اتاق رو کشید

نشست روی صندلی

ُسیگار نیمه کشیده شو برداشت و پک عمیقی بهش زد

تاریکی و دود بود که در هم می آمیخت

و مرد , با چشم های نیمه باز و سرخ ,

به این هم آغوشی رخوتناک , نگاه می کرد

دود سفید و تنبل سیگار , مواج و ملایم , در آغوش تاریکی فرو می رفت و محو میشد

انگار تاریکی , دود رو می بلعید و اونو درون خودش , خفه می کرد

مرد از تماشای این هماغوشی بی رحمانه , سرگیجه گرفت و به سرفه افتاد

....

روزهای اول گل سرخ بود و چشم ها

لرزش خفیف لب ها بود و نگاه های پر از ترانه

شنیدن بود و تپیدن

عشق بود و رعشه های خفیف و گرم زیر پوستی

روزهایی که همه چیز معنای خاصی داشت و سلام ها مثل قهوه داغ ,

در یک بعد از ظهر سرد زمستان , حسابی , می چسبید

تعریف مرد , از عشق , دوست داشتنی فرا تز از مرزهای منطق بود و زن ,

عشق را به ایثار دل , تفسیر می کرد

مرد , که هیچگاه عاشق نشده بود ,

از گرمای با او بودن ,

لذت می برد

و حس می کرد چیزی در درونش متحول می شود

و زن , مدام لبخند می زد ,

و گاهی چشم هایش از هیجان , مرطوب میشد و دستهایش مرتعش از لمس با هم بودن ,

دستهای مرد را در آغوش میکشید

روزهای اول , همیشه زیباست

مثل روز اول خریدن یک کفش چرم براق

مثل روز اول مدرسه

مثل روز تولد

هر تماسی , پر بود از فدایت شوم ها و دوستت دارم ها و بی تو هرگز

و هر نگاهی , لبریز بود از تمنا و خواستن و نیاز

زن , مثل بهار شده بود ,

پراز طراوت و تازگی و تبسم های پنهان همیشگی

و مرد , شاد تر از تمام روزهای تنها بودنش , راست قامت و بی پروا

روی این وسعت سفید , لکه ای هم اگر بود , محو بود و مبهم

یا اگر خیلی هم بزرگ بود ,

به چشم هیچکدامشان , نمی آمد

شعرهای عاشقانه بود و وعده های مخفیانه

.....

روزهای خوب , زود می گذرد

قانون " بودن " همین است

روزهای خوب , عمرش , مثل عمر پروانه هاست

کوتاه و زیبا

و روزهای خوب , کم کم , تمام میشد

مرد ؛ باز , آهسته , به زیر لب ترانه های غمگین می خواند

و زن , تبسم های کنج لبش را , گم کرده بود

تکرار و تکرار و تکرار

شاید همین تکرار بود که همه چیز را فدای بودن خویش کرده بود

و شاید هم , با هم بودن ها , بوی کهنگی و نم گرفته بود

هر چه بود , مثل سرمایی سوزناک و خشک , به زیر پوست عشق , نفوذ کرده بود

و شاید هم , اصلا , عشقی در کار نبود

....

- من هیچوقت عاشق نمی شم

هیچوقت ...

فکر کردی منم ازونام که به خاطر یکی , خودشو از روی ساختمون پرت میکنه ؟

فکر کردی اگه نباشی تب می کنم ؟

نه جونم ... اینطوریام نیس , دوستت دارم ولی خل و چل بازی بلد نیستم

حالا دو روز مارو بی خبر میذاری و به تلفونامونم جواب نمیدی بی معرفت ؟

فکر کردی با این کارت , عشقتو توی دلم میکاری ؟

نه به خدا , این کارا همش از بی مرامیته .... حتما یادت رفته اون شباییکه تا صدامو نمیشنیدی خوابت نمی برد

عیبی نداره ... میگذره ,

یه جورایی می سوزم , حتما کیف می کنی نه ؟

میسوزم از اینکه گفتم همدلمی ... نگو فقط همرام بودی ... دلت کجا بودو فقط شیطون میدونه ...

مرد میگفت و از پس دودهای مواج , روزهای گذشته را , جستجو می کرد

و زن , همه چیز انگار , برایش خوابی بود کوتاه و سنگین :

- خودت چی ؟

خودت اگه یه هفته هم بری توی غار تنهاییت , هیچکی حق نداره صداش در بیاد

حالا یه تلفنتو جواب ندادم شدم بدترین آدم دنیا

خب چی داری برام بگی ؟ فکر نمی کنی همه چی خیلی بیخودی و تکراری شده ؟

خسته ام کردی , هیچ حس و حالی تو صدات نیست , انگار دارم با سنگ صحبت می کنم

حرفامون جمله به جمله اش اونقدر تکراری شده که نگفته همه شو از برم

نگفتم عاشقم باشو خودتو برام از رو ساختمونا پرت کن پایین

فقط خواستم بفهمم بودن و نبودنم فرقی ام برات داره یا نه ....

که تو هم خوب جوابمو دادی

....

بوق ممتد

مثل یک دیوار آجری بلند است

تا آسمان

انگار که دیوار, آسمان آبی را دو تا می کند

بوق ممتد , یعنی رفتن , بدون خداحافظی

یعنی , چیزی شبیه فحش های بد ....

...

مرد دست در جیب

با قدی خمیده و چشمانی بی خواب

قدم زدن را برای فراموش کردن , امتحان می کرد

و زن , بی پروا , عشقی تازه می خواست

اندام نحیفش , تحمل بار تنهایی را نداشت

صدای تازه , گرمتر از صداهای تکراری و واژه های تکراریست

عشق تازه , آدم را دوباره نو می کند

انگار آدم برای ادامه زندگی اش , دوپینگ می کند

عشق تازه , جسارت فراموشی خاطرات عشق کهنه را می طلبد و لگد زدن به تمام با هم بودن های قدیم

مرد نمی توانست

مردها گاهی خیلی سخت می شوند

سخت و بیروح و لایه لایه

و مردی که واپس زده از عشقی نافرجام باشد ,

می شکند ,

ذوب می شود و اینبار به جای شیشه ,

سنگی می شود سخت تر از خارا

....

آدم دلش تنگ می شود

دل آدم هم که تنگ شود , نفسش میگیرد

هوای گذشته ها را می خواهد

حتی شده به یک نفس عمیق

یکسال گذشت

تنهایی همراه مرد بود

و زن , انگار دوباره , واپس زده عشقی چندین باره بود

مرد , نه اینکه عاشق بوده باشد ... نه .... فقط از روی دلتنگی

گوشی تلفن را بر می دارد و شماره ها را برای شنیدن , نوازش می کند :

- الو ...

صدای زن شکسته و خراشیده است

انگار قبلش سیگار کشیده باشد .. آنطوری

صدا , در عین غریبه گی اش , دل مرد را می لرزاند

آن روزها چقدر خوب بود ها ...

- الو ... بفرمایید

مرد , دلش می خواهد نفس عمیق بکشد

دلش می خواهد نفس حبس شده در سینه اش را با سلامی تازه , بدمد بیرون

گاهی می شود در یک آن , همه چیزهای بد را فراموش کرد

انگار که از همان اول نبوده

مرد تصمیمش را گرفت که ناگهان از پس صدای زن , صدای مردی غریبه آمد

صدای قلدر و خشن :

- الو .... د چرا حرف نمی زنی مزاحم ....

قلب مرد انگار که , ایستاد

گوشی را کوبید روی تلفن

مردی غریبه ! ... رویا که رنگش می پرد می شود کابوس

و مرد غریبه کابوس رویاهای دلتنگی مرد شد

مرد , نحیف و قد خمیده

در اتاقو قفل کرد

پرده پنجره اتاق رو کشید

نشست روی صندلی

ُسیگار نیمه کشیده شو برداشت و پک عمیقی بهش زد

تاریکی و دود بود که در هم می آمیخت و مرد ,

با چشم های نیمه باز و سرخ , به این هم آغوشی رخوتناک , نگاه می کرد

....

زن , نشسته بود لبه تخت

شکسته و بیروح

مرد غریبه لباس هایش را پوشید

بوسه سرد مرد غریبه , شانه های لخت زن را آزرد

- دوستت دارم

صدای مرد غریبه , شبیه سائیدن ناخن به دیوار سیمانی بود

زن خوب گوش سپرد

نه ... این صدا هم تازگی نداشت

این صدا هم تکراری بود

زن , در جستجوی تازه تر شدن ,

اندازه تمامی دستمالهای کاغذی دنیا , چروکیده بود

ِ...

رسم است زیبایی ها را می نویسند و

بعد ها افسانه می خوانندش

و نسل به نسل , آدم ها با ولع

تمام کلمه هایش را می خوانند و حفظ می کنند

حقیقت را که بنویسی

نه کسی می خواند

نه کسی حفظش می کند

حقیقت , آنقدر زشت است گاهی که آدم ها ترجیح می دهند در عمیق ترین نقطه قلبشان , به خاکش بسپارند

تمام .